۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

یک هدیه کوچولو


دست کوچکش را بلند می کند، انگار دارد برایمان دست تکان می دهد و بعد انگشتش را در دهانش می گذارد.دنده هایش را که با هر دم و بازدم بالا و پایین می رود، می شه دید. و ستون فقراتش که مثل یک تسبیح سفید است. پاهایش را بالا می برد. این کوچولو یک پسر است! دکتر می گوید سالم است و بعد با تکان خوردن پروب سونوگرافی در صفحه سیاه مونیتور گم می شود.
خیلی هیجان زده ام . این هدیه ای از طرف خدا به خانواده ماست و یعنی ما هنوز ادامه داریم. غزاله دوست داشت دختر باشد، کمی توی ذوقش خورده! در راه برگشت هر پسر بچه ای را که می بینم کلی تعریفش را می کنم ، تا غزاله خوشحال شود که قراراست همچین موجود زیبایی را به دنیا بیاورد. به بابا، مامان تلفنی خبر می دهیم. حسابی خوشحال می شوند. مامان پسر بچه ها را خیلی دوست دارد ولی شاید خیلی دوست ندارد که مادربزرگ باشد . بهش می گویم:" مامان خوش به حال نوه ات که مادربزرگش اینقدر جوون ، تازه یک مهد کودک هم با کلی اسباب بازی براش داره."
این روزها خیلی بهم خوش می گذرد. می دانم که در کنار خانواده بودنم خیلی طولانی نخواهد بود. سعی می کنم قدر لحظه لحظهء با هم بودنمان را بدانم و لذت ببرم.
28/4/89