۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

روزهای زیبا








نمی دانم چطور می توان این همه زیبایی را توصیف کرد فقط شاید این کافی باشد که امروز برای اولین بار با تمام وجودم به پروردگارم گفتم، خدایا اگر بهشت هم اینقدر زیباست و این همه آرامش دارد من حاضرم همین حالا بمیرم.


آسمان آفتابی است و چند تکه ابر سپید در میان آبی ها شناورند. گنجشک ها و قناری ها می خوانند. گل های رز باز شده اند. پرتقال ها هنوز سبزند، کیوی ها به صورت خوشه ای از سقف ایوان آویزان شدند، نارنگی ها کمی زرد شدند و تنها رنگ گرم، میوه های نارنجی تک درخت خرمالوی وسط باغند.


گل های سپید خودرو با ساقه های نازک تمام باغ را پر کرده اند. بوی خوبی می آید که با کمی رطوبت آمیخته و این هوای تمیز آدم را ترغیب به نفس کشیدن می کند. استخر وسط باغ از باران دیشب سرریز شده و شاید اگر سرمای پاییزی اجازه می داد لحظه ای هم برای شنا کردن درنگ نمی کردم.


واقعیت این است که این تکه از زمین زیباترین جایی است که من تا به حال دیده ام ولی شاید بیشتر از سالی دو بار، آنهم کمتر از یک هفته فرصت ماندن در اینجا را نداشته ام. این بار هم به خاطر بابا بود که جراحی کوچکی داشت. هر لحظه خدا را شکر می کردم که می توانم در این شرایط کنارش باشم.


از بچگی رامسر را از تمام شهر ها بیشتر دوست داشتم. یادم می آید در تصورات کودکی ام یک پزشک بودم، یک ویلا در کنار دریا داشتم و با صدای امواج به خواب می رفتم و چند تا بچه داشتم که روزها از پنجره ویلا بازی کردنشان را کنار ساحل تماشا می کردم!


نمی دانم آیا باز هم فرصت آمدن به اینجا را خواهم داشت یا نه! آنچه مشخص است زندگی من خیلی پر هیجان تر و پیچیده تر از رویاهای کودکی ام خواهد بود. ولی می خواهم این همه زیبایی و آرامش را در تک تک سلولهایم حک کنم و هر گاه در برابر استرس های زندگی ام کم آوردم، برای چند دقیقه هم که شده در این تصویر زیبا غرق شوم تا شاید اندکی آرامش یابم.


اینجا فرصت زیاد دارم، برای فکر کردن و درس خواندن. امروز بابا بهتر بود، دیگر کارهای شخصی اش را می تواند انجام دهد و از مسئولیت های من کمتر شده است. دوباره شروع کردم به آلمانی خواندن، البته هنوز از ویزایم خبری نیست و خوب نمی خواهم تا هفته آینده که از بهبودی بابا کاملا مطمئن نشده ام پیگیری اش کنم.


90/8/18

۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

همه چیز از سلولهای خاکستری شروع می شود و به آنها ختم می شود.


این روزها شاید بهترین روزهای زندگی من است. پر از هیجان و اتفاقات نو، اگرچه با تنهایی و استرس آمیخته است! به هر حال این زندگی من است، آن هولوگرامی که همیشه بین سلولهای خاکستری ام در نوسان بوده. هرچه بیشتر به قدرت این عناصر خاکستری پی می برم، بیشتر مشتاق به دانستن می شوم، دلم می خواهد ساعتها بنشینم و از اول فیزیولوژی ،آناتومی و پاتولوژی اعصاب را بخوانم.
کنگره سه روزه آخر هفته گذشته، عالی ترین کنگره ای بود که تا به حال رفته بودم. اساتید بزرگی حضور داشتند، از تازه هایی می گفتند که با چیزهایی که من آموخته بودم خیلی فاصله داشت و واقعا جذاب بود. از روشهای جدید mappingسلولهای مغز گرفته که احتمال هر گونه آسیب به قسمت های فعال مغز در هنگام جراحی را از بین می برد تا درمان صرع به روش جراحی و درمان دردهای مزمن و MS بوسیله .Brain stimulation و اما پروفسور سمیعی که بی شک بهترین است در علم اعصاب، و عشق و شورش هر دانشجوی پزشکی ای را می تواند به این رشته علاقمند کند. البته یکی دیگر از خوش شانسی هایم دیدن استاد قدیمی ام دکتر عباس زاده بود که خیلی تشویقم کرد و بهم امیدواری داد.
از تمام اینها که بگذریم، شاید باورکردنش مشکل باشد که یک راننده تاکسی بتواند اینقدر تاثیرگذار باشد. برای رفت و آمد به بیمارستان میلاد که محل کنگره بود ترجیح می دادم با آژانس بروم. راننده آژانس یک پیرمرد حدودا هفتاد ساله با موهای کاملا سپید بود. یک شب که برمی گشتیم یک آهنگ فرانسوی (آهنگ مورد علاقه من) گذاشت و از من پرسید آیا تا به حال آن را شنیده ام و وقتی فهمید فرانسه می دانم شروع کرد به فرانسه صحبت کردن، بعد فهمیدم استاد بازنشسته برق و الکترونیک است و 2 سال در فرانسه زندگی می کرده. برای تقویت زبان فرانسه ام هم که شده فقط به همان راننده زنگ می زدم. روز آخر که جلوی ترمینال پیاده شدم یک کتاب بهم داد، جهان هولوگرافیک، نوشته مایکل تالبوت و ترجمه داریوش مهرجویی.
هنوز اوایل کتاب هستم ولی به نظرم فوق العاده می آید شاید بی جهت نبود که پروفسور سمیعی می گفت: "همه چیز از سلولهای خاکستری شروع می شود و به آنها ختم می شود."
12/7/1390

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه

موفقیت ها، خوشحالی یا ترس!


وقتی موقعیت های خوب توی زندگیت اتفاق می افتند، اول خیلی خوشحال می شی، بعد شک می کنی که نکنه این وسط مشکلی پیش بیاید و بعد می ترسی از اینکه یک دفعه همه چیز خراب بشود! هر قدر این موقعیت بزرگتر و منطبق بر آرزوهایت باشد این مراحل شدیدتر رویت اثر می گذارند ولی واقعیت اینه که اگر این موقعیت کلا از دست برود و به قولی همه چیز خراب بشه تو برمی گردی سر جای اولت، و چیزی را از دست دادی که به نداشتنش عادت کرده بودی!
توی این ده روز اخیر اتفاقات خیلی خوبی برایم افتاد، از پزشک نمونه شدنم توی ملایر گرفته تا پذیرشم در رشته مورد علاقه ام که مثل معجزه بود. اگرچه این اتفاقات اثر بسیار خوبی رویم داشت و اعتماد به نفس و انرژی ام را دو برابر کرد ولی استرس خاصی را به من القا کرد. از ترس اول که یک اتفاق غیر منتظره و خراب شدن همه چیز، شاید مثل دفعات قبل است، بگذریم، می رسیم به ترس دوم، یعنی شک به توانایی هایم.
این روزها زیاد به انگشتانم نگاه می کنم و به این فکر می کنم که آیا می توانم جراح خوبی باشم! وقتی هنوز مدرسه نمی رفتم، هر وقت می خواستم دعا کنم، از خدا می خواستم کمکم کند تا دکتر شوم، تا پای بابا و کمر مامان را خوب کنم. آن روزها بازار دکتر رفتن توی خانه ما گرم بود. طی یک حادثه، عصب پای راست بابا قطع شده بود، و مامان هم می گفتند دیسک کمر دارد و باید استراحت کند.
بعد ها که بزرگتر شدم و فهمیدم معنی اسمم می شود چشم، با خودم فکر می کردم که باید چشم پزشک شوم و این تغییر عقیده بارها و بارها اتفاق افتاد تا سوم دبیرستان که عاشق فیزیک بودم و فکر می کردم کاملا در زمینه حفظیات بی استعدادم و زیست شناسی یکی از سخت ترین درس ها برایم بود و واقعا نمی دانم چه اتفاقی افتاد که المپیاد کشوری زیست قبول شدم و یکسال تمام زندگی ام شد زیست شناسی و کتاب های پزشکی که از یکی از دوستانم که پدرش پزشک بود قرض می گرفتم. یادم می آید تمام زیست پیش دانشگاهی را همان سال سوم خواندم و آن سال شاید فقط لحظه سال تحویل بود که یک ساعتی درس نخواندم! بماند که سر امتحان مرحله آخر سردرد شدید گرفتم و حتی یک سوال را هم نتوانستم جواب بدهم!! به هر حال اتفاقات آن سال باعث شد که بفهمم خیلی هم در زمینه زیست شناسی بی استعداد نیستم و تغییر رشته دادم و رفتم تجربی و بعد هم کنکور و ...
پزشک بودن را دوست دارم، با تمام سختی هایش ولی در حال حاضر مهم ترین مسئله برایم ادامه تحصیل است. وقتی خوب فکر می کنم می بینم موقعیت هایی که از دست دادم اگرچه در آن لحظه فوق العاده به نظر می رسیدند، خیلی هم آینده خوبی نداشتند و به قول مادربزرگم شاید بهتر باشد به این فکر کنیم که اگر موقعیتی از دست می رود قرار است بهتر از آن اتفاق بیفتد . من به معجزه اعتقاد دارم و به اینکه پروردگارم بهترین ها را برایم می خواهد.
12/6/1390

۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه

دارالظالمین!

هزار و چهارصد سال پیش، مرد میانسالی زندگی می کرد که هرگاه از کوچه های خاکی شهرش می گذشت فضله روی سرش می ریختند. یک روز که چیزی روی سرش ریخته نشد، به درب منزل فرد خطاکار رفت و علتش را جویا شد، گویا نگران سلامتی اش شده بود!!!
این داستان تکراری را بارها شنیده ایم. ولی نمی دانم چرا دو روز است که چهره محو این مرد عرب از جلوی چشمانم کنار نمی رود. نمی گویم پیامبر بوده است یا نه! نمی گویم معجره می کرده یا نه! نمی گویم به او وحی می شده یا نه! فقط می گویم انسان بزرگی بوده است، بزرگتر از آن که در ذهن بگنجد. و شاید اینکه فکر کنیم ماورائ آدمیزاد و یا فرشته ای بوده معصوم و بدون قدرت خطا کردن، تنها بی ارزشش کرده ایم. که او بارها از زبان خود و خدایش گفته که تنها بنده ای است مثل دیگران.
جمعه این هفته خیلی حالم بد بود. ( بدلایل یکسری تغییرات فیزیولوژیک ناشی از زنانگی ام که این ماه بیشتر از هر ماه دیگر روی جسم و روحم اثر گذاشته بود و به هیچ مسکنی جواب نمی داد.) مریض ها هم که امان لحظه ای استراحت نمی دادند و در نبود آقای اسماعیلی (مسئول داروخانه) حجمشان دوبرابر به نظر می رسید.
ظهر، نیم ساعتی بود بی هوش شده بودم که زنگ بیمار به صدا در آمد. امان از دست مریض بی موقع که حکایت همان خروس بی محل است! به خصوص وقتی که هر چی قرص و دارو برایش می نویسی می گذارد توی کیفش و می گوید تا افطار نمی تواند مصرف کند، چون روزه است.
شب هم به این منوال گذشت تا 3.5 صبح که مریض دیگری آمد، پسر حدودا 20 ساله ای که به قول مادرش چندین سال بود ناراحتی معده داشت و حال بعد از افطار معده اش درد گرفته و استفراغ کرده و من نمی دانم سریال های بعد از افطار باعث شده بود سرش گرم شود و تا ساعت 3.5 صبح نیاید یا خواسته بود نیمه شبی یک حالی به خانم دکتر بیچاره بدهد!!! خلاصه به پانسیونم که برگشتم تا ساعت 5 صبح دیگر خواب به چشمم نیامد و از درد به خودم می پیچیدم. بماند که ساعت 7 صبح هم مریض دیگری آمد و روز کاری جدید شروع شد!
این بود که وقتی صبح شنیدم روی ماشینم خط کشیدند و روی کاپوت با چاقو بدوبیراه نوشته اند، اشکهایم جاری شد و یک خودکار و کاغذ برداشتم و نامه لغو قراردادم را خطاب به شبکه بهداشت و درمان ملایر نوشتم. در دلم نفرینشان می کردم که چقدر بی انصافند و با خودم فکر می کردم روی تابلوی ورودی روستاشان به جای دارالمومنین باید بنویسند دارالظالمین!
محمد هیچگاه قومش را نفرین نکرد، قومی که جاهلترین و وقیح ترین مردم روی زمین بودند. با چه کسی قرارداد بسته بود؟! از چه کسی حقوق می گرفت؟! هیچگاه به لغو قرارداد فکر کرده بود؟! چگونه توانست آن قوم را رام کند؟! آیا صبرش نشات می گرفت از اعتقادش به فلسفه وحدت و کثرت و اینکه بدون همراهی آن دیگران جاهل وحدت دوباره ای نخواهد بود و تنهایی راه به آن ملکوت واقعی نخواهد داشت؟! مگر خداوند از همان روحی که در او دمیده بود در آن دیگران ندمید؟! مگر به جز یک روح، روح دیگری هم بود؟! مگر روح خدا بینهایت نبود که فرشته ها خساست کردند و روح تقلبی به عاریه گرفتند و به آن دیگران دمیدند؟! آیا محمد می دانست که روح ها همه از آن جنس نیستند که باید باشند؟! آیا آن زمان می دانست که این انسان رام نشدنی است؟! آیا می دانست که روح های اصل و تقلبی نمی توانند با هم به وحدت برسند؟! آیا می دانست با گذشت کمتر از نیم قرن از مرگش ریخته شدن خون بیگناهان به نام دین او و با سر نیزه رفتن کتاب او آغاز خواهد شد و تا قرنها ادامه خواهد یافت؟!
30/5/90

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

پروین

دبستان که بودم، تابستانها مامان، بابا کلی لواشک با آلوهای شهریار درست می کردند. به اندازه تمام پشت بام سفره پهن می کردند و رویش رب آلوها را می ریختند تا خشک شود. لواشک های مامان همیشه نازک می شد و به قولی می شد آن طرفش را دید و آنها که ضخیم تر بود و شیرین تر معلوم بود که دست پخت بابا است. مدرسه ها که شروع می شد، مامان همیشه لواشک می گذاشت توی کیفم. من که یادم نیست، گویا یک روز بهم می گوید که اگر از لواشک خسته شده ام بگویم تا خوراکی دیگری برایم بگذارد و من در جواب می گویم:"نه مامان، همین خوبه! همه بچه ها لواشک دوست دارن و خوراکی هاشون رو با من عوض می کنن!"
پروین هم سن من است، هم قد هم هستیم ولی او ده کیلویی از من لاغرتر است. زیاد حرف می زند، البته بیشتر غر می زند و مثل بقیه علی آبادی ها به ظاهر پرتوقع است. یکسال و نیم است که متوجه شده مبتلا به MS است. من وظایفی دارم در قبالش، نه فقط به این دلیل که پزشکش هستم بلکه به این دلیل که او دختر جوانی است هم سن من، و من سالم هستم!
با اینکه خیلی غر می زند، 5 روز است که هر روز عصر می روم و کورتون وریدی اش را تزریق می کنم. خانه شان بالای روستا است و تا درمانگاه پیاده بیشتر از نیم ساعت راه است. هوا هم واقعا گرم شده و می دانم که پاهای بی حس او طاقت این نیم ساعت راه رفتن را هم ندارد. تا جایی که ماشین می رود می روم و منتظر می شوم تا از کوچه باریک و خاکی شان پیدایش شود. می دانم اگر نروم او هم نمی آید و ممکن است این حمله MS اش، با درمان ناکامل، عوارض بدی برایش به جا بگذارد.
هر بار که می روم کلی غر تحویلم می دهد! چرا دیر آمدی؟ چرا زود آمدی؟ الآن همسایه هامان می بیننت! چی پشت سرم می گویند؟ نمی گویند تو با من چی کار داری؟ عینک آفتابی ات را بزن تا کسی نشناسدت! الآن همه می فهمند من مریضم! دیگر نمی خواهم آمپول بزنم!
نمی دانم چرا با اینکه برایم سخت است تا بالای روستا بروم، از جاده های خاکی و پر از دست انداز بگذرم، تازه گاهی کلی صبر کنم تا گله گوسفندی که جاده را بند آورده اند بگذرند و اجازه عبور دهند، حرفهایش را به دل نمی گیرم و باز هم می روم.
دست راستش بی حس شده، به سختی می تواند خودکار به دست بگیرد و یا حتی در ماشین را باز کند ولی هیچوقت دست خالی نمی آید. همیشه کیسه ای گردو، بادام، سطلی ماست گوسفندی، انگور یا شیر بز برایم می آورد. من لواشکی ندارم که به او بدهم، سالهاست که دیگر در پشت باممان سفره ای پهن نمی شود.
23/5/90

۱۳۹۰ مرداد ۱۷, دوشنبه

سهراب کشی

ساعت حدود 12 ظهر است، مریض ها تمام شده اند. به پانسیونم بر می گردم. هنوز مقنعه ام را در نیاوردم که زنگ مخصوص بیمار دو بار به صدا در می آید. با آقای اسماعیلی، مسئول داروخانه قرار گذاشته ایم که اگر بیمار بدحال آمد دو بار زنگ را بزند. فورا بر می گردم.

وارد راهرو که می شوم، جمعیتی حدود 10_15 نفر، هر کدام در گوشه ای ایستاده اند و ناله و شیون می کنند. میانشان زن جوان سفید رویی است که چشمان درشت میشی ، موهای طلایی و چند تا کک و مک قهوه ای روشن روی گونه هایش دارد. خوب می شناسمش. علی آبادی نیست. زنان علی آباد اکثرا سبزه هستند با چشمان مشکی. همین یک ساعت پیش، برای مراقبت روتین بارداری پیشم آمده بود. پسر 18 ماهه اش را هم با خودش آورده بود. پسرش هم شبیه خودش است و به علی آبادی ها نرفته. باورم نمی شد زنی 19 ساله که 18 ماه قبل درد یک زایمان طبیعی را تحمل کرده، حاضر به بارداری دوباره شود. می خواستم بگویم تو با همین یک پسرت مرا بیچاره کردی، از بس که تا یک سرفه می کند و نیم درجه تبش بالا می رود، می دوی درمانگاه که آی بچه ام مرد و دکتر به دادم برس، حالا دوباره حامله شدی! به هرحال جلوی خودم را گرفتم و چیزی نگفتم.

از میان جمعیت می گذرم، فریادها به سمت اتاق تزریقات بیشتر می شود. وارد اتاق که می شوم پسربچه سفیدرویی را روی تخت خوابانده اند. پدر بزرگش بالای سرش ایستاده. او را هم می شناسم. معتاد است و مشتری همیشگی مان در اوقات خماری اش! ناله می کند و می گوید از دست اولاد ناخلف چه کنم! مرا که می بیند می گوید: دکتر ببین چش شده؟

می گویم : چی شده؟

کسی جواب نمی دهد.بچه را نگاه می کنم. هیچ جایش خونی نیست. جمجمه اش را دست می زنم. غیر قرینه است. سمت راست جمجمه چند سانتی فرورفته و سمت چپ برجسته شده.

می گویم : سرش ضربه خورده، ببرینش اتاق من.

زن سفید رو پاهای بچه را می چسبد و شروع می کند به ناله کردن. می گویم این زن را از اینجا ببرید. او باردار است!

خوشبختانه پرسنل هنوز نرفته اند. بهیار خانم و آقا و خانم پرایی را صدا کرده، بقیه را از اتاق بیرون می کنم. چند لحظه ای بچه را خوب ورانداز می کنم. سرش دارد بزرگتر می شود. مردمکهایش دیلاته شده. انگشتان دست راستش را جمع کرده و ناله می کند. بعد از رگ گیری و انجام یکسری کارهای اولیه با آمبولانس و به همراه دو تا از پرسنل اعزامش می کنم ملایر.

درمانگاه که خلوت تر می شود از یکی از پرسنل که علی آبادی است می پرسم چه اتفاقی افتاده بود؟

می گوید: انگار دو نفر دعوایشان شده و یکی تلویزیون را پرت کرده که خورده به سر بچه.

نیم ساعت بعد خانم دهنوی زنگ می زند و می گوید بچه را تحویل بیمارستان داده و بردنش برای .CT-Scan

حدودای 5 عصر است که خانم دهنوی SMS می زند که بچه را فرستادند همدان. گویا شکستگی جمجمه داشته و هماتوم وسیع.

امشب همه پانسیون خانم پرایی (ماما) جمعیم. از صبح تدارک آش رشته دیده بودیم. زهرا دیرتر ازهمه می آید. آخر این روزها سرش شلوغ است! هنوز ننشسته است که با لهجه محلی می گوید: دکتر دیدی بچه مرد!

نه، این پایان داستان نیست. این فقط پایان یک فرشته زیباست که روی زمین زیاد دوام نیاورد! داستان هنوز ادامه دارد. داستان زن نوزده ساله ای که پدرش 40 روز پیش در معدن زیر سنگ ها مانده و مرده، زنی که برای نگه داشتن شوهرش چاره ای جز بارداری های مکرر ندارد، چون می داند شوهرش با دختر دیگری رابطه دارد. داستان زنی که حال باید با قاتل پسرش هم بستر شود. داستان مردم نفرین شده ای که خودشان به جان عزیزانشان افتاده اند، داستان کسانی که از رستم فقط سهراب کشی آموخته اند و داستان جامعه ای که فرزند کشی را حلال کرده است، هنوز ادامه دارد.

17/5/90

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

آخر فیلمنامه

وقتی به علی آباد آمدم، تصمیم گرفتم یک فیلم مستند و یا کوتاه بسازم. از آنجا که توی این ده کوچک و فوق العاده مذهبی امکان دوربین به دست گرفتن وجود نداشت، بی خیال این قضیه شده بودم تا دو هفته پیش که اولین فیلم نامه ام را نوشتم. زندگی دو تا دختر، یکی روستایی (زهرا) و دیگری شهری (خودم). زهرا یک دختر علی آبادی است که قالی می بافد و گاه گوسفندان را به چرا می برد. دو برادر معتاد دارد و یک پدر پیر. مادرش هم سالهاست فوت کرده. هر روز به دلیلی از برادرانش کتک می خورد و راهی درمانگاه می شود.

دختر شهری من هستم، با مشکلات و دغدغه های خاص خودم که می خواهم مستقل باشم و پیشرفت کنم. آرزو های من حتی گاه در ذهن روشنفکرترین مرد ایرانی هم نمی گنجد و من مجبور می شوم تنهایی را به هم صحبتی با مردی که، علیرغم تمامی احساسش به من، می خواهد حتی Email های مرا کنترل کند، ترجیح دهم.

رابطه این دو دختر، با یک جر و بحث در اول داستان شروع می شود. و در ادامه زندگی شان به گونه ای با هم پیوند می خورد و با این همه اختلاف، لحظه های شادی و ناراحتی شان بر هم منطبق می گردد و در جایی از داستان هر دو از یک فضای مشترک لذت می برند.

اولین پایان تلخ بود. نظر چند نفری که دادم بخوانند و البته مرا هم خیلی دوست داشتند، این بود که پایان را عوض کنم، چون راضی به مرگ دختر شهری نبودند و مرگ زهرا، به گونه ای دیگر و در جای دیگر ولی در یک زمان مشترک، برایشان خیلی هم مهم نبود!! و این بود که فیلم نامه ماند بدون پایان!

به هر حال با یک کارگردان با تجربه که صحبت کردم نظرش این بود که نه تنها این فیلم نامه کمی غیر ملموس و دور از باور است، خیلی هم کار و هزینه نیاز دارد و بهتر است از خیرش بگذرم و به دنبال سوژه دیگری بروم که خودم در میان حرف هامان از آن گفته بودم. اگرچه داستان من و زهرا تا حد زیادی واقعی بود ولی بعدا خودم هم در کتاب فیلمنامه نویسی خواندم که یک فیلم نامه باید کاملا باورپذیر باشد حتی اگر دقیقا منطبق بر حقایق زندگی باشد که خیلی از حقایق غیر قابل باورند!

ولی واقعا پایان این فیلم نامه چه خواهد بود. فردا بله برون زهراست و پس فردا قرار است عقد کنند و من خیلی خوشحالم نه فقط به خاطر اینکه از دست برادران معتادش رها می شود، بلکه برای اینکه با پسری که یک سال است با او دوست است و مخفیانه می بیندش دارد ازدواج می کند. شاید این پسر هیچ تطابقی با معیارهای امسال من نداشته باشد ولی مهم این است که در روستایی این چنینی که نگاه پسرو دختر به هم گناهی است نابخشودنی، دختری حاضر به تن دادن به رسوم روستا نشده و با کسی که عاشقش است ازدواج می کند!

و پایان من...

زندگی کردن زیباست، حتی اگر زندگی خیلی زیبا نباشد.

16/5/90

۱۳۹۰ مرداد ۱۳, پنجشنبه

گلاره و گلاره

وقتی 18 سالم بود، گاهی به خودم Email می زدم، وقتی می خواستم به خودم قولی بدهم و یا خودم را نصیحت کنم. نمی دانم چرا آن روزها اینقدر اصرار داشتم خطا نکنم! شاید نمی دانستم آنچه باعث بزرگ شدنم خواهد شد اشتباهاتم و تلاش برای جبرانشان است.
بگذریم، نمی دانم چه موقع این عادت را ترک کردم ولی از آن زمان به بعد دیگر هیچ Email ی از طرف گلاره نداشتم، تا دیروز که او جواب Emailام را داد. باورم نمی شد با این همه مشغله اش به این سرعت جوابم را بدهد. دکتر گلاره مشهور!! کسی که از زمان دانشجویی عکسش را در کامپیوترم داشتم و همیشه به او به عنوان یک دختر باهوش و نابغه ایرانی افتخار می کردم. یعنی ممکن است من هم روزی افتخار همراهی با او را در جراهی هایش داشته باشم!
او در نامه اش به من امید داده است و اینکه کاندیدای خوبی هستم و به آنچه می خواهم می رسم. در واقع شاید آن چیزی که گلاره، یک پزشک شاید معمولی، در یک روستای دورافتاده، برای رسیدن به آرزوهایش نیاز دارد، بیشتر از فقط یک امید بخشی باشد!
به هر حال پاسخ او به نامه ام و ادامه رابطه اینترنتی ما می تواند امید تازه ای در زندگی من برای تلاش بیشتر باشد. به امید روزی که من هم باعث افتخار ایران و ایرانی ها شوم.
14/5/90

۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

روزه داری

گاهی اوقات حتی من هم کم می آورم. یادم می آید یک زمانی روی دیوار اتاقم کاغذ چسبانده بودم و نوشته بودم :”I am a strong girl”، “my life won’t be the same as anyone else” ولی ...
شاید همه چیز دارد خوب پیش می رود، ولی دیگه واقعا خسته شدم. از apply کردن، از email زدن به استادهای مختلف، از امتحان دادن، از interview رفتن و از تلفن کردن به فلان پروفسور که هنوز بهش امیدوارم که یا توی meeting و نمی تواند صحبت کند و یا با رزیدنت ها کلاس دارد، خوشبختانه منشی اش من را خوب می شناسد و لازم نیست خودم را معرفی کنم، البته با لهجه خودش یک اسم دیگه واسم درست کرده که هیچ ربطی به اسم من نداره!
نتیجه سه سال تلاشم برای پذیرفته شدن در یک دانشگاه خوب، شده یک مدرک IELTs انگلیسی و TEF فرانسه که دارد روی طاقچه خاک می خوره و دانشنامه پزشکی ام که با اینکه دانشگاه دولتی خوانده بودم، از هیچ سهمیه ای استفاده نکرده بودم و کلی توی منطقه محروم کار کرده بودم، 3 میلیون دادم و آزادش کردم!!
و حالا باید نیمه شب یک دختر 20 ساله را ویزیت کنم که روزه گرفته و دست و پاش افتاده مورمور کردن و وقتی بهش می گویم شب فقط مخصوص بیمارهای اورژانسی و چرا صبح نیامده می گوید آخه ترسیده روزه اش باطل شود!
باید هر صبح 60 تا مریض ویزیت کنم و به هر کدومشون جداگانه توضیح بدم که آمپول روزه را باطل می کند یا نه. قرص ضد بارداری برای خانم ها بنویسم که اون یک هفته ای که خدا و پیغمبر معافشون کرده هم بتوانند روزه بگیرند، آمپول ویتامین B-complex & B12 و سرم تزریقی بنویسم تا از حال نروند و رانیتیدین و امپرازول و شربت معده ببندم به شکمشون تا یکهو در عمل به این فریضه الهی دچار سوزش سردل نشوند. از پیرزن ها و پیرمردهای دیابتی و مبتلا به بیماریهای مزمن که حداقل سه وعده در روز دارو می خورند، خواهش کنم که بی خیال روزه گرفتن بشوند و آخر سر هم که زیر بار نرفتند، مجبور بشوم داروهایشان را طوری تنظیم کنم که فقط سحر و افطار بخورند!!
باید به پرسنلم کلی توضیح بدم که از اونجایی که هر روز یک ساعت دیر می آمدند و سه ساعت زود می رفتند، بر اساس ساعتی که شبکه بهداشت اعلام کرده، ساعت کاریشان تغییر نمی کند و غرغر هاشون را تحمل کنم که رییس جمهور منتخبشان گفته که در ماه رمضان می توانند یک ساعت دیرتر بیایند و یک و نیم ساعت زودتر بروند و انگار من بی خودی این همه انرژی به خرج دادم، با پررویی تمام از ساعت 9.5 یکی یکی پیدایشان می شود و 11.5 همه شان با هم غیبشان می زند.
این روزها زیاد به فیلم شکلات فکر می کنم،خوشبحال علی آبادی ها که بزرگترین دغدغه زندگیشان این است که یکهو یک روز روزشان از بین نرود( به قول خودشون)!!
12/5/90

۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

ترس و شاید تنهایی!

پیراهن پدر را در آغوش می گیرم، بویش می کنم. هنوز بوی او را می دهد. اشک توی چشم هایم جمع می شود. خیلی وقت بود اینقدر احساس ترس و تنهایی نکرده بودم. ای کاش پدر اینجا بود. ای کاش لااقل می توانستم بهش تلفن بزنم. ولی نباید نگرانش کنم!!
امروز ظهر مریض ها که تمام شدند مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم استخر. قرار بود رکورد بزنم، بعد از سه سال! همه فن های ناجی گری را بلدم فقط مشکلم رکورد 200 متر کرال سینه است. باید بیشتر تمرین کنم تا بتوانم امتحان ناجی گری این دوره را بدهم. از استخر که می آیم بیرون 4 تا missed call روی گوشیم افتاده!! سه تا از داروخانه مرکز! شماره مسئول داروخانه را می گیرم، آقای سوری (سرایدار ) جواب می دهد.
_ "کجایین خانم دکتر؟"
_"ملایر، چیزی شده؟"
_" چند تا مریض آمده بودند، کلی دعوا شد، نزدیک بود آقای اسماعیلی را بزنند!!"
پایم را می گذارم روی گاز و از هر ماشینی که جلوی راهم است سبقت می گیرم!!
پدر که می خواست پایش را عمل کند گفته بود پیراهنم را برایش برده بودند بیمارستان. شاید او هم احساس ترس کرده بود و تنهایی. ای کاش قبل از عمل خودم کنارش بودم و سرش را در آغوش می گرفتم!
این پنجشنبه لعنتی مثل اینکه نمی خواهد تمام شود! آقای اسماعیلی (مسئول داروخانه) رفته شهر و داروخانه را هم سپرده به من. اینقدر گرفته و عصبی بود که حتی نپرسیدم کی برمی گردد! در حالیکه بین قفسه های دارو دنبال شربت آزیترومایسین می گردم صدای نعره های چند مرد توی سالن درمانگاه می پیچد. سراسیمه به اتاقم برمی گردم حتی فراموش میکنم در داروخانه را ببندم!
4،5 تا جوان با قیافه های ناجور توی اتاقم جمع شدند، مردی که فریاد می زند روی تخت بیمار خوابیده است. با اینکه ترسیدم به روی خودم نمی آورم! سر تا پای بیمار را ورانداز می کنم.
_" چی کشیده؟"
_" کراک"
_" یکی تعریف کنه چی شده"
یکی از جوانها دهان بیمار را می گیرد تا فریاد نزند و می گوید:" من زدمش، نگاه کن ببین چیزیش نشده؟"
می گویم پیراهنش را درآورند. اول شکمش را معاینه می کنم. تندرنس ندارد. روی دستهایش پر از زخم چاقو است. پشتش پر است از جای ضربات چیزی شبیه چماق. ابروی چپش پاره شده و خونریزی می کند. چشم راستش ورم کرده و باز نمی شود! ....
به پانسیونم که برمی گردم، بی اختیار اشک هایم جاری می شود. به سراغ پیراهن پدر می روم، جمعه پیش که رفت فراموش کرد با خودش ببرد.
تلفن زنگ می خورد، صدایم را صاف می کنم.
_" الو، سلام بابایی خوبی؟"
_" آره همه چیز خوبه، ظهر رفتم استخر، هوا هم بد نیست، یه کم مریضام زیاد شده آخه تعطیلاته و مسافر از تهران اومده...."
23/4/90

۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

پشت پرده های روستا

همیشه تصورم از یک روستا "صدای پای آب" بود و "سپیدار بلند" و " دست درویش"، شایدم آواز چکاوک و قناری یا روباه هایی که شبها از دم زیباشان شناخته می شدند و خارپشت هایی که آرام آرام از عرض جاده باریک روستا رد می شدند. گوسفند ها و بره هایی که راه را می بستند و حتی به صدای بوق ماشین هم بی اعتنا بودند. سگ های گله که به سمت ماشینم پارس می کردند و الاغ هاری که گاه و بیگاه نعره می کشید، ماده گاوی که آخرین دردها را برای به دنیا آوردن گوساله اش تحمل می کرد و گوساله لاغری که روی پاهای لرزانش به سختی می ایستاد! ولی واقعا در پشت این ظاهر زیبا و به نوعی بکر که خیلی ها حسرتش را می خوردند چه می گذشت!!

آقای سوری و خانواده اش که از مشهد آمدند برای همه مان سوغاتی آوردند. اینجا رسم است به دیدن کسی که از زیارت برگشته می روند و کادویی هم می برند. خوب شد فهمیدم وگرنه آبرویم می رفت و می نشستند می گفتند خانم دکتر خسیس است و .... عصر بود که با خانم پرایی ( مامای مرکز ) و زهرا (یکی از دختران روستا ) برای خرید کادو به یکی از مغازه های بالای روستا رفتیم.

آری، شاید از همان روز که دختر بچه 7 ساله ای را آوردند که 5 ،6 تا پسر برده بودندش توی باغها و به قول مردم روستا بلا به سرش آورده بودند یا از همان روزی که مردی در حلق تازه عروسش به زور تریاک ریخته بود، شایدم از همان روز که فهمیدم اکثر بیماران جوانم شیشه و کراک می کشند، برگهای سپیدار در نگاهم ریخت، آب جوی خشک شد و دست درویش بیچاره در گل فرو رفت!

از کوچه درمانگاه که خارج می شویم، کمی بالاتر، یک وانت نیروی انتظامی ایستاده که پنج، شش تا سرباز پشتش نشسته اند. روستا حال عجیبی دارد، انگار نفس ها در سینه ها حبس شده، حتی الاغ هار همسایه هم این را فهمیده و صدایش در نمی آید. مردان در گوشه و کنار خیابان جمع شده اند ولی هیچ کس با دیگری حرف نمی زند. گویی حکومت نظامی شده! یاد 26 بهمن پارسال می افتم و خیابان انقلاب. ولی علی آباد و چه به این حرف ها !!!

زهرا می گوید دو ماه پیش یک پسربچه دبیرستانی را که گویا خوش قیافه هم بوده ، پنج شش تا پسر گرفتند و بردند توی باغها و بلا به سرش آوردند تازه فیلم هم گرفتند و پخش کردند توی روستا. پسر بیچاره که بستری بوده می خواسته صدایش را در نیاورد که از قضا پدرش فیلم را می بیند و رگ کردنش قلمبه می شود و با چند مرد دیگر عامل اصلی را که " دادا "نامی بوده می گیرند و می برندش توی باغها و با یک چوب کلفت بلایی به سرش می آورند که دیگر نمی تواند بنشیند. البته یادشان نمی رود قصاص را کامل کنند و فیلم هم می گیرند و پخش می کنند توی روستا. بنده خدا زن دادا، یک هفته پیش بود که برای مراقبت های بارداری پیشم آمده بود!

مهرم را پای نامه می کوبم و می دهم ببرندش شبکه بهداشت. درخواست شوکر کرده ام و گاز اشک آور و یک پروژکتور برای حیاط درمانگاه. امیدوارم زودتر بدهند.

20/4/90

۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

همه چیزمان به همه چیزمان می آید!!!


آن زمان که به این روستا می آمدم می گفتند الاغی مبتلا به هاری شده بوده! چقدر به این حرف خندیدم و حالا این الاغ که نمی دانم کجاست و مال کیه هر نیم ساعت عرعر که نه جیغ می کشد!!

مامان می گوید:"پیر بوده خوب مادر جان، تقصیر تو که نبوده، راحت شده بنده خدا" صدای خرد شدن دنده های پیرمرد زیر دستانم وقتی ماساژ قلبی اش می دادم در گوشم می پیچد!!

این الاغ چقدر عرعر می کند. باید به آقای سوری ( سرایدارم) بگویم پیدایش کند و به صاحبش بگوید یک کارش کند، اصلا ببردش خارج روستا، به قول خودشان صحرا!!

در حالیکه خیس عرق شدم و بغض گلویم را گرفته جنازه پیرمرد را از اتاقم بیرون می برند. امشب از آن شبهاست! هنوز چند بیمار دیگر پشت در ایستاده اند. یک پیرزن چاق با یک کیسه قرص در دستش که معده اش درد می کند و بچه هایش می گویند "تو رو خدا یک آمپول براش بزن وگرنه نمی آید بریم خانه"

نفر بعدی یک پسر جوان ( 24 ساله) است که لباس مرتب پوشیده و به چوپان یا کشاورز نمی خورد، به مریض هم نمی خورد، آنهم مریض اورژانسی آخر شب جمعه! می گوید" خانم دکتر به دادم برس، دو روز نخوابیدم، هیچی هم نخوردم، تمام بدنم درد می کند،....، دو روز پیش شیشه کشیدم."

چرا امشب این الاغ اینقدر عرعر می کند! توی کتابهامان نوشته بود هاری از سگ و سگ سانان منتقل می شود! اصلا خودم باید به رئیس شورا یا دهدار زنگ بزنم و بگویم از اینجا ببرندش!!

_" به جوانیت رحم کن، تو تازه بیست و چهار سالته،شیشه از کجا اوردی؟! "

_" توی ملایر ریخته خانم دکتر. خودم می دانم باهام چی کار می کند، ولی..."

_"تا حالا چند بار کشیدی؟ "

_"6 بار، هر بار انگار کلی آدم هلم میدن که برو بکش، خودم نمی خوام ولی..."

امروز صبح از گزینش تماس گرفتند گفتند بروم برای مصاحبه! باید بروم همدان، 2 ماه پیش رفته بودم گزینش و یک فرمی را پر کرده بودم، فکر می کردم همان کافی است، رفته بودند ارومیه و تهران و گیلانغرب در موردم تحقیق کرده بودند، حالا دوباره باید بروم!

بیمار بعدی یک دختر بیست ساله است.

_"چی شده؟"

_" یک روزه هیچی نخوردم، سرم و تمام بدنم درد می کنه. خواب هم به چشمهام نمیاد."

سرش را نزدیک تر می آورد و آرام در گوشم می گوید:" راستش خانم دکتر، دیروز دوستام یک چیزی بهم دادند کشیدم بعدا که به داداشم گفتم، گفت شیشه بوده!"

نماز و روزه را که می دانم، غسل های واجب را هم فراموش نمی کنم، وضو گرفتن را هم بلدم. اول راهنمایی که بودم سر کلاس های دینی ردیف اول می نشستم، هنوز یک چیزهایی از احکام به یاد دارم!!! چقدر این هفته کار دارم!

این الاغ هم که دست بردار نیست! آخر یکی نیست بگوید الاغ هار به چه دردتان می خورد! یادم باشد امشب توی اینترنت بگردم ببینم مگر الاغ هم هاری می گیرد! به قول یکی از استادانم "ما همه چیزمان به همه چیزمان می آید!!!!"

26/2/1390

۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه

از ما چه مانده است !!!!!!!!!!


این روزها زیاد فکر می کنم، به واقعیت های تلخ اطرافم. آنقدر که مغزم می خواهد منفجر شود. یادم می آید روزی به پسرکی که عاشقم بود گفتم نمی توانم دوستش داشته باشم، چون خوب نمی نوشت، خوب صحبت نمی کرد، اهل کتاب و ادبیات نبود و تنها ابزارش برای ابراز عشقش چشمانش بود و اشک هایش!!

چقدر روزها که وقت صرف اساسنامه کانون شعر مولانا، مجله شعر و ادب، شب شعرها و جلسات هفتگی می کردم تا شاید یکسری آدمی که باهوش تر از بقیه بودند، اهل ذوق بودند و بیشتر از بقیه می فهمیدند، دور هم جمع شوند!!!!

ما اهل مطالعه بودیم، ما شاملو و صادق هدایت و نیچه می خواندیم. شعر می گفتیم، داستان کوتاه می نوشتیم و از همه مهم تر برایمان محتوا بود و فکری که در قالب یک شعر گنجیده است نه یکسری جملاتی که از ورم معده نشات گرفته اند. ما فیلم می دیدیم و ساعت ها در موردش بحث می کردیم. نمایشگاه کاریکاتور راه می انداختیم، تئاتر و سینما و کلاس عکاسی و موسیقی می رفتیم. آری ما می فهمیدیم!!!!

از حقوق زنان و کودکان می گفتیم و گاه برای رسیدن به اهداف والامان خطر می کردیم، سخنرانی می کردیم و می جنگیدیم، آری ما می فهمیدیم!!!

و حال ما همان هایی هستیم که کودک 4 ساله مان را رها می کنیم و می رویم! ماهمان هایی هستیم که عشق هامان در میان زرق و برق ها بی رنگ می شود! ما همان هایی هستیم که به آنها که لباس های رنگی تر می پوشند حسودیمان می شود! ما همان هایی هستیم که وقتی تخصص قبول می شویم، وقتی حساب بانکی مان پرتر می شود به معشوقه مان بی اعتنا می شویم! ما همان هایی هستیم که به معشوقه های قدیمی مان می گوییم حتی اگر خودشان را بکشند، برایمان مهم نیست! ما همان فاضلان و روشنفکران و اهل کتابان دیروزیم!!!

فرشته، شبنم، آزاده، علیرضا، مهدی، فائزه، عطیه، مهسا، نازلی، سوران، محسن، مهرنوش، آقای محجوب و تمام آنها که اسمتان را فراموش کرده ام بیایید گوش دهید یک شعر تازه گفته ام!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

2/4/90

۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه

علی آباد دمق

تقریبا ده روز پیش بود، شب که می خواستم بخوابم احساس کردم مثل کلافی شده ام که هزار بار در خودش گره خورده، ناخوداگاه چشم هایم خیس شد!
صبح که بیدار شدم به یکی از دوستان قدیمیم که اهل ملایر بود زنگ زدم و ازش خواستم یک پرس و جویی کند و ببیند پزشک خانواده نیاز دارند یا نه! و این طوری بود که روز بعد راهی ملایر شدم. شهر مادربزرگم، دختر آقا، که هرگز ندیده بودمش ولی آنقدر تعریفش را از این و آن شنیده بودم که هر وقت در زندگیم به بن بست می خوردم یا امتحان مهمی داشتم، دست به دامن روح بزرگش می شدم.
فردای روزی که رسیدم، به شبکه بهداشت رفتم . بعد از ظهر، همراه دوستم به پارک ملایر رفتیم، هوا عالی بود و با هر نفسی که می کشیدم احساس می کردم گره های وجودم باز و بازتر می شوند. به خانه که برگشتیم کلافی بودم صاف و بدون حتی چینی، چه برسد به آنهمه گره! 2 رکعت نماز برای روح دختر آقا خواندم و ازش خواستم تنهایم نگذارد! جالب است در شهری باشی که یکی از خیابان های اصلی اش نام فامیل مادربزرگت باشد، بلوار قائم مقام!
بگذریم که هفته پیش خیلی بهم خوش گذشت، برای یکسری کارهای اداری 2 بار به همدان رفتیم. سری هم به عباس آباد و گنجنامه زدیم که فوق العاده بودند. (ممنونم دوست خوب من!)
2 روز است که کارم را در این روستا ( روستای علی آباد دمق) شروع کرده ام، روستایی که از مردمش خیلی بد شنیده بودم، اینکه خشن هستند و پر توقع و اینکه هیچ پزشکی در آن دوام نیاورده است!!
اولین روز کارم، تولد 28 سالگی ام بود، که خوب اینجا کسی نمی دانست و بر خلاف پارسال هیچ کادویی نگرفتم و بدون کیک و شمع 28 ساله شدم!! اوه، 28 ساله شدن که کادو نمی خواهد!
دیروز و امروز فهمیدم که چقدر دلم برای دعای بیمارانم تنگ شده است. امروز یکی از بیمارانم گفت: " خدا رو شکر که یک دکتر خوب هم به روستای ما دادند." یاد روزهای اولی افتادم که به روستای گورسفید رفته بودم. راستی انگار شرطی شده ام، با بیمارانم، به خصوص آنها که پیرتر هستند کردی حرف می زنم و بعد فوری حرفم را عوض می کنم. اینجا همه فارسی حرف می زنند و البته لهجه زیبایی هم دارند.
هنوز کمی استرس دارم، امیدوارم بتوانم پزشک خوبی باشم.
15/12/89

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

پر از گنجشک



باران می بارد.

پنجره را می گشایم،

دستانم را به اندازهء بلوغم دراز می کنم،

به اندازهء تمام آموخته های بیست و هشت ساله ام

تمام آنچه باید یا نباید

خوب ها، بدها،

عالیها

زشتها، زیباها

بیست ها و نوزده ها

بدو دیر می شود ها

عقب نماندن ها و جلو زدنها،

اول شدن ها

سیاه ها و سپیدها

به سبز هرگز فکر نکردن ها

انگشتانم ورم می کند!

کوچه زیر پنجره اتاقم سپید می شود،

از کاغذ

و نوشته ها روی آب شناور

پنجره را می بندم

اتاقم پر از گنجشک شده است!

11/11/89

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

آخرین پک


پدربزرگ را دوست دارد ولی هیچوقت اجازه نمی دهد بغلش کند یا ببوسدش، آخر او همیشه بوی سیگار می دهد، درست مثل زمانی است که ته ریش پدر درآمده و می خواهد ببوسدش!!
با دوست پسرش بیرون می رود، در کافی شاپ نشسته اند و قهوه سفارش داده اند. پسرک سیگارش را درمی آورد. از او می خواهد روشنش نکند. ساعتی دوام می آورد و بعد روشنش می کند، او را دوست دارد، ولی این آخرین دیدار است!!
هر بار که می خواهد بلیط اتوبوس بگیرد باید بپرسد راننده سیگاری است یا نه. به خصوص در مسیرهای طولانی که با روشن شدن هر سیگار راننده از خواب می پرد و به سرفه می افتد!!
در پیاده روی خیابان که راه می رود اگر فرد سیگاری ای اتفاقی سر راهش قرار گیرد، مجبور می شود مسیرش را عوض کند و یا به پیاده روی مقابل رود، به خصوص اگر در مسیر باد باشد و ذرات دود سوار بر باد، مستقیما راه های تنفسی اش را نشانه روند!!
بازارها و پاساژهای سرپوشیده که دیگر جای خود دارند و چه بسا به خاطر سیگار کشیدن برخی مشتری ها یا فروشنده ها، از خرید پشیمان می شود!!
شبی را در خانه یکی از دوستانش می ماند. تا صبح چند بار از خواب می پرد، احساس می کند تمام لباسهایش بوی سیگار گرفته اند. صبح که خداحافظی می کند، دوستش می گوید: " تو رو خدا سیگار کشیدن من باعث نشود دیگر اینجا نیایی، قول می دهم دفعه بعد کمتر بکشم"!!
خواب پدربزرگ را می بیند، درست مثل بیست سال پیشش است. یک گل سرخ به او می دهد، در آغوشش می کشد و می بوسدش، دیگر بوی سیگار نمی دهد. بیست سال پیش، قبل از همان حمله قلبی ناگهانی، آخرین پکش را زده بود!!
2/10/89

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

شاید خداوند ما را فراموش کرده است!!


مادر بزرگم قرآن می خواند
بازهم با بغض می خواند
حال دیگر خوب می داند که تنها بخت فرزندان او را سیاه نبافته اند !

چقدر سکوت اینجا، گوش خراش شده است !
این ابر سیاه حتی بر روح های ما سایه افکنده،
آسمان اینجا غریبه شده
و خاک چقدر ناآشنا !
آیا باز هم معلمان انشا از شاگردانشان می پرسند وطن کجاست؟!

مادر بزرگم قرآن می خواند
هر جمعه به نیت یکی از فرزندانش،
قرآنی ختم می کند
و هر شنبه ختم انعام می گیرد
برای کبوتری دیگر که پریده است !

با بغض می خواند،
بغضی که حتی جرات شکسته شدن ندارد.
با سوز می خواند،
سوزی که حتی جرات سوزاندن ندارد.
شاید خدا هم ما را فراموش کرده است.

دیگر حتی در رؤیای مادربزرگ هم اثری از هلهله های شب جمعه نیست!
تنها عروس سیاه پوش است
که با مشتی خاکستر،
به تشییع می رود.
و دریا ، قبرستان مه داماد سوخته.

شاید خدا هم ما را فراموش کرده است.

18/10/89