۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

با تشکر از آقای پستچی


پشت میزم نشسته ام. برای چندمین بار و شاید این بار بی هدف تر از هر بار ، بخش ژنتیک اطفال را می خوانم و قیافه های عجیب و غریب سندرم های ژنتیکی را در ذهنم می کشم تا بهتر یادم بماند. هر از گاهی یک قلپ از چایی ام که تقریبا سرد شده می نوشم و نیم نگاهی به سالن خلوت درمانگاه می اندازم.
پسر بچه کوچکی که موهایش را از ته تراشیده اند و یک کلاه روی سرش گذاشته دور سالن راه می رود و با دهانش صدا درمی آورد. مادرش جلوی پنجره داروخانه ایستاده است. پسرک جوان و لاغر اندامی هم حدودا نیم ساعتی می شود جلوی داروخانه دارد قدم می زند. مدام سرفه می کند و من خوب می دانم که سرفه رفلکسی است که می تواند ساختگی باشد! اگر غیر این بود به جای قدم زدن ترجیح می داد بیاید تا دارویی برایش بنویسم!
چند دقیقه بعد صدای پاشنه های کفش خانم عظیمی که از اتاق کناری ام به سمت داروخانه می رود با موسیقی سرفه های ساختگی جوانک و صدای فشار زبان پسر بچه به سقف دهانش در هم می آمیزد، گلویم را صاف می کنم و می گویم: خانم عظیمی، لطفا ببینید این آقا چی کار دارند!
پیام آخر مزاحم تلفنی چند روز اخیرم را بیاد می آورم که گفته بود فردا می آید درمانگاه مرا ببیند و یک چیزایی در مورد ناندرولون پرسیده بود و البته هیچ کدامشان را جواب ندادم چون می دانستم ازنظر این جماعت مزاحم حتی فحش هم به منزله ابراز علاقه است و بعلاوه نمی خواستم در این غربت برای خودم دشمن درست کنم !
صدای بهم خوردن در درمانگاه مرا به خودم می آورد، پسر بچه و مادرش کم کم دور می شوند و دقیقه ای دیگر پسر جوان هم ناپدید می شود.
به سمت داروخانه می روم و می پرسم این پسرک چی می خواست؟ خانم عظیمی می گوید: ناندرولون !!
با خودم فکر می کنم فقط شانس بیاورد مریض نشود و گذارش به من نیفتد!!
دوباره به اتاقم بر می گردم که آقای زارعی زنگ می زند و می گوید نامه دارم، دیروز منتظرش بودم. یکی از دوستانم چند روز پیش یک سری CD درسی برایم فرستاده بود.
می روم نامه را می گیرم.رویش نوشته با تشکر از آقای پستچی!
26/2/1389

۱ نظر:

  1. ( حوای آدم ، آدم حوا )۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت ۱:۱۷

    سلام .
    نکنه تو گیلانغرب اتفاقا پستچی خانم هم داشته باشین !
    ممنون عزیزم که توی وبلاگت از من هم یاد کردی !
    کارم واقعا انقدر عجیب بود ؟!!!!!
    عوضش خستگیش یه نمه در می ره خوب !

    پاسخحذف

نظر شما: