دبستان که بودم، تابستانها مامان، بابا کلی لواشک با آلوهای شهریار درست می کردند. به اندازه تمام پشت بام سفره پهن می کردند و رویش رب آلوها را می ریختند تا خشک شود. لواشک های مامان همیشه نازک می شد و به قولی می شد آن طرفش را دید و آنها که ضخیم تر بود و شیرین تر معلوم بود که دست پخت بابا است. مدرسه ها که شروع می شد، مامان همیشه لواشک می گذاشت توی کیفم. من که یادم نیست، گویا یک روز بهم می گوید که اگر از لواشک خسته شده ام بگویم تا خوراکی دیگری برایم بگذارد و من در جواب می گویم:"نه مامان، همین خوبه! همه بچه ها لواشک دوست دارن و خوراکی هاشون رو با من عوض می کنن!"
پروین هم سن من است، هم قد هم هستیم ولی او ده کیلویی از من لاغرتر است. زیاد حرف می زند، البته بیشتر غر می زند و مثل بقیه علی آبادی ها به ظاهر پرتوقع است. یکسال و نیم است که متوجه شده مبتلا به MS است. من وظایفی دارم در قبالش، نه فقط به این دلیل که پزشکش هستم بلکه به این دلیل که او دختر جوانی است هم سن من، و من سالم هستم!
با اینکه خیلی غر می زند، 5 روز است که هر روز عصر می روم و کورتون وریدی اش را تزریق می کنم. خانه شان بالای روستا است و تا درمانگاه پیاده بیشتر از نیم ساعت راه است. هوا هم واقعا گرم شده و می دانم که پاهای بی حس او طاقت این نیم ساعت راه رفتن را هم ندارد. تا جایی که ماشین می رود می روم و منتظر می شوم تا از کوچه باریک و خاکی شان پیدایش شود. می دانم اگر نروم او هم نمی آید و ممکن است این حمله MS اش، با درمان ناکامل، عوارض بدی برایش به جا بگذارد.
هر بار که می روم کلی غر تحویلم می دهد! چرا دیر آمدی؟ چرا زود آمدی؟ الآن همسایه هامان می بیننت! چی پشت سرم می گویند؟ نمی گویند تو با من چی کار داری؟ عینک آفتابی ات را بزن تا کسی نشناسدت! الآن همه می فهمند من مریضم! دیگر نمی خواهم آمپول بزنم!
نمی دانم چرا با اینکه برایم سخت است تا بالای روستا بروم، از جاده های خاکی و پر از دست انداز بگذرم، تازه گاهی کلی صبر کنم تا گله گوسفندی که جاده را بند آورده اند بگذرند و اجازه عبور دهند، حرفهایش را به دل نمی گیرم و باز هم می روم.
دست راستش بی حس شده، به سختی می تواند خودکار به دست بگیرد و یا حتی در ماشین را باز کند ولی هیچوقت دست خالی نمی آید. همیشه کیسه ای گردو، بادام، سطلی ماست گوسفندی، انگور یا شیر بز برایم می آورد. من لواشکی ندارم که به او بدهم، سالهاست که دیگر در پشت باممان سفره ای پهن نمی شود.
23/5/90
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
دنبال ارج مي گردي؟
پاسخحذفاينا رو هم نگي، بازم ارج خودتو داري.
هم پيش اون و خونوادش، هم پيش ديگران.
ولي جنس ارجمندي پيش خود با جنس ارجمندي پيش ديگران خيلي فرق مي كنه.
تا بشويم ز دل ابر غم را،
پاسخحذفدر سر من هواي شراب است؛
باده ام گر نه درمان درد است،
مستي ام گر نه داروي خواب است،
با دلم خنده ي جام گويد:
"پشت اين ابرها آفتاب است؛"
بادبان مي كشد زورق صبح