۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

تابستان گیلانغرب








تابستان گیلانغرب شروع شده است. مزارع گندم طلایی شده اند و کشاورزان خوشحال اند.کومباین ها آماده برداشت محصول هستند و سیلو ها چشم به راه گندم های درو شده.
گنجشک های لاغر و ضعیف تازه سر از تخم بیرون آوردند و مادر گنجشک ها از کرم های روی منقارهاشان شناخته می شوند. شکم های گاو های ماده برآمده شده است و روزهای آخر بارداری شان را می گذرانند. خاک هم که مهمان ناخوانده و همیشگی تابستانهای این منطقه است ، شروع به باریدن کرده و آسمان را از زمینیان دزدیده است.
پارسال این موقع ، یعنی فصل برداشت گندم ها تا سبز شدن ذرت ها و باز شدن گل های آفتاب گردان، احساس می کردم در سرزمین ارواح زندگی می کنم. سرزمینی مرده، بدون حرکت، بدون سبز، بدون آرزو. جالب است که امسال چشمانم فقط زندگی می بیند، گوشهایم به جز آواز پرندگان نمی شنود و ریه هایم به بارش های خاک عادت کرده است و دیگر احساس خفگی نمی کنم. اینها نشانه های بلوغ من است. نشانه هایی که نه فقط ماهی یک هفته، بلکه هر روز و هر ساعت با من است.
نمی دانم چه می خواهم، فقط احساس می کنم باید بروم. احساس می کنم عمر ماندن من در اینجا تمام شده است ، فقط ماهی دیگر ، آنهم به خاطر آزاده و کنکورش که مرا تنها نگذاشت.
شاید بهتر باشد به قول یکی از دوستانم ، همانند کفی برروی موج های دریا باشم که تمام تلاشش را برای بودن و ماندن می کند ولی هیچگاه ناهمسو با موج ها حرکت نمی کند. می خواهم از موج سواری لذت ببرم و ایمان داشته باشم که موج ها مرا به زیباترین ساحل ها خواهند برد.
29/2/1389

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

تعطیلی وسط هفته و خورشت خوشمزه ماست


ارومیه که بودم آش ماست و آش دوغ زیاد خورده بودم ، البته هیچ چیز جای آش رشته خودمون را نمی گیره! به هر حال تا حالا اسم خورشت ماست را نشنیده بودم که جمعه گذشته ، تو سونای استخر که گاهی بی شباهت به حمام های عمومی دوران قاجار نیست و فقط سنگ پا و سفید آبش کم است، بحث غذا و خورشت ماست به میان آمد و من هم مثل یک شنونده کنجکاو ، روش پخت را مو به مو حفظ کردم.
وقتی هم به خانه برگشتم به آزاده قول دادم برای دوشنبه (که تعطیلی رسمی بود) خورشت ماست بپزم که او هم تا به حال نخورده بود و اولین بار بود اسمش را از زبان من می شنید.
اما مشکل اصلی ماست گوسفندی بود که به راحتی گیر نمی آمد. خلاصه به این و آن رو انداختیم و فکر کنم کل روستا فهمیدند که خانم دکتر ماست گوسفندی می خواهند! دیروز عصر که گوسفند ها از چرا بر گشتند و شیرشان را دوشیدند ما را هم فراموش نکردند وامروز یک ماست گوسفندی سفارشی برایمان آوردند.
و اما شنیدن کی بود مانند خوردن!! می گفتند خیلی خوشمزه می شود و مزه فسنجان می دهد و من هر قدر فکر می کردم نمی توانستم تصور کنم خورشتی بدون گردو و رب انار و فقط با ماست مزه فسنجان دهد! که البته بعد از جا افتادن خورشت به صدق گفتار ایشان ایمان آوردم.
و اما روش پخت به این صورت است که اول گوشت و پیاز و لپه را با زردچوبه تفت می دهی و می گذاری با مقداری آب بپزد تا کمتر از یک فنجان از آبش بماند و اگر دوست داشتی کمی زعفران ،نمک و گلاب هم به آن اضافه می کنی.
ماست گوسفندی را هم با هم زن آنقدر می زنی تا کاملا صاف شود و می گذاری سر اجاق و در حالیکه هم میزنی، صبر می کنی تا کمی گرم شود و بعد با خورشت از قبل آماده شده مخلوط می کنی و می گذاری جا بیفتد و روغن بیاندازد. آخر سر هم هر اندازه که دوست داشتی شکر می ریزی و می گذاری پنج دقیقه قل بزند . خورشت خوشمزه آماده است و می توانی با مقداری زرشک تزیینش کنی.
البته نمی دانم این خورشت مخصوص کردهای این منطقه است یا نه،(برخی هم می گویند غذای مورد علاقه اصفهانی هاست) اگر هم باشد، متاسفانه مثل خیلی از غذاهای سنتی و ایرانی دارد کم کم فراموش می شود و جای خود را به غذاهای فرنگی می دهد.
17/2/1389

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

با تشکر از آقای پستچی


پشت میزم نشسته ام. برای چندمین بار و شاید این بار بی هدف تر از هر بار ، بخش ژنتیک اطفال را می خوانم و قیافه های عجیب و غریب سندرم های ژنتیکی را در ذهنم می کشم تا بهتر یادم بماند. هر از گاهی یک قلپ از چایی ام که تقریبا سرد شده می نوشم و نیم نگاهی به سالن خلوت درمانگاه می اندازم.
پسر بچه کوچکی که موهایش را از ته تراشیده اند و یک کلاه روی سرش گذاشته دور سالن راه می رود و با دهانش صدا درمی آورد. مادرش جلوی پنجره داروخانه ایستاده است. پسرک جوان و لاغر اندامی هم حدودا نیم ساعتی می شود جلوی داروخانه دارد قدم می زند. مدام سرفه می کند و من خوب می دانم که سرفه رفلکسی است که می تواند ساختگی باشد! اگر غیر این بود به جای قدم زدن ترجیح می داد بیاید تا دارویی برایش بنویسم!
چند دقیقه بعد صدای پاشنه های کفش خانم عظیمی که از اتاق کناری ام به سمت داروخانه می رود با موسیقی سرفه های ساختگی جوانک و صدای فشار زبان پسر بچه به سقف دهانش در هم می آمیزد، گلویم را صاف می کنم و می گویم: خانم عظیمی، لطفا ببینید این آقا چی کار دارند!
پیام آخر مزاحم تلفنی چند روز اخیرم را بیاد می آورم که گفته بود فردا می آید درمانگاه مرا ببیند و یک چیزایی در مورد ناندرولون پرسیده بود و البته هیچ کدامشان را جواب ندادم چون می دانستم ازنظر این جماعت مزاحم حتی فحش هم به منزله ابراز علاقه است و بعلاوه نمی خواستم در این غربت برای خودم دشمن درست کنم !
صدای بهم خوردن در درمانگاه مرا به خودم می آورد، پسر بچه و مادرش کم کم دور می شوند و دقیقه ای دیگر پسر جوان هم ناپدید می شود.
به سمت داروخانه می روم و می پرسم این پسرک چی می خواست؟ خانم عظیمی می گوید: ناندرولون !!
با خودم فکر می کنم فقط شانس بیاورد مریض نشود و گذارش به من نیفتد!!
دوباره به اتاقم بر می گردم که آقای زارعی زنگ می زند و می گوید نامه دارم، دیروز منتظرش بودم. یکی از دوستانم چند روز پیش یک سری CD درسی برایم فرستاده بود.
می روم نامه را می گیرم.رویش نوشته با تشکر از آقای پستچی!
26/2/1389

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

زمانش فرا نرسیده بود.








بعد از یک هفته مرخصی و سفر کاری پنج روزه به دوبی ، دوباره به گیلانغرب بازگشته ام. دور تا دور حیاط درمانگاه را نارنج کاشته اند.می توانم حیاط مرده درمانگاه را تصور کنم زمانی که نارنج ها گل می دهند.
هفته گذشته هفته ای پر از تجربه های تلخ و شیرین برای من بود.با آدم های زیادی آشنا شدم که شاید هر کدام حرفی برای گفتن داشتند. از راننده تاکسی فرودگاه گرفته که می گفت سی سال است در این مسیر رانندگی می کند و پایش را از ایران بیرون نگذاشته و البته قویا اعتقاد داشت که هیچ جای دنیا بهتر از ایران نیست! از فرزین که توی فرودگاه کرمانشاه دیدمش و می گفت از صبح تا شب کار می کند ، چهار روز در هفته به شهرهای مختلف ایران سفر می کند و در روز فقط شاید نیم ساعت وقت email چک کردن داشته باشد و البته اعتقاد داشت هیچ جا بهتر از ایران برای پول درآوردن نیست! از علی راهنمای تورمان در دوبی با لهجه شیرین اصفهانی اش که می گفت هفته گذشته بعد از شش سال، دلش گرفته بوده و به ایران بازگشته و اعتقاد داشت هیچ جای دنیا بهتر از دوبی نیست، گرفته تا آنتونیو ، پسر ایتالیایی ای ، که برای یکماه تعطیلات سالانه اش به دوبی آمده بود و از ایران هیچ نمی دانست و تشویقش کردم که به شیراز و کیش و سواحل زیبای خزر هم سری بزند، و کلی از انگلیسی حرف زدنم تعریف کرد و بهم اعتماد به نفس داد، تا حمید ، دندانپزشکی که شاید حرفهای بیشتری برای گفتن داشت و پس از رد شدن درخواست ویزای تحصیلی من و البته پذیرفته شدن درخواست او ،کلی دل داریم داد و بهم گفت هر چیزی وقتی زمان آن فرا برسد خود به خود پیش می آید.
شاید هنوز زمان چنین تجربه بزرگی برای من فرا نرسیده بود. شاید به قول دکتر قوام بهتر باشد فعلا خطهای کوچکتر را بهم وصل کنم ، خطهایی که بزرگ و بزرگتر خواهند شد و مرا به هدف اصلی ام نزدیکتر خواهند کرد.
یک هفته پیش فکر می کردم اگر برنامه هایم آنطور که انتظارشان را دارم پیش نروند چه خواهم کرد! و حال می بینم که چقدر برنامه های جدید دارم که هر کدام همانند خط کوچکی در ذهنم روشن شده اند.
19/2/1389