۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

مترو





دو هزار تومانی کهنه ای را از جیبش در می آورد و به خانمی که روی صندلی روبه رویی اش لم داده است نشان می دهد و می گوید:"مامان از ساعت هشت و نیم صبح من رو اوردی سر کار و فقط همین قدر فروش کردم." پوزخندی می زند و ادامه می دهد:"البته بدم نیست، می شه یک ساندویچ باهاش خرید! نه راستی سه تومان فروش کرده بودم، هزار تومانش را دادم جوراب خریدم"
زن چاقی که صورت گردی دارد و مثل کولی ها یک عالمه زیورآلات به دست ها و گردن و گوشش آویزان کرده ودر هر انگشتش دو تا انگشتر درشت انداخته و در واقع حکم ویترین فروشگاه کوچک بدلی جات درون ساکش را دارد، با لهجه ترکی می گوید: "عیب نداره پول ناهارت را من می دم." و بعد شروع می کنند راجع به عروسی و جهیزیه صحبت کردن.
از ایستگاه میرداماد که سوار مترو شدم، حداقل 20 تا از این دست فروشها وارد شدند و بعد از یکی دو تا ایستگاه پیاده شدند. اگرچه جا تنگ بود و شلوغی و سرو صدای داخل مترو را چند برابر می کردند ، بد هم نبود و یک جورایی سر آدم گرم می شد. من هم از دیدن بدلی جات ، تی شرت های مختلف، روسری ها و شال های رنگارنگ، لوازم های آرایش و کلاه گیس های کوتاه و بلند طلایی بدم نمی آمد .
کوچکترین فروشنده ها دو تا پسر بچه 6،5 ساله آفتاب سوخته و کثیف بودند که شاید تنها قسمت سفید بدنشان صلبیه چشم هاشان بود که در سیاهی چهره هاشان ،سفیدتر به نظر می رسید.فال حافظ می فروختند و به زور یک فال هم روی صندلی کنار من گذاشتند.یک دختر بچه تقریبا هم سنشان هم که جلوی موهایش را با کش قرمزی بسته بود و روسری کوتاهی سر کرده بود ، کمی آنطرف تر دستمال جیبی می فروخت.
عجیب ترین صحنه مردی بود که در مترو تهران روی زانوهایش راه می رفت و یکسری تنقلات می فروخت. خانمی که کنارم نشسته بود گفت:"آمدن آقایان به واگن خانم ها ممنوع است برای همین نشسته که دیده نشود. بیچاره ، خدا می داند شب چه زانو دردی می گیرد!"
بعد از ایستگاه کرج، مترو خلوت می شود ودیگر از دست فروش ها خبری نیست.تنها چند مسافر خسته ، پراکنده بین صندلی های خالی چرت می زنند.ایستگاه گلشهر آخرین ایستگاه است، شکمم به سرو صدا افتاده و مامان که مطمئنم با یک ناهار خوشمزه منتظرم است.
19/5/1389