۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه

ترس و شاید تنهایی!

پیراهن پدر را در آغوش می گیرم، بویش می کنم. هنوز بوی او را می دهد. اشک توی چشم هایم جمع می شود. خیلی وقت بود اینقدر احساس ترس و تنهایی نکرده بودم. ای کاش پدر اینجا بود. ای کاش لااقل می توانستم بهش تلفن بزنم. ولی نباید نگرانش کنم!!
امروز ظهر مریض ها که تمام شدند مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم استخر. قرار بود رکورد بزنم، بعد از سه سال! همه فن های ناجی گری را بلدم فقط مشکلم رکورد 200 متر کرال سینه است. باید بیشتر تمرین کنم تا بتوانم امتحان ناجی گری این دوره را بدهم. از استخر که می آیم بیرون 4 تا missed call روی گوشیم افتاده!! سه تا از داروخانه مرکز! شماره مسئول داروخانه را می گیرم، آقای سوری (سرایدار ) جواب می دهد.
_ "کجایین خانم دکتر؟"
_"ملایر، چیزی شده؟"
_" چند تا مریض آمده بودند، کلی دعوا شد، نزدیک بود آقای اسماعیلی را بزنند!!"
پایم را می گذارم روی گاز و از هر ماشینی که جلوی راهم است سبقت می گیرم!!
پدر که می خواست پایش را عمل کند گفته بود پیراهنم را برایش برده بودند بیمارستان. شاید او هم احساس ترس کرده بود و تنهایی. ای کاش قبل از عمل خودم کنارش بودم و سرش را در آغوش می گرفتم!
این پنجشنبه لعنتی مثل اینکه نمی خواهد تمام شود! آقای اسماعیلی (مسئول داروخانه) رفته شهر و داروخانه را هم سپرده به من. اینقدر گرفته و عصبی بود که حتی نپرسیدم کی برمی گردد! در حالیکه بین قفسه های دارو دنبال شربت آزیترومایسین می گردم صدای نعره های چند مرد توی سالن درمانگاه می پیچد. سراسیمه به اتاقم برمی گردم حتی فراموش میکنم در داروخانه را ببندم!
4،5 تا جوان با قیافه های ناجور توی اتاقم جمع شدند، مردی که فریاد می زند روی تخت بیمار خوابیده است. با اینکه ترسیدم به روی خودم نمی آورم! سر تا پای بیمار را ورانداز می کنم.
_" چی کشیده؟"
_" کراک"
_" یکی تعریف کنه چی شده"
یکی از جوانها دهان بیمار را می گیرد تا فریاد نزند و می گوید:" من زدمش، نگاه کن ببین چیزیش نشده؟"
می گویم پیراهنش را درآورند. اول شکمش را معاینه می کنم. تندرنس ندارد. روی دستهایش پر از زخم چاقو است. پشتش پر است از جای ضربات چیزی شبیه چماق. ابروی چپش پاره شده و خونریزی می کند. چشم راستش ورم کرده و باز نمی شود! ....
به پانسیونم که برمی گردم، بی اختیار اشک هایم جاری می شود. به سراغ پیراهن پدر می روم، جمعه پیش که رفت فراموش کرد با خودش ببرد.
تلفن زنگ می خورد، صدایم را صاف می کنم.
_" الو، سلام بابایی خوبی؟"
_" آره همه چیز خوبه، ظهر رفتم استخر، هوا هم بد نیست، یه کم مریضام زیاد شده آخه تعطیلاته و مسافر از تهران اومده...."
23/4/90

۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

پشت پرده های روستا

همیشه تصورم از یک روستا "صدای پای آب" بود و "سپیدار بلند" و " دست درویش"، شایدم آواز چکاوک و قناری یا روباه هایی که شبها از دم زیباشان شناخته می شدند و خارپشت هایی که آرام آرام از عرض جاده باریک روستا رد می شدند. گوسفند ها و بره هایی که راه را می بستند و حتی به صدای بوق ماشین هم بی اعتنا بودند. سگ های گله که به سمت ماشینم پارس می کردند و الاغ هاری که گاه و بیگاه نعره می کشید، ماده گاوی که آخرین دردها را برای به دنیا آوردن گوساله اش تحمل می کرد و گوساله لاغری که روی پاهای لرزانش به سختی می ایستاد! ولی واقعا در پشت این ظاهر زیبا و به نوعی بکر که خیلی ها حسرتش را می خوردند چه می گذشت!!

آقای سوری و خانواده اش که از مشهد آمدند برای همه مان سوغاتی آوردند. اینجا رسم است به دیدن کسی که از زیارت برگشته می روند و کادویی هم می برند. خوب شد فهمیدم وگرنه آبرویم می رفت و می نشستند می گفتند خانم دکتر خسیس است و .... عصر بود که با خانم پرایی ( مامای مرکز ) و زهرا (یکی از دختران روستا ) برای خرید کادو به یکی از مغازه های بالای روستا رفتیم.

آری، شاید از همان روز که دختر بچه 7 ساله ای را آوردند که 5 ،6 تا پسر برده بودندش توی باغها و به قول مردم روستا بلا به سرش آورده بودند یا از همان روزی که مردی در حلق تازه عروسش به زور تریاک ریخته بود، شایدم از همان روز که فهمیدم اکثر بیماران جوانم شیشه و کراک می کشند، برگهای سپیدار در نگاهم ریخت، آب جوی خشک شد و دست درویش بیچاره در گل فرو رفت!

از کوچه درمانگاه که خارج می شویم، کمی بالاتر، یک وانت نیروی انتظامی ایستاده که پنج، شش تا سرباز پشتش نشسته اند. روستا حال عجیبی دارد، انگار نفس ها در سینه ها حبس شده، حتی الاغ هار همسایه هم این را فهمیده و صدایش در نمی آید. مردان در گوشه و کنار خیابان جمع شده اند ولی هیچ کس با دیگری حرف نمی زند. گویی حکومت نظامی شده! یاد 26 بهمن پارسال می افتم و خیابان انقلاب. ولی علی آباد و چه به این حرف ها !!!

زهرا می گوید دو ماه پیش یک پسربچه دبیرستانی را که گویا خوش قیافه هم بوده ، پنج شش تا پسر گرفتند و بردند توی باغها و بلا به سرش آوردند تازه فیلم هم گرفتند و پخش کردند توی روستا. پسر بیچاره که بستری بوده می خواسته صدایش را در نیاورد که از قضا پدرش فیلم را می بیند و رگ کردنش قلمبه می شود و با چند مرد دیگر عامل اصلی را که " دادا "نامی بوده می گیرند و می برندش توی باغها و با یک چوب کلفت بلایی به سرش می آورند که دیگر نمی تواند بنشیند. البته یادشان نمی رود قصاص را کامل کنند و فیلم هم می گیرند و پخش می کنند توی روستا. بنده خدا زن دادا، یک هفته پیش بود که برای مراقبت های بارداری پیشم آمده بود!

مهرم را پای نامه می کوبم و می دهم ببرندش شبکه بهداشت. درخواست شوکر کرده ام و گاز اشک آور و یک پروژکتور برای حیاط درمانگاه. امیدوارم زودتر بدهند.

20/4/90