ساعت حدود 12 ظهر است، مریض ها تمام شده اند. به پانسیونم بر می گردم. هنوز مقنعه ام را در نیاوردم که زنگ مخصوص بیمار دو بار به صدا در می آید. با آقای اسماعیلی، مسئول داروخانه قرار گذاشته ایم که اگر بیمار بدحال آمد دو بار زنگ را بزند. فورا بر می گردم.
وارد راهرو که می شوم، جمعیتی حدود 10_15 نفر، هر کدام در گوشه ای ایستاده اند و ناله و شیون می کنند. میانشان زن جوان سفید رویی است که چشمان درشت میشی ، موهای طلایی و چند تا کک و مک قهوه ای روشن روی گونه هایش دارد. خوب می شناسمش. علی آبادی نیست. زنان علی آباد اکثرا سبزه هستند با چشمان مشکی. همین یک ساعت پیش، برای مراقبت روتین بارداری پیشم آمده بود. پسر 18 ماهه اش را هم با خودش آورده بود. پسرش هم شبیه خودش است و به علی آبادی ها نرفته. باورم نمی شد زنی 19 ساله که 18 ماه قبل درد یک زایمان طبیعی را تحمل کرده، حاضر به بارداری دوباره شود. می خواستم بگویم تو با همین یک پسرت مرا بیچاره کردی، از بس که تا یک سرفه می کند و نیم درجه تبش بالا می رود، می دوی درمانگاه که آی بچه ام مرد و دکتر به دادم برس، حالا دوباره حامله شدی! به هرحال جلوی خودم را گرفتم و چیزی نگفتم.
از میان جمعیت می گذرم، فریادها به سمت اتاق تزریقات بیشتر می شود. وارد اتاق که می شوم پسربچه سفیدرویی را روی تخت خوابانده اند. پدر بزرگش بالای سرش ایستاده. او را هم می شناسم. معتاد است و مشتری همیشگی مان در اوقات خماری اش! ناله می کند و می گوید از دست اولاد ناخلف چه کنم! مرا که می بیند می گوید: دکتر ببین چش شده؟
می گویم : چی شده؟
کسی جواب نمی دهد.بچه را نگاه می کنم. هیچ جایش خونی نیست. جمجمه اش را دست می زنم. غیر قرینه است. سمت راست جمجمه چند سانتی فرورفته و سمت چپ برجسته شده.
می گویم : سرش ضربه خورده، ببرینش اتاق من.
زن سفید رو پاهای بچه را می چسبد و شروع می کند به ناله کردن. می گویم این زن را از اینجا ببرید. او باردار است!
خوشبختانه پرسنل هنوز نرفته اند. بهیار خانم و آقا و خانم پرایی را صدا کرده، بقیه را از اتاق بیرون می کنم. چند لحظه ای بچه را خوب ورانداز می کنم. سرش دارد بزرگتر می شود. مردمکهایش دیلاته شده. انگشتان دست راستش را جمع کرده و ناله می کند. بعد از رگ گیری و انجام یکسری کارهای اولیه با آمبولانس و به همراه دو تا از پرسنل اعزامش می کنم ملایر.
درمانگاه که خلوت تر می شود از یکی از پرسنل که علی آبادی است می پرسم چه اتفاقی افتاده بود؟
می گوید: انگار دو نفر دعوایشان شده و یکی تلویزیون را پرت کرده که خورده به سر بچه.
نیم ساعت بعد خانم دهنوی زنگ می زند و می گوید بچه را تحویل بیمارستان داده و بردنش برای .CT-Scan
حدودای 5 عصر است که خانم دهنوی SMS می زند که بچه را فرستادند همدان. گویا شکستگی جمجمه داشته و هماتوم وسیع.
امشب همه پانسیون خانم پرایی (ماما) جمعیم. از صبح تدارک آش رشته دیده بودیم. زهرا دیرتر ازهمه می آید. آخر این روزها سرش شلوغ است! هنوز ننشسته است که با لهجه محلی می گوید: دکتر دیدی بچه مرد!
نه، این پایان داستان نیست. این فقط پایان یک فرشته زیباست که روی زمین زیاد دوام نیاورد! داستان هنوز ادامه دارد. داستان زن نوزده ساله ای که پدرش 40 روز پیش در معدن زیر سنگ ها مانده و مرده، زنی که برای نگه داشتن شوهرش چاره ای جز بارداری های مکرر ندارد، چون می داند شوهرش با دختر دیگری رابطه دارد. داستان زنی که حال باید با قاتل پسرش هم بستر شود. داستان مردم نفرین شده ای که خودشان به جان عزیزانشان افتاده اند، داستان کسانی که از رستم فقط سهراب کشی آموخته اند و داستان جامعه ای که فرزند کشی را حلال کرده است، هنوز ادامه دارد.
17/5/90
گلی جان من واقعا تو را تحسین میکنم که آنقدر شجاعت و توانایی داری که در این موقعیت میتوانی بسیار زیبا واقعیت های نازیبا و دردناک زندگی را بنویسی.
پاسخحذف"اتفاق" يا شايد بهتر باشه بگيم "روال" اسف باريه.
پاسخحذفاينو مي فهمم كه اون "تأسفي" كه تو سعي داري نمايشش بدي با تأسف اون 10-15 نفر فرق مي كنه؛
اما به نظر من، قضيه ي "سهراب كشون"، "سهراب" هاي تنومندتر و با يال و كوپال تري رو داره به خاك ميندازه.
اونم به دست كساني كه به مراتب فيگور و ادعاي "رستم" بودن بيشتري دارن.
جرياني هم كه داره اين دو تا رو به جون هم ميندازه، فقط اقتصاد نيست.
عنوانت با مسماست.
وب سایت جالب. نگه داشتن وبلاگ نویسی!
پاسخحذف