۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

انار




یاد درخت انار خانه بابا حاجی بخیر!یاد تخم مرغ های رنگی که حاج خانم با روناس رنگ می کرد و عیدها بهمون می داد بخیر!یاد بوی کاه گل و کوچه پس کوچه های خاکی رباط کریم بخیر. دیگ های سمنو و شیرینی (یخا) پختن های دم عید! بچه که بودم تقریبا هر آخر هفته به رباط می رفتیم. وقتی به تپه شنی نزدیک شهر می رسیدیم کلی هیجان زده می شدم . آنروزها فامیل دور هم جمع می شدند و کلی بهمون خوش می گذشت.حالا از تمام خاطراتمان فقط یک امامزاده مانده و قبرهای آشنا که سالی چند بار ما را به رباط کریم می کشانند!
دو روز آخر هفته گذشته را با تعدادی از دوستان به روستای انبوه در استان گیلان رفتیم . شنیده بودیم که آخرین روز مهر ماه تمامی اهالی روستا و اقوامشان از شهرهای دیگر ،برای مراسم انارچینی در باغات روستا جمع می شوند.
پس از گذشتن از یک مسیر ناهموار و طولانی و البته بی آب و علف ، روستا در دل دره ای سرسبز نمایان شد.ناهار را در انبوه خوردیم و بعد به دنبال سرچشمه رودخانه وسط روستا، راهی البرز کوه شدیم. مسیر پر بود از درختان انار وحشی، گردو و فندوق. به چشمه که رسیدیم هوا تاریک شده بود. هنوز چراغ قوه هامان را روشن نکرده بودیم که با طلوع ماه همه جا دوباره روشن شد .( یکی از زیباترین شب هایی بود که تا به حال تجربه کرده بودم). به روستا که برمی گشتیم یکی از اهالی را در مسیر دیدیم که فرستاده بودند دنبالمان ، آخر فکر کرده بودند گم شده ایم! شب را در یک خانه روستایی ماندیم و بعد از یک مراسم موش کشی در سکوت روستا به خواب رفتیم. ( تازه فهمیدم چرا از وقتی به کرج برگشتم شبها خوب نمی خوابم)
صبح جمعه، بعد از خوردن یک صبحانه مفصل با نان ساجی و عسل که صاحبخانه مهمان نواز برایمان آورده بود، به مراسم انار چینی رفتیم. بماند که دیر رسیدیم و به سختی جایی برای پارک کردن پیدا کردیم! دختران و زنان با لباس های محلی، پیرمردها که کیسه های انار را بر پشت الاغهاشان سوار کرده بودند ، زنانی که مشغول دانه کردن انارها بودند و دیگچه های رب انار، همه و همه حال و هوای خاصی داشت.
و من تصور می کردم بابا حاجی را که هنوز زنده است و درخت های انار باغچه که هنوز جزئی از آسفالت خیابان نشده اندو حاج خانم که با یک کاسه انار دانه کرده کنار حوض وسط حیاط نشسته و صدایمان می کند!! چقدر خوب می شد اگر باغهامان هنوز خشک نشده بود، شاید آنوقت ما هم بهانه ای به جز سالگرد مرده هامان برای جمع شدن دور هم داشتیم!
بگذریم ،تا به حال آنقدر انار، آنهم به آن خوشمزگی نخورده بودم!
1/8/1389

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

مترو





دو هزار تومانی کهنه ای را از جیبش در می آورد و به خانمی که روی صندلی روبه رویی اش لم داده است نشان می دهد و می گوید:"مامان از ساعت هشت و نیم صبح من رو اوردی سر کار و فقط همین قدر فروش کردم." پوزخندی می زند و ادامه می دهد:"البته بدم نیست، می شه یک ساندویچ باهاش خرید! نه راستی سه تومان فروش کرده بودم، هزار تومانش را دادم جوراب خریدم"
زن چاقی که صورت گردی دارد و مثل کولی ها یک عالمه زیورآلات به دست ها و گردن و گوشش آویزان کرده ودر هر انگشتش دو تا انگشتر درشت انداخته و در واقع حکم ویترین فروشگاه کوچک بدلی جات درون ساکش را دارد، با لهجه ترکی می گوید: "عیب نداره پول ناهارت را من می دم." و بعد شروع می کنند راجع به عروسی و جهیزیه صحبت کردن.
از ایستگاه میرداماد که سوار مترو شدم، حداقل 20 تا از این دست فروشها وارد شدند و بعد از یکی دو تا ایستگاه پیاده شدند. اگرچه جا تنگ بود و شلوغی و سرو صدای داخل مترو را چند برابر می کردند ، بد هم نبود و یک جورایی سر آدم گرم می شد. من هم از دیدن بدلی جات ، تی شرت های مختلف، روسری ها و شال های رنگارنگ، لوازم های آرایش و کلاه گیس های کوتاه و بلند طلایی بدم نمی آمد .
کوچکترین فروشنده ها دو تا پسر بچه 6،5 ساله آفتاب سوخته و کثیف بودند که شاید تنها قسمت سفید بدنشان صلبیه چشم هاشان بود که در سیاهی چهره هاشان ،سفیدتر به نظر می رسید.فال حافظ می فروختند و به زور یک فال هم روی صندلی کنار من گذاشتند.یک دختر بچه تقریبا هم سنشان هم که جلوی موهایش را با کش قرمزی بسته بود و روسری کوتاهی سر کرده بود ، کمی آنطرف تر دستمال جیبی می فروخت.
عجیب ترین صحنه مردی بود که در مترو تهران روی زانوهایش راه می رفت و یکسری تنقلات می فروخت. خانمی که کنارم نشسته بود گفت:"آمدن آقایان به واگن خانم ها ممنوع است برای همین نشسته که دیده نشود. بیچاره ، خدا می داند شب چه زانو دردی می گیرد!"
بعد از ایستگاه کرج، مترو خلوت می شود ودیگر از دست فروش ها خبری نیست.تنها چند مسافر خسته ، پراکنده بین صندلی های خالی چرت می زنند.ایستگاه گلشهر آخرین ایستگاه است، شکمم به سرو صدا افتاده و مامان که مطمئنم با یک ناهار خوشمزه منتظرم است.
19/5/1389

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

یک هدیه کوچولو


دست کوچکش را بلند می کند، انگار دارد برایمان دست تکان می دهد و بعد انگشتش را در دهانش می گذارد.دنده هایش را که با هر دم و بازدم بالا و پایین می رود، می شه دید. و ستون فقراتش که مثل یک تسبیح سفید است. پاهایش را بالا می برد. این کوچولو یک پسر است! دکتر می گوید سالم است و بعد با تکان خوردن پروب سونوگرافی در صفحه سیاه مونیتور گم می شود.
خیلی هیجان زده ام . این هدیه ای از طرف خدا به خانواده ماست و یعنی ما هنوز ادامه داریم. غزاله دوست داشت دختر باشد، کمی توی ذوقش خورده! در راه برگشت هر پسر بچه ای را که می بینم کلی تعریفش را می کنم ، تا غزاله خوشحال شود که قراراست همچین موجود زیبایی را به دنیا بیاورد. به بابا، مامان تلفنی خبر می دهیم. حسابی خوشحال می شوند. مامان پسر بچه ها را خیلی دوست دارد ولی شاید خیلی دوست ندارد که مادربزرگ باشد . بهش می گویم:" مامان خوش به حال نوه ات که مادربزرگش اینقدر جوون ، تازه یک مهد کودک هم با کلی اسباب بازی براش داره."
این روزها خیلی بهم خوش می گذرد. می دانم که در کنار خانواده بودنم خیلی طولانی نخواهد بود. سعی می کنم قدر لحظه لحظهء با هم بودنمان را بدانم و لذت ببرم.
28/4/89

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

اتوبوس


زندگی مثل یک اتوبوس می ماند.شاید برای بعضی ها کمی کوچکتر به اندازه یک مینی بوس و برای برخی کمی بزرگتر به اندازه یک قطار. برخی ها سریع می رانند و برخی هم مثل من عادت کرده اند سر هر ایستگاه بایستند و افراد جدیدی را سوار کنند. افرادی که برخی شان آرام روی یک صندلی می نشینند و برخی شان هم چند ایستگاهی را همسفر می مانند. برخی روح های بزرگتری دارند و از خودشان خاطره به جای می گذارند. برخی هم بدون هیچ خاطره ای پیاده می شوند. بعضی ها را خودت به بهانه عوض شدن مسیرت یا از کار افتادن موتوراتوبوست پیاده می کنی و برای بعضی هم مسیرت را عوض می کنی تا بیشتر همسفرت بمانند و دیرتر پیاده شوند.
برخی پیاده می شوند و خواسته یا ناخواسته چند ایستگاه جلوتر دوباره سر راهت قرار می گیرند و همسفرت می شوند. برخی را هم هر قدر جستجو می کنی تا شاید دوباره همسفرت شوند دیگر سر هیچ ایستگاهی پیدا نمی کنی.
تمام زندگی یک اتوبوس است که می شود محلی برای تلاقی آدم های مختلف، آدم هایی که از روی شانس و تقد یر سر راه هم قرار گرفته اند و گاهی برای هم مهم شده اند و اشک ها و لبخندها، عشق ها و نفرت ها آفریده اند.
دلم می خواهد کمی تنها سفر کنم. شاید تا ایستگاه بعدی زندگی ام. و نگاه کنم به اتوبوس های اطرافم که مدام پر و خالی می شوند و راننده هاشان که محکم فرمانها را چسبیده اند و فکر می کنند از همه ماهر ترند و راه را خوب بلدند!!!غافل از اینکه گاهی برخی پیچ های تند، ماهرترین راننده ها را هم گیر می اندازد.
23/3/1389

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

خفاش

باد زوزه می کشد ، دو روز است که شروع شده است از غرب می آید ، از سمت عراق و طبق معمول خروارها خاک با خود دارد! در را که باز می کنم جنازه خفاشی روی پله ها افتاده است.
وارد مطب که می شوم، طبق عادت به سراغ پنجره می روم. باد که گویی پشت شیشه کمین کرده بوده از لابه لای میله های فلزی حفاظ، به درون اتاق می پیچد و تمام قبض های بیماران و سرنسخه ها را پراکنده می کند.
مردی با قد بلند و موهای مشکی کم پشت همراه پسر بچه ای ده ، یازده ساله وارد اتاق می شود.پسرک با نوک پنجه هایش راه می رود که مبادا کاغذهایم زیر پاهایش له شوند.در حالیکه برگه ها را از روی زمین جمع می کنم ، از پسرک احوال خواهر 10 ماهه اش را می پرسم. جوابم را نمی دهد ، نگاهش را از من می گیرد و می دوزد به زمین! پدرش می گوید:" درسا مرد خانم دکتر. هفته پیش مرد!" باد سر نسخه ها را از دستم می دزدد و پس از رقص کوتاهی دوباره روی زمین پهنشان می کند. چهره معصوم دخترک جلوی چشمانم نقش می بندد . صدای مادرش در گوشم می پیچد که آخرین بار می گفت :"عیب نداره لاغر بمونه، فقط بزرگ بشه ، فقط زنده بمونه"و من دلداریش می دادم که همین روزها باید به فکر جهیزیه عروسیش باشد!
مرد می گوید:دکتر ها گفتند قلبش ورم کرده، گفتند مشکل مادرزادی داره.
- آخر سن مادرش هم زیاد بود
- آره، ناخواسته بود.زنم سه ماهه بود که فهمیدیم حامله است، هر قدر هم کار سنگین کرد بچه نیفتاد.بعد هم زنم گفت گناه داره بکشیمش.
ظهر که از درمانگاه برمی گردم ، هنوز باد می وزد و جسد خشک شده خفاش سر جایش است.
19/3/1389

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

دنیای رنگها


اینجا همه چیز خاکستری است.شاید هیچوقت نیازی به رنگی نبوده است ، شاید هم به ذهن کسی نرسیده است که رنگی بخرد و هرگز نقاشی متولد نشده است. اینجا مسیر بین دلها و زبانها مستقیم است و هیچ پیچ و خم و بیراهه ای ندارد .هیچ حرفی برای خروج از قلمرو دل و بیرون آمدن از غار دهان نیاز به مجوز و نشخوار ندارد. اینجا هیچکس برای نشستن به مبل استیل و برای خوابیدن به تشک پرقو نیاز ندارد.
نمی دانم این چه صیغه ای است که هر بار پایم را از این سرزمین خاکستری بیرون می گذارم ، چشمم بیشتر و بیشتر به زشتی های دنیای رنگی می افتد.دنیای خارج از اینجا ، دنیای رنگها، هوسهای نارنجی و عشق های قرمز پررنگ، دنیای کلمات بنفش و زبانهای سبز و نگاه های خیره آبی چقدر پر است از سیاهی! و بوهای متعفنی که زیرادکلن های گران مصنوعی قایم شده اند. دنیای مبل های استیل ، تشکهای پرقو.
ای کاش می توانستم تمامی نفرتم را از این رنگهای ساختگی بالا آورم تا شاید معده ام کمی آرام گیرد و ریه هایم برای جا دادن هوای تازه بازتر گردد.
شاید گریزی نباشد.باید عینک آفتابی زد و سلولهای حساس پرده چشم را از هجوم تیرهای رنگی در امان داشت . باید ماسک زد و از مسموم شدن گیرنده های بویایی آویزان در سقف بینی محافظت کرد. باید قلب را در قفسی آهنین پنهان کرد.
12/3/1389

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

تابستان گیلانغرب








تابستان گیلانغرب شروع شده است. مزارع گندم طلایی شده اند و کشاورزان خوشحال اند.کومباین ها آماده برداشت محصول هستند و سیلو ها چشم به راه گندم های درو شده.
گنجشک های لاغر و ضعیف تازه سر از تخم بیرون آوردند و مادر گنجشک ها از کرم های روی منقارهاشان شناخته می شوند. شکم های گاو های ماده برآمده شده است و روزهای آخر بارداری شان را می گذرانند. خاک هم که مهمان ناخوانده و همیشگی تابستانهای این منطقه است ، شروع به باریدن کرده و آسمان را از زمینیان دزدیده است.
پارسال این موقع ، یعنی فصل برداشت گندم ها تا سبز شدن ذرت ها و باز شدن گل های آفتاب گردان، احساس می کردم در سرزمین ارواح زندگی می کنم. سرزمینی مرده، بدون حرکت، بدون سبز، بدون آرزو. جالب است که امسال چشمانم فقط زندگی می بیند، گوشهایم به جز آواز پرندگان نمی شنود و ریه هایم به بارش های خاک عادت کرده است و دیگر احساس خفگی نمی کنم. اینها نشانه های بلوغ من است. نشانه هایی که نه فقط ماهی یک هفته، بلکه هر روز و هر ساعت با من است.
نمی دانم چه می خواهم، فقط احساس می کنم باید بروم. احساس می کنم عمر ماندن من در اینجا تمام شده است ، فقط ماهی دیگر ، آنهم به خاطر آزاده و کنکورش که مرا تنها نگذاشت.
شاید بهتر باشد به قول یکی از دوستانم ، همانند کفی برروی موج های دریا باشم که تمام تلاشش را برای بودن و ماندن می کند ولی هیچگاه ناهمسو با موج ها حرکت نمی کند. می خواهم از موج سواری لذت ببرم و ایمان داشته باشم که موج ها مرا به زیباترین ساحل ها خواهند برد.
29/2/1389

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

تعطیلی وسط هفته و خورشت خوشمزه ماست


ارومیه که بودم آش ماست و آش دوغ زیاد خورده بودم ، البته هیچ چیز جای آش رشته خودمون را نمی گیره! به هر حال تا حالا اسم خورشت ماست را نشنیده بودم که جمعه گذشته ، تو سونای استخر که گاهی بی شباهت به حمام های عمومی دوران قاجار نیست و فقط سنگ پا و سفید آبش کم است، بحث غذا و خورشت ماست به میان آمد و من هم مثل یک شنونده کنجکاو ، روش پخت را مو به مو حفظ کردم.
وقتی هم به خانه برگشتم به آزاده قول دادم برای دوشنبه (که تعطیلی رسمی بود) خورشت ماست بپزم که او هم تا به حال نخورده بود و اولین بار بود اسمش را از زبان من می شنید.
اما مشکل اصلی ماست گوسفندی بود که به راحتی گیر نمی آمد. خلاصه به این و آن رو انداختیم و فکر کنم کل روستا فهمیدند که خانم دکتر ماست گوسفندی می خواهند! دیروز عصر که گوسفند ها از چرا بر گشتند و شیرشان را دوشیدند ما را هم فراموش نکردند وامروز یک ماست گوسفندی سفارشی برایمان آوردند.
و اما شنیدن کی بود مانند خوردن!! می گفتند خیلی خوشمزه می شود و مزه فسنجان می دهد و من هر قدر فکر می کردم نمی توانستم تصور کنم خورشتی بدون گردو و رب انار و فقط با ماست مزه فسنجان دهد! که البته بعد از جا افتادن خورشت به صدق گفتار ایشان ایمان آوردم.
و اما روش پخت به این صورت است که اول گوشت و پیاز و لپه را با زردچوبه تفت می دهی و می گذاری با مقداری آب بپزد تا کمتر از یک فنجان از آبش بماند و اگر دوست داشتی کمی زعفران ،نمک و گلاب هم به آن اضافه می کنی.
ماست گوسفندی را هم با هم زن آنقدر می زنی تا کاملا صاف شود و می گذاری سر اجاق و در حالیکه هم میزنی، صبر می کنی تا کمی گرم شود و بعد با خورشت از قبل آماده شده مخلوط می کنی و می گذاری جا بیفتد و روغن بیاندازد. آخر سر هم هر اندازه که دوست داشتی شکر می ریزی و می گذاری پنج دقیقه قل بزند . خورشت خوشمزه آماده است و می توانی با مقداری زرشک تزیینش کنی.
البته نمی دانم این خورشت مخصوص کردهای این منطقه است یا نه،(برخی هم می گویند غذای مورد علاقه اصفهانی هاست) اگر هم باشد، متاسفانه مثل خیلی از غذاهای سنتی و ایرانی دارد کم کم فراموش می شود و جای خود را به غذاهای فرنگی می دهد.
17/2/1389

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

با تشکر از آقای پستچی


پشت میزم نشسته ام. برای چندمین بار و شاید این بار بی هدف تر از هر بار ، بخش ژنتیک اطفال را می خوانم و قیافه های عجیب و غریب سندرم های ژنتیکی را در ذهنم می کشم تا بهتر یادم بماند. هر از گاهی یک قلپ از چایی ام که تقریبا سرد شده می نوشم و نیم نگاهی به سالن خلوت درمانگاه می اندازم.
پسر بچه کوچکی که موهایش را از ته تراشیده اند و یک کلاه روی سرش گذاشته دور سالن راه می رود و با دهانش صدا درمی آورد. مادرش جلوی پنجره داروخانه ایستاده است. پسرک جوان و لاغر اندامی هم حدودا نیم ساعتی می شود جلوی داروخانه دارد قدم می زند. مدام سرفه می کند و من خوب می دانم که سرفه رفلکسی است که می تواند ساختگی باشد! اگر غیر این بود به جای قدم زدن ترجیح می داد بیاید تا دارویی برایش بنویسم!
چند دقیقه بعد صدای پاشنه های کفش خانم عظیمی که از اتاق کناری ام به سمت داروخانه می رود با موسیقی سرفه های ساختگی جوانک و صدای فشار زبان پسر بچه به سقف دهانش در هم می آمیزد، گلویم را صاف می کنم و می گویم: خانم عظیمی، لطفا ببینید این آقا چی کار دارند!
پیام آخر مزاحم تلفنی چند روز اخیرم را بیاد می آورم که گفته بود فردا می آید درمانگاه مرا ببیند و یک چیزایی در مورد ناندرولون پرسیده بود و البته هیچ کدامشان را جواب ندادم چون می دانستم ازنظر این جماعت مزاحم حتی فحش هم به منزله ابراز علاقه است و بعلاوه نمی خواستم در این غربت برای خودم دشمن درست کنم !
صدای بهم خوردن در درمانگاه مرا به خودم می آورد، پسر بچه و مادرش کم کم دور می شوند و دقیقه ای دیگر پسر جوان هم ناپدید می شود.
به سمت داروخانه می روم و می پرسم این پسرک چی می خواست؟ خانم عظیمی می گوید: ناندرولون !!
با خودم فکر می کنم فقط شانس بیاورد مریض نشود و گذارش به من نیفتد!!
دوباره به اتاقم بر می گردم که آقای زارعی زنگ می زند و می گوید نامه دارم، دیروز منتظرش بودم. یکی از دوستانم چند روز پیش یک سری CD درسی برایم فرستاده بود.
می روم نامه را می گیرم.رویش نوشته با تشکر از آقای پستچی!
26/2/1389

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

زمانش فرا نرسیده بود.








بعد از یک هفته مرخصی و سفر کاری پنج روزه به دوبی ، دوباره به گیلانغرب بازگشته ام. دور تا دور حیاط درمانگاه را نارنج کاشته اند.می توانم حیاط مرده درمانگاه را تصور کنم زمانی که نارنج ها گل می دهند.
هفته گذشته هفته ای پر از تجربه های تلخ و شیرین برای من بود.با آدم های زیادی آشنا شدم که شاید هر کدام حرفی برای گفتن داشتند. از راننده تاکسی فرودگاه گرفته که می گفت سی سال است در این مسیر رانندگی می کند و پایش را از ایران بیرون نگذاشته و البته قویا اعتقاد داشت که هیچ جای دنیا بهتر از ایران نیست! از فرزین که توی فرودگاه کرمانشاه دیدمش و می گفت از صبح تا شب کار می کند ، چهار روز در هفته به شهرهای مختلف ایران سفر می کند و در روز فقط شاید نیم ساعت وقت email چک کردن داشته باشد و البته اعتقاد داشت هیچ جا بهتر از ایران برای پول درآوردن نیست! از علی راهنمای تورمان در دوبی با لهجه شیرین اصفهانی اش که می گفت هفته گذشته بعد از شش سال، دلش گرفته بوده و به ایران بازگشته و اعتقاد داشت هیچ جای دنیا بهتر از دوبی نیست، گرفته تا آنتونیو ، پسر ایتالیایی ای ، که برای یکماه تعطیلات سالانه اش به دوبی آمده بود و از ایران هیچ نمی دانست و تشویقش کردم که به شیراز و کیش و سواحل زیبای خزر هم سری بزند، و کلی از انگلیسی حرف زدنم تعریف کرد و بهم اعتماد به نفس داد، تا حمید ، دندانپزشکی که شاید حرفهای بیشتری برای گفتن داشت و پس از رد شدن درخواست ویزای تحصیلی من و البته پذیرفته شدن درخواست او ،کلی دل داریم داد و بهم گفت هر چیزی وقتی زمان آن فرا برسد خود به خود پیش می آید.
شاید هنوز زمان چنین تجربه بزرگی برای من فرا نرسیده بود. شاید به قول دکتر قوام بهتر باشد فعلا خطهای کوچکتر را بهم وصل کنم ، خطهایی که بزرگ و بزرگتر خواهند شد و مرا به هدف اصلی ام نزدیکتر خواهند کرد.
یک هفته پیش فکر می کردم اگر برنامه هایم آنطور که انتظارشان را دارم پیش نروند چه خواهم کرد! و حال می بینم که چقدر برنامه های جدید دارم که هر کدام همانند خط کوچکی در ذهنم روشن شده اند.
19/2/1389

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

فروغ


حدود یازده شب است که تلفن زنگ می خورد.شماره ناشناس است.
-خانم جعفری؟
-بله، بفرمایید.
-گلاره خودتی؟
-خودم هستم.
-ببخشید شب مزاحمت شدم، خواب که نبودی؟
-نه،خواهش می کنم.
-نشناختی؟
کمی مکث می کنم و در حالیکه هیجان زده شدم می گویم:-فروغ تویی؟
اوه ،خدای من، بعد از هفت سال! باورم نمی شود! دبیرستان که بودیم خیلی صمیمی بودیم، هر چهار سال همکلاسی بودیم، دو سال اول دبیرستان روشنگر و دو سال آخر دبیرستان طلوع. اولین خواننده شعرهای فروغ من بودم و اولین خواننده شعرها و نوشته های من او.بعد از قبولیم توی دانشگاه چند باری دیدمش تا اینکه یکهو گم شد .
-دختر کوچولوت چطوره؟حتما دیگه بزرگ شده؟
-آره، فکر کنم دیگه باید شوهرش بدم.
پیش دانشگاهی که بودیم، یک روز فال حافظ گرفتیم و بردیم جلوی دفتر تا خانم تکلو معلم ادبیاتمون تعبیرش را بگوید،اوایل سال بود و من حسابی درس می خواندم وغزاله تازه چند ماهی بود نامزد کرده بود. توی ذهنم اول پزشکی شهید بهشتی بود و آخر پزشکی شیراز. به من گفت دانشگاه شهرستان قبول می شوم. وقتی فال فروغ را می خواست تعبیر کند ،لبخندی روی لبهاش نشست ، چشمهاش برقی زد و گفت دانشگاه می روی ولی اول ازدواج می کنی.
بعد ها آنقدر گرفتار مشکلات غزاله شدم که درس خواندن و کنکور را هم فراموش کردم چه برسد به اینکه حواسم به فروغ و کارهاش باشد. و نفهمیدم چطور شد که فروغ، یکی از زیباترین دخترهای کلاسمون، که بسیار هم خوش خط بود و زیبا می نوشت، به سادگی عاشق شد و به سرعت نامزد کرد و بعد هم مامان بهم گفت فروغ کارت عروسیش را آورده ، آن زمان تازه دانشگاهها باز شده بود ومن ارومیه بودم و وقتی برای تعطیلات برگشتم،فقط عکس های عروسیش را دیدم. ای کاش آنروزها بیشتر حواسم به فروغ بود.
-خوب ،چطور شمارم را پیدا کردی؟
-یک دفتر قدیمی داشتم که توش دعاهام رو می نوشتم، امروز شماره ارومیه ات رو توش دیدم. دختری تلفن رو جواب داد و گفت دو سالی هست از اونجا رفتی. خواهش کردم شماره جدیدت رو بهم بده، رفت و از صاحبخانت پرسید.چقدر دختر خوبی بود!
بعد از ازدواجش خیلی تغییر کرده بود، دیگر آن فروغ شاد و پر انرژی همیشگی نبود. نمی دانم چرا با پوشیدن پیراهن سفید عروسیش برای همیشه با پیراهن سبزش خداحافظی کرده بود.(شعر پیراهن سبز را برای فروغ گفته بودم و اولین شعرم بود که در مجله دانشگاه چاپ شد)
-حتما باید ببینمت.
-آخر هفته دارم میام تهران، از فرودگاه مستقیم میام خونه تو. ببخشید که باید منو با کلی ساک و بار و بندیل تو خونت راه بدی!!
سال دوم دانشگاه بودم که برای آخرین بار دیدمش. دخترش هنوز حرف نمی زد. تازه یاد گرفته بود چهاردست و پا راه برود و تمام خانه را بهم بریزد! با شوهرش اختلاف داشت و من نمی دانستم این مرد دیگر چه می خواهد!
-الآن کجایی؟ چی کار می کنی؟
-دو ساله از شوهرم جدا شدم، الآن یک آپارتمان توی تهران دارم و با دخترم زندگی می کنم.حتما باید بیای شب پیشم بمونی.
-وای فروغ تا حالا از جدا شدن یک نفر اینقدر خوشحال نشده بودم ، اون مرد واقعا لیاقتت رو نداشت.
-آره ،خودم هم هیچوقت فکر نمی کردم بعد از جدا شدن از اون اینقدر خوشحال باشم.
7/2/1389

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

نجار گلین








می گویم ژاکتش را درآورد تا فشارش را بگیرم . ابری از خاک در هوا پراکنده می شود. به سرفه می افتم ولی به روی خودم نمی آورم و آستین پیراهن مشکی خاک گرفته اش را بالا می زنم. نمی دانم در کویری، تپه خاکی ای غلت زده یا گرفتار طوفان شن شده است!شایدم غبار یک قرن زندگی بر لباسش نشسته است.
امروز آقای زینل پور ، رئیس هلال احمر از دهی دورافتاده (نجار گلین)، با مردمی که به قول خودش همانند انسانهای نخستین زندگی می کنند ،صحبت می کرد. برنامه داشتند که برای معاینات پزشکی و ارائه یکسری خدمات رایگان به آنجا بروند.از من هم خواستند به عنوان پزشک همراهشان بروم.
درمسیرمان به سمت روستایی که دور افتاده ترین روستای این حوالی است، آقای زینل پور از خاطراتش می گوید. از پیرزنی می گوید که ساکن نجار گلین است و بیش از صد سال سن دارد.نمی داند هنوز زنده است یا نه!
در حالیکه فشار سنج را دور بازویش می بندم، سنش را می پرسم ، نمی داند ولی فکر می کنم حق با آقای زینل پور باشد وباید بیش از صد سال داشته باشد ، شایدم سختی روزگار هر یک سال را دوبل برایش حساب کرده و به جای یک خط، دو خط بر پیشانی اش کشیده است!
روستا از حدودا ده ، دوازده خانه گلی تشکیل شده که با معماری ای ساده در دامنه شیب داری ، روی هم قرار گرفته اند. به طوری که سقف هر کدام حیاط دیگری است.کوچه بین خانه ها هم چیزی پهن تر از دیواری گلی نبوده و یک نفر آدم هم به سختی از آن رد می شود.
برای ویزیت به خانه ای می رویم که احتمالا بزرگترین خانه روستا است.محلی در ایوان خانه را برای ویزیت بیماران انتخاب می کنم. ترجیح می دهم در فضای آزاد مریض ببینم. داروها را هم در لبه ایوان می چینیم.
منظره زیبای روبرویمان از دره ای سرسبز تشکیل شده است که قد برخی درختان آن احتمالا تا سقف پایین ترین خانه روستا هم می رسد. اگرچه درختان منظره رودخانه زیر پایشان را از پنجره های کوچک خانه های روستایی دزدیده اند ولی سبزیشان خود از آبی روان و سرشار از زندگی حکایت می کند.
زنان ده کودکانشان را برای معاینه می آورند. کودکانی لاغر و رنگ و رو پریده! یکی شان از سرگیجه شاکی است، دیگری از درد پاهایش. یکی شان چشمانش خوب نمی بیند و درد میکند و آخری هم نوزادی 6 ماهه است که هم وزن زمان تولدش است.
برای آنها که بیماری پوستی یا سرماخوردگی دارند دارو می نویسم ولی برای بقیه شان جز شرمندگی چیزی ندارم و هر بار که به 20 قلم داروی رو به رویم نگاه می کنم کمتر می یابم.
پیرزنان و پیرمردان آخر از همه می رسند.می دانم دوست دارند فشارشان را بگیرم.چند نفری را که فشار می گیرم خودم هم تحریک می شوم فشار همه ساکنین را چک کنم.نمی دانم از نمک زیادی است یا مردم ده فشار خون را از جد مشترکشان به ارث برده اند! حتی یک نفر را هم پیدا نمیکنم که فشار طبیعی داشته باشد و تنها تعداد کمی فشارشان زیر پانزده است. گاهی به فشار سنجم شک می کنم ! ای کاش در بین این بیست قلم دارو لااقل یک نوع داروی فشار خون داشتم. به همشان توصیه می کنم درغذاهاشان کمتر نمک بریزند.
31/1/1389

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

ارومیه،شهر سیب و انگور







در خیابان قدم می زنم، هیچ چیز تغییر نکرده است ولی نمی دانم چرا اینقدر خیابان هایی که هفت سال مسیرهای اصلی ام برای رسیدن به مقصدی بودند ، برایم بیگانه شده اند. به دانشگاه می روم، تعطیلات عید است و از دانشجو خبری نیست.رئیس قسمت فارغ التحصیلان جوری بر خورد می کند ، گویی هرگز مرا ندیده است. یعنی اینقدر تغییر کرده ام! به اداره رفاه برای تسویه حساب می روم. رئیس تربیت بدنی، که مردی قد بلند با موهای جوگندمی است، همان که چندین بار به خاطر تمرین های تیم شنا و تامین هزینه های استخر و مربی پیشش رفته بودم، وارد اتاق می شود و روبروی من می نشیند. می خواهم سلام کنم که سرش را پایین می اندازد، او هم مرا فراموش کرده است !
از دور نگاهی به اتاق کانون شعر و ادب مولانا می اندازم.درش بسته است، اگر باز هم می بود مطمئنا هیچکس مرا و شعرهایم را به یاد نمی آورد. از دانشگاه که خارج می شوم به نزدیکترین شیرینی فروشی می روم ، چند قوطی شکلات می خرم و به دنبال کسانی می گردم که هنوز مرا به یاد دارند.
به مطب دکتر قوام می روم. منشی اش عوض شده است. کمی منتظر می مانم تا آخرین مریض بیرون بیاید. دکتر قوام اصلا تغییر نکرده است. مثل همیشه آرام است. از دیدنم خوشحال می شود و من البته بیشتر. در این 17 ماه تنها ارتباطمان نامه های اینترنتی بود و بس. از هر دری سخن می گوییم و او باز هم همانند پدری مهربان راهنمایی ام می کند. می گوید بازنشسته شده است و من افسوس می خورم برای دانشجویانی که از چنین استاد روانپزشکی ای بی بهره می مانند !
با مهسا (دوستم در ارومیه)، به دیدن آقای یوردشاهیان می رویم.استاد بزرگی که به دلایلی در سالهای آخر حضورش در دانشگاه، در کلاس های درس حاضر نمی شد و تنها در اتاق کوچکی در انتهای سالن کتابخانه ، با عنوان رئیس کتابخانه، به تحقیق و مطالعه مشغول بود و تنها تعداد معدودی از دانشجویان کنجکاو از حضور چنین شخصیت بزرگی در کتابخانه کوچکشان، اطلاع داشتند.
خانه زیبایی دارند، حیاط خانه پر از گل های بنفشه است و گربه ای پشمالو ، با موهای حنایی و چشمان سبزجلوی در ورودی آفتاب گرفته است.همسرش بهمان خوشامد می گوید و به داخل خانه تعارفمان می کند.
مشغول گپ زدن می شویم. از سه رمانی می پرسم که همزمان مشغول نوشتنش بود.می گوید یکی شان را تمام کرده است ولی بنا به نظر همسرش که اولین خواننده رمان هایش است، تصمیم گرفته دوباره بازخوانی و ویرایشش کند. دو تا از کتابهایش را هم به من هدیه می دهد.
دلم برای آپارتمان اجاره ای ام تنگ شده است. به دیدن صاحبخانه ام میروم.هیچ چیز تغییر نکرده است، فقط مغازه موبایل فروشی زیر آپارتمان من را به یک پرنده فروش اجاره داده اند. از دیدن پرنده ها خوشحال می شوم ولی با دیدن قفس ها کمی دلم می گیرد.
زنگ طبقه دوم را می زنم. گیتی خانم ، همسر صاحبخانه ام در را باز می کند. مثل قبل زیباست، تنها چین کوچکی، میان ابروهایش ، اضافه شده است. از پله ها که بالا می رویم ،صدای موسیقی آذری از آپارتمان من شنیده می شود.می گوید به جای من دو دختر کارمند آمده اند که اهل شهرهای اطراف ارومیه هستند.دختر گیتی خانم را که می بینم تعجب می کنم. دیگر آن دختر بچه کوچک و نسبتا تپل نیست.دختری قد بلند و همانند مادرش جذاب شده است.
گیتی خانم هنوز هم صبح ها برای ورزش به پارک ساحلی می رود.چقدر دلم برای دویدن کنار پارک ساحلی تنگ شده است.
تعدادی از کارهای اداری ام را انجام می دهم ، به مهسا وکالت می دهم و بقیه کارهای آزاد کردن دانشنامه پزشکی ام را به او می سپارم. مادرش می گوید یعنی دیگر نمی خواهی پیش ما بیایی؟ و من به این فکر می کنم که اصلا نمی دانم سرنوشت مرا به کجا خواهد کشانید و چند ماه دیگر کجا خواهم بود!
13/1/1389

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

سال نو



سال نو آغاز شد.با برف آغاز شد،با سرما شروع شد.و نمی دانم دلهایمان چقدر گرم مانده است!
احساس میکنم وجودم سرد شده است ، دستانم یخ زده است. خوب است که اینجا هستم ، خوب است که هنوز شکوفه ها زیر برف دوام آورده اند و خوب است که جوانه ها هنوز امیدوارند. این روزها عید دیدنی و دور هم جمع شدن ها مشغولیت خوبی است. مشغولیتی که نمی خواهم تمام شود. دیگر مرا پای رفتن به گیلانغرب نیست. حتی اشکهای آزاده هم، که بهانه ای بود برای بازگشتن، در نگاه من یخ زده اند . برخی از آدم ها مثل تکه پازلی شاید بی ارزش، هستند که وقتی گم می شود سوراخی بزرگ در تابلویی زیبا پدید می آید گویی موشی گل قالی دستبافی را جویده باشد.
بابا گفته است اگر بخواهم برگردم با من می آید ، خوب است. می توانم ، هنگام بازگشت از گیلانغرب ، کتابها و برخی لباسهایم را پشت ماشین جا دهم. بقیه وسایلم را هم که از دوران دانشجویی ام با من هستند می بخشم.
کارهای ناتمامی دارم که باید انجام دهم. با خیلی ها باید خداحافظی کنم. باید به آزاده یاد دهم که قوی باشد و بدون من به تلاش و درس خواندنش ادامه دهد. باید برای معصومه ، همان دختر زیبایی که به خاطر وز بودن، موهایش را پسرانه کوتاه کرده بودند، شامپوی نرم کننده بخرم. باید بقیه شنای کرال سینه و نفس گیری اش را به فائزه، همان دختر باهوش راننده مان ، یاد دهم. بهش قول داده بودم به قسمت عمیق استخر ببرمش و یادش دهم چطور شیرجه بزند. باید عیدی یاسر را بدهم. باید....
شاید هنوز هم بهانه های بازگشت به گیلانغرب زیاد باشند. یادم می آید خانم کربلایی، معلم ریاضی ام می گفت وقتی انسانی می میرد گویی مورچه ای زیر انگشتی له شده باشد، بقیه مورچه ها بدون کوچکترین تغییری در مسیرشان به حرکت و زندگی ادامه می دهند!
2/1/1389

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

مرگ پدرسالار


"سلام آقای رضایی. خوبی؟ صبحت بخیر." ،" چایی داریم؟"،" شکلات داری آقای رضایی؟"،"ببخشید ، یه مارمولک اومده توی خونه ، میشه بیای بکشیش؟"،"آقای رضایی کپسول گازم تموم شده ، برام یه کپسول می گیری؟"، "راستی نفت برام گذاشتی؟"، "آقای رضایی میشه یه پنج تا نون برام بگیری؟"،"برامون از این مغازه سر کوچه فلافل می خری؟"،"میشه بیای بخاریمو نگاه کنی؟از دیروز روشن نمی شه!"،"کولرم کار نمی کنه!"، "آقای رضایی خوش تیپ شدی، کت نو مبارک"، "آقای رضایی برام دعا کن امتحانام رو خوب بدم"،" دعا کن فلان استاد نامه پذیرشم رو زودتر بفرسته."،"آقای رضایی بیا توی حیاط، ببین چه بارون قشنگی می باره"،" بیا ببین داره برف می باره"،"آقای رضایی زنبور اومده توی اتاقم ، بیا بیرونش کن"،" من می رم خونه، اگه مریض اومد صدام کن"،"آقای رضایی پرستوها اومدند، بهار شده."
دو هفته پیش بود که گفت خواب دیده هممون داریم توی راهروی درمانگاه کردی می رقصیم و خودش سر چوپی رو به دست گرفته و سر صف رقص ایستاده! شکوه از برنامه تعبیر خوابی که توی مبایلش داشت ،کلمه رقص را جستجو کرد، نوشته بود غم و اندوه برای همه آنها که پای کوبی می کردند.آنروز چقدر به خواب آقای رضایی خندیدیم!
"سلام خانم دکتر ، خاصی؟"،"دیشب کم درس خواندی ، قبل از دوازده چراغ خانه ات خاموش بود."،"امروز چقدر مریض آمد، خسته نباشی"، "خوب کاری کردی ثواب دارد."، "تو خوب درس می خوانی، حتما امتحاناتت رو خوب می دی."،"خانم دکتر من نیم ساعت می رم شهر حقوقم رو بگیرم"،"اگه از بالای این نردبام بیفتم ،دیه ام گردن توست"،"از اینجا نرو،بمان همینجا و شو کن"،"اینجا اصلا زمستان ندارد، دو فصل دارد، بهار و تابستان"،"یک سال دیگر از عمرمان هم گذشت"، "نزدیک بهار که میشه، پرستوها به اینجا می آیند."
امروز صبح آقای پرنو(یکی از همسایه ها و همکارهامان) زنگ زد، صدایش می لرزید، گفت دیروز آقای رضایی رفته آنتن تلویزیونشان را درست کنه که پایش سر خورده و افتاده. گفت سرش خورده به کنار جدول ، ضربه مغزی شده و تا برسانندش کرمانشاه فوت کرده است.
" آقای رضایی سم مارمولک چی بخرم؟"،"آقای رضایی برگشتم می خواهم توی حیاط سبزی بکارم"،"برگشتم از اون سوپ خامه که دفعه پیش خوشت اومده بود درست می کنم و بیشتر برایت می آورم"، "خداحافظ آقای رضایی، سال خوبی داشته باشی."
از صبح تا حالا صد بار صحنه افتادنش را در ذهنم تصور کردم و فکر کردم که اگر در آن لحظه بالای سرش بودم ...
به خانواده اش زنگ نزدم، نمی توانستم بهشان تسلیت بگویم، بگذار فکر کنند من هنوز خبر ندارم!!
28/12/1388

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

پروانه


دیشب خواب عجیبی دیدم ، دیدم روی یک دریاچه آرام ، بر روی تخته ای شناورهستم و مامان که با قایقی پارویی از من دور می شد. با خودم فکر می کردم که ای کاش مامان قایق را برایم جا می گذاشت. هوا که تاریک تر شد روی همان تخته که به زور به اندازه قدم می شد دراز کشیدم ، هوا گرگ و میش بود که چشمانم را باز کردم و چند تا پروانه بزرگ با بالهای رنگارنگ دیدم که دورو برم پرواز می کردند، می توانستم راحت بگیرمشان ولی پیش خودم فکر کردم ، بالهای ظریفشان در لای انگشتانم خواهد شکست و تنها غرق در زیباییشان شدم.
این اواخر خواب های عجیب و رنگی زیاد می بینم که نمی دانم تعبیری هم دارند یا نه!
راستی فردا نامه پایان طرحم را از شبکه بهداشت گیلانغرب می گیرم و بعد باید ببرمش کرمانشاه تا تاییدش کنند، بعد هم ارومیه و کارهای آزاد کردن دانشنامه پزشکی ام را باید انجام دهم تا بتوانم برای امتحانات USMLE ثبت نام کنم. خوشحالم که بعد از حدود سه ماه به خانه می روم، دلم برای مامان، بابا ، غزاله و مادربزرگم تنگ شده است.
امروز یاسر( همان بیمار تالاسمی ماژورم در قاسم آباد) آمده بود درمانگاه ، بعد از اینکه داروهایش را از داروخانه گرفت ، دوباره به اتاقم آمد و با لهجه کردی گفت :" خانم دکتر بعد از عید باز هم برمی گردی؟ دلمان برایت تنگ می شود."
آره ، بعد از عید برمی گردم، تصمیم دارم چند ماهی اضافه تر بمانم. حداقل تا زمانی که آزاده( همان دختری که هر روز می آید پیشم و با هم درس می خوانیم) کنکورش را بدهد.اگرچه از گرمای اینجا و مارمولک ها و عقرب ها و بارش های خاکش می ترسم!
یادم باشد به بابا بگویم کمی بذر سبزیجات و تربچه برایم بگیرد تا وقتی برگشتم، در حیاط درمانگاه بکارم.
23/12/1388

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

کوبه


امروز طبق معمول هر جمعه که سعی می کنم غذایی جدید درست کنم ، غذایی را درست کردم که پارسال صاحبخانه ام در گیلانغرب برایم آورده بود و البته خیلی هم خوشمزه بود. برخلاف آن چیزی که فکر می کردم درست کردنش هم خیلی سخت نیست!
کوبه در اصل یک غذای عربی( لبنانی) است که مردم گیلانغرب هم آنرا درست می کنند.در واقع یک نوع پیراشکی گوشت است که خمیر آن به جای آرد گندم از برنج درست شده است .یعنی برنج را با نمک، بدون روغن کته کرده و کاملا له می کنند و ورز می دهند.این خمیر را به صورت گلوله هایی به اندازه یک گردو در آورده و داخل آن سوراخی ایجاد کرده ومایعی را که از قبل تهیه کرده اند و تا حدودی سلیقه ای است، داخل آن ریخته و می بندند.
( اکثرا این مایع را از گوشت چرخ کرده ، پیاز و سیر و سبزی سرخ شده بعلاوه گردو ، کشمش و زرشک و ادویه درست می کنند.)
بعد این گلوله را که با دست کمی صاف کرده اند ، در تخم مرغی که قبلا خوب به هم زده اند فرو کرده و سرخ می کنند تا طلایی شود.
با اینکه اولین باربود درست می کردم ، خوشمزه شد. رفتم خانه حتما برای مامان ، بابا درست می کنم تا فکر نکنند دخترشون خیلی بی هنره!
21/12/1388

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

دخترک نمی خندد!


ساعت حول و هوش شش عصر است، یک ساعتی می شود شروع کرده ام به درس خواندن، مبحث هماتولوژی که طبق برنامه ام باید امروز تمام شود.
زنگ تلفن تمرکزم را بهم می زند.زنی پشت خط است.صدایش می لرزد ، می گوید حالش خوب نیست، سرگیجه دارد و احساس می کند فشارش افتاده است.می گویم بیاید درمانگاه و خداحافظی می کنم.
مبحث هماتولوژی، صفحه 174، پاراگراف اول! دوباره تلفن زنگ می زند. باز همان صدا که می لرزد، می گوید حالش بد است و نمی تواند به درمانگاه بیاید، اینبار بغضش می ترکد و می گوید بیست تا از قرص های اعصاب شوهرش را خورده است!
نام قرص هایی که خورده را می پرسم، چندین ساعت است که خورده و دیگر قرص ها جذب خون شده اند. مبحث مسمومیت ها را تازه خوانده ام ، زیاد خوانده ام و خوب می دانم که این قرص ها می تواند آریتمی قلبی بدهد. می گویم به شوهرش بگوید با من تماس بگیرد.
پنج دقیقه بعد دوباره تلفن زنگ می زند.مردی پشت خط است، صدایش را خوب می شناسم ،یکی از بیماران اعصاب و روانمان است، ماهی یکبار ویزیتش می کنم.وضعیت همسرش را برایش توضیح می دهم و می گویم باید ببردش بیمارستان و نوار قلبش را بگیرد، می گوید چشم و خداحافظی می کند.
کمی خیالم راحت شده است که دوباره تلفن زنگ می زند! صدای همان زن است که حالا کمی بیشتر گرفته و در میان صحبتش مرتب قطع می شود.می گوید شوهرش گفته اگر بمیرد هم به بیمارستان نمی بردش!
کمی آرامش می کنم، نام داروهایی را که در خانه دارند می پرسم و یک آرامبخش را که اثرات ضد آریتمی هم دارد، تلفنی تجویز می کنم.
به میز مطالعه ام برمی گردم.هماتولوژی، صفحه 174، پاراگراف اول! 5 دقیقه دیگر روسری ام را سر کرده ام ، پالتوام را پوشیده ام و جلوی قفسه داروخانه دنبال چند تا آمپول و سرم می گردم. سرم و آمپولها را در کیفم می گذارم ، گوشی و فشار سنجم را هم از اتاقم برمی دارم. و از در عقبی درمانگاه خارج می شوم. چند تا پسر بچه جلوی در ایستاده اند. یکی شان ، تورج، پسر آقای رضایی است. آدرس خانه فلانی را ازش می پرسم و از او می خواهم تا جلوی درب خانه شان با من بیاید.
شوهر زن را که ته کوچه خاکی می بینم ، می فهمم آدرس را درست آمده ایم.
وارد خانه می شوم، یک راهروی باریک ، که حکم حیاط خلوت دارد، در ورودی را به در خانه وصل می کند. خانه در واقع یک اتاق 15 متری است که گوشه ای از آن وسایل آشپزی چیده شده است. پسری 9 ساله نزدیک در نشسته و دارد مشق می نویسد. زن بیچاره ، کنار دیوار دراز کشیده است . چشمهایش قرمز شده و پیشانی اش عرق کرده. صدایش می لرزد، بدون لبخند خوش آمد گویی می کند ولی می دانم که از دیدنم خوشحال شده است. در حالیکه فشارش را می گیرم ، چشمم به دخترک 7 ساله اش می افتد که به دستانم خیره شده است. لبخند می زنم و کمی سر به سرش می گذارم ولی دخترک نمی خندد!
کمی که حالش بهتر می شود ، به خانه برمی گردم. آخر در زمان بیتوته اجازه ندارم درمانگاه را ترک کنم.
مبحث هماتولوژی،صفحه 174 ، پاراگراف اول! چهارمین بار است خوانده می شود! چشمهای دخترک که از بین خطوط به من خیره شده اند و گونه هایم که بی اختیار خیس می شود.
19/12/1388

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

خداحافظ بیست وشش


امروز ، ساعت هفت و نیم صبح ، با بیست و شش سالگی ام خداحافظی کردم.
به مامان زنگ زدم و تشکر کردم که من را به دنیا آورده. توی مهمانی ای که دوستام(همکارهام) به مناسبت تولدم گرفته بودند شرکت کردم و کلی کیک خوردم و رقصیدم (دیگر به رژیمم فکر نکردم!).
امروز نوشته ای که بالای میز مطالعه ام چسبانده بودم ، همان که رویش نوشته بودم زندگی همان گونه خواهد بود که من می خواهم را کندم و به جایش نوشتم زندگی من بهتر و زیباتراز آن خواهد بود که حتی بتوانم تصورش کنم.(اگرچه شاید آن چیزهایی که من در حال حاضر آرزوشان را دارم، هرگز برایم اتفاق نیفتد).
14/12/1388

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

مادر




دیشب خواب دیدم مادر شدم. پسرم را محکم در آغوش گرفته بودم که آسیبی بهش نرسد، حس خوبی بود. یک جور احساس قدرت!
صدای موسیقی کردی کل روستا را پرکرده است. امشب شب عروسی پسر فرنگیس است. همان زن تبر به دستی که مجسمه اش را در گیلانغرب و کرمانشاه ساخته اند. داستان فرنگیس از جمله داستانهای معروفی است که وقتی غریبه ای وارد گیلانغرب می شود برایش نقل می کنند. اگرچه روایات مختلفی دارد و شاید به نوعی و یا به دلایلی تحریف شده باشد، اصل داستان این است که زمان جنگ، همان موقع که عراقی ها تا گیلانغرب پیش آمده بودند، فرنگیس با دو سرباز عراقی درگیر شده ، یکی از آنها را با تبرش کشته و دیگری را هم اسیر کرده است.
هنوز صدای ساز و دهل می آید، می توانم چشم های خوشحال فرنگیس را تصور کنم که حتی بیشتر از زمان پیروز شدنش بر عراقی ها برق می زنند. چشمان یک مادر در عروسی پسرش!
امروز صبح گوهر، یکی از بیماران فشار خونی ام ، به درمانگاه آمده بود. پیرزنی دوست داشتنی، با چشمان میشی و پوست سفید، دفعه قبل بهم گفته بود که هشت دختر و 2 پسر دارد، دختر هایش ازدواج کردند و پسر هایش حاضر نمی شوند زن بگیرند!
سینه اش درد میکرد، فشارش را که گرفتم ، 24 روی 12 بود، قرص زیر زبانی و سه تا آسپیرین بهش دادم و فشارش را تا حدودی پایین آوردم، یک ساعت بعد که خواستم دوباره فشارش را چک کنم ،متوجه زخم های روی دستش و خراشیدگی پیشانیش شدم، وقتی علتش را پرسیدم چشم هاش پر از اشک شد و گفت پسرش کتکش زده و سرش را به دیوار کوبیده. بغلش کردم ، لباسش بوی گاو و گوسفند می داد ، بوی 8 تا دختر و 2 تا پسر، بوی مادر می داد!
12/12/1388