۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

مدرسه پارچه ای



امروز، وقتی مریض های داخل درمانگاه تمام شدند، برای معاینه دانش آموزان عشایری به مدرسه چادریشان که از دو نیمکت و یک تخته سیاه تشکیل شده بود رفتم.
زمین ها بعد از باران دیشب گلی بود و به سختی می شد راه رفت. وقتی به دمپایی های بچه ها که برای بدرقه مان تا کنار جاده آمده بودند نگاه کردم، هیچکدامشان گلی نبودند! راه رفتن در زمین های خیس هم مهارتی می خواهد!

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

آقای دکتر!




امروز صبح که وارد درمانگاه شدم ، هیچ چیز سر جای خودش نبود. میز و صندلی من وسط اتاق بود.کمد داروها هم ، با یک متری فاصله از کنج دیوار، نزدیک میز ، قرار داشت. از صندلی مریض و تخت معاینه هم خبری نبود.
فکر می کردی زلزله شده یا شاید همان دزدهایی که چند شب پیش به یکی از روستایی ها حمله کرده بودند تا گوسفندانش را ببرند و البته به دلیل مقاومت چوپان بیچاره که زیر مشت و لگد هاشان دوام آورده بود، دست خالی روانه خانه شان شده بودند، این بار از تعطیلی جمعه و خواب آلودگی آقای رضایی سوء استفاده کردند و درمانگاه گورسفید را هدف افکار پلیدشان قرار داده اند.
البته در این بین بتونه کاری دیوارها، که مطمئنا کار دزدها نبود، و چهار پایه و سطل های رنگ وسط راهرو، از چیز دیگری حکایت می کرد. و البته قیافه آقای رضایی که دیشب مجبور شده بود تمام میز و صندلی ها را جا به جا کند ، بی شباهت به آن روستایی دزد زده نبود.
من که با کلی خواهش و تمنا هفته دیگر را مرخصی گرفتم، انگار نه انگار که فضای اتاق مناسب مریض دیدن نیست، به رضایی گفتم یک صندلی بیمار بیاورد و مشغول ویزیت بیمارانم شدم.
زری گلخندی، زن کوتاه قد و میانسالی که چشم چپش همیشه به بیرون نگاه می کند، امروز باز هم آمده بود و به قول خودش سرماخوردگی و آب لوتش(بینی اش) ، امانش را بریده بود. اول که وارد اتاق شد گفت سلام خانم دکتر،( که البته کم تعجب نکردم! ) وقتی روی صندلی نشست و خواست مشکلش را بگوید ، گفت آقای دکتر! چند وقت پیش بهش گفتم من خانم دکترم نه آقای دکتر، دفعه قبل که آمده بود ، میگفت آقا و یک دفعه انگار برق بگیردش فورا حرفش را اصلاح می کردو می گفت خانم دکتر.امروز هم فکر کنم توی راه کلی تمرین کره بود که نگوید آقای دکتر، ولی خوب.....
البته اینجا کم نیستند مریض هایی که بهم آقای دکترمی گویند( و آدم را به شک می اندازند!!!) .خوب شاید هم حق داشته باشند، قبل از من همه پزشکان اینجا مرد بوده اند.
خوشحالم که به زودی از رنگ طوسی و چرک اتاقم خلاص می شوم، قرار است دیوارها را استخوانی روشن رنگ بزنند.
30/8/1388

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

عادت



عادت کردن و دل کندن سخت است. آخرین بخش اینترنیم توی دانشگاه بخش قلب بود ، با کشیک های 30 ساعته، تنهایی و بدون رزیدنت، در آن واحد، از 5 جا صدات می کردند، اوایل بخش، خودم را سرزنش می کردم که چرا سخت ترین بخشم را زودتر نگذراندم، به خصوص که همزمان داشتم کارهای انتهایی پایان نامه ام را انجام می دادم و مسابقات شنا هم بود، که نمی خواستم آخرین المپیاد دانشجویی دوران تحصیلم را از دست بدهم، بماند که اگر آن موقع می دانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد و دانشگاه چه نقشه ای برایمان کشیده هرگز بعد از سی ساعت کشیک آن همه تمرین سخت نمی کردم.
داشتم می گفتم با آن همه سختی و استرسی که بخش قلب داشت، هر قدر به روزهای پایانی نزدیک تر می شدیم ، بیشتر دلم می گرفت، به جو آنجا و به مریض هایی که پای ثابت بخش بودند عادت کرده بودم، به مردی که سه تا رگ قلبش گرفته بود و هر چه نصیحتش می کردم ، حاضر به جراحی نبود و میگفت:" خدا بزرگ، شما هم که اینجا هستید ، هر وقت سینم درد گرفت زود میام پیش خودتون "
به گلاویژ، که صبح یکی از روزهای کشیکم ،پسری مضطرب ، او را به اورژانس آورد و می گفت که در خانه دچار ایست قلبی شده وتا آمبولانس برسد به او تنفس مصنوعی داده است (بعدا فهمیدم این پسر همان فرزین، نامزد دوست صمیمی ام است ، که در آن شرایط استرس نه من او را شناخته بودم و نه او مرا) و فرزین که هر روز جلوی در ICU قدم می زد و امیدوار بود که عمه اش (که در کوما بود ) به هوش بیاید.
عادت کرده بودم، به دکتر خیاطی که عاشق کارش بود. و عاشق بیمارانش، به مریض هایی که مرخص نمی کرد و می گفت اینها که کس و کاری ندارند بهشان برسد، من مثل پسرشان، اینجا مراقبشان هستم.
به پرستارها که وقتی برای شیفت عصر می آمدند کلی به خودشان رسیده بودند و وقتی می دیدیشان تمام اعتماد به نفست را از دست می دادی ، آخر از صبح آنقدر از این بخش به آن بخش دویده بودی که دیگر خودت هم نمی توانستی به قیافه ات نگاه کنی.
حتی به زن چادری ای که صبح ها ، سر حال و تازه نفس ، در راهروها و اتاقهای بخش به دنبال دانشجو ، انترن یا رزیدنت دختری می گشت تا شکارش کند و یکهو آنروز را گرسنه نماند ،عادت کرده بودم. دانشجو ها با دیدنش از ترسشان همانند بره هایی که سگ گله شان تنها شان گذاشته باشد، به گوشه ای می گریختند و البته معمولا کسی که خسته تر بود و نای فرار کردن نداشت شکار می شد. و خود من هم چند بار بعد از کشیکهای سی ساعته، در حالی که رنگی به رویم نمانده بود ، شکار شدم. یادم می آید آخرین بار، فکر کنم خودش هم دلش به حالم سوخت و گفت :" خانم دکتر ممنون که آرایش ندارید،موهاتون هم بیرون نیست، روپوشتون هم بلند ، فقط یکم تنگ ، لطفا عوضش کنید" من هم که دو هفته از انترنی ام بیشتر نمانده بودو دیگر حوصله دریافت نامه از حراست و تعهد و ... را نداشتم، یک چشم گفتم و عصر آن روز روپوشی دو سایز بزرگتر از سایز خودم خریدم.
عادت کردن و دل کندن سخت، به اینجا بیشتر از هر جای دیگری عادت کردم،حتی به سکوتش که اوایل به نظرم کشنده بود.
27/8/1388

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

خالو برزو



رو به روی میزم ایستاده و می گوید:" خانم دکتر در راه رضای خدا برام سوزنی بنویس" خانم جمشیدی (دارویارمان) ، که در گوشه ای از اتاق جعبه های دارویش را گذاشته و خودش روی تخت بیمار نشسته، در حالیکه ابروهایش را گره کرده ، می گوید:" خانم دکتر تو رو خدا ننویسی یا ، وگرنه هفته دیگه هم دوباره می آید" و رو به پیرمرد که هنوز جلوی میز ایستاده ، به کردی می گوید:" خالو برزو ، دارو نداریم" پیرمرد هم غرغر کنان می گوید :" پس واسه چی آمدید؟! دکتر بدون دارو به چه درد می خوره "
خالو برزو و زنش ، از بیماران پر و پا قرصمان در روستای قیطول مرجان هستند، هر سه شنبه که به خانه بهداشتشان می روم ، زودتر از من ، آنجا نشسته اند. و از فرق سر تا نوک پاشان درد می کند( تا به حال هزار مدل دارو برایشان نوشتم، که گویی هیچ اثری ندارند) ، پول ویزیت و داروهاشان را که هیچوقت نمی دهند به کنار ، به کمتر از پنج ،شش مدل دارو که حتما باید یک آمپول هم بینشان باشد، راضی نمی شوند.
هفته پیش همسرش ، که مبتلا به دیابت است و چون قند خونش کنترل نبوده در حال حاظر چشمانش هم خوب نمی بیند، می گفت برای شوهرش دارویی بنویسم که زودتر بمیرد!!!! وقتی بهش گفتم ، تو چرا با این قد بلند و پوست سفیدت زن این مرد کوتوله سیاه غرغرو شدی ، اخم کرد و گفت : "جوونی هاش خوش قیافه بود، یک تن ده نفر رو توی روستا حریف بود. " من هم تسلیم شدم.
از اتاق بیرون می آیم ، باران زیبایی می بارد ، در این منطقه که نیمه خشک است ، باران زیباتر به نظر می رسد. گندم ها تازه جوانه زدند و این باران چقدر کشاورزان را خوشحال می کند.
صدف ، دختر پنج ساله بهورزمان ، صدایم می کند :" خانم دکتر بیا تو خیس می شی" سگی لاغر با موهای خیس و بهم چسبیده ، از کوچه کنار خانه بهداشت بیرون می آید. صدف در حالیکه صدایش می لرزد، بلندتر صدایم می کند:" زود باش، بیا تو" و فورا در را پشت سرمان می بندد.
پیرمرد با کفش های پاره و عصای چوبی اش هنوز کنار میزم ایستاده ، به محض اینکه مرا می بیند شروع می کند:" خانم دکتر در راه رضای خدا ...."

26/8/1388

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

آفرینش


ساعت حدود هشت شب است. صدای ماشینی می آید که کنار سوءیت من پارک می کند و کمی بعد زنگ در به صدا در می آید. مثل همیشه اولین فکری که به ذهنم می رسد این است که نکند مریض بد حالی باشد. در را باز می کنم، زنی با شکم برآمده و یک جعبه شیرینی در دستش که مشتی شکلات روی آن ریخته ، در حالیکه لبخند بر لب دارد ، پشت در ایستاده است، می شناسمش، همسر یکی از همکارانمان در شبکه بهداشت گیلانغرب است.
در محوطه درمانگاه ، غیر از سوءیت من، سه سوییت دیگر هم وجود دارد . که یکی شان محل زندگی سرایداراست و دردو تای دیگر ، خانواده دو تا از کارمندان شبکه بهداشت ، زندگی می کنند. که خانم های هر دوشان باردارند. صبح ها که به سرکار می روم ،دو زن با شکم های بر آمده در محوطه قدم می زنند.
زمانی فکر می کردم اگر روزی حامله شوم ، چقدر بی ریخت خواهم شد . تناسب هیکلم ، که اینقدر برایم مهم است بهم می خورد! و فکر می کردم که چطور می توانم با شکم بزرگ ، به مطب بروم. در ذهنم خنده تمسخرآمیز بیماران را تصور می کردم، که در سالن انتظار نشسته اند و با چشمهای خیره به شکمم ، مرا تا اطاقم بدرقه می کنند.
پس از یک سال که خانم های باردار زیادی را ویزیت کرده ام، صدای قلب جنین هاشان را گوش کرده و حرکات جنینشان را با دستم لمس کرده ام ، تصورم نسبت به یک زن باردار کاملا عوض شده است. شکم برآمده شان نه تنها به نظرم زشت و مسخره نیست بلکه حکایت از بهترین حس و لذت انسانی ، یعنی لذت آفریدن، دارد. روزهایی که یک شعر می گفتم یا یک نقاشی می کشیدم، سرشار از لذت می شدم وحال چه لذتی بزرگتر از آفرینش موجودی که به تمام کلمات و رنگها معنا می دهد، آن هم از وجود خودت.
جعبه شیرینی را می گیرم و تشکر می کنم. برگه سونوگرافی اش را نشانم می دهد، پسری شانزده هفته است. میگویم خدا را شکر سالم است. شوهرش هم کنارش ایستاده، هر دو لبخند می زنند و خداحافظی می کنند.
خیلی وقت بود هوس شیرینی کرده بودم ، دو تا نسکافه داغ می ریزم و با آزاده به سراغ جعبه شیرینی میرویم.

24/8/1388

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

اثر انگشت









دیروز جمعه بود. با چند تا از دوستانم ( دوستان جدیدم در گیلانغرب ) رفتیم کوه. در شهر کوچکی که تقریبا همه مثل هم فکر می کنند ، پیدا کردن افرادی متفاوت، افرادی شبیه خودت ، شانس بزرگی است و من در این زمینه واقعا خوش شانس بودم.
لحظات خیلی خوبی داشتیم. در مورد چیزهایی صحبت کردیم که کمتر کسی این روزها در موردشان صحبت می کند. شعر، موسیقی ، ادبیات ، نقاشی ، صنایع دستی و آداب و رسوم خاص مردم اینجا . زندگی پدربزرگ هاشان که همگی چادرنشین بودند و اینکه تاریخ شهرنشینی در گیلانغرب به یک قرن هم نمی رسد و فقط، کمی بیش از نیم قرن است که مردم آن به یکجا نشینی روی آورده اند. اگرچه هنوز هم با سایر شهرنشینان تفاوتهایی دارند و شغل اصلی اکثرمردان شهر، کشاورزی است .
کوههای این منطقه با کوه هایی که تا به حال دیده ام متفاوتند. و من به این فکر می کنم که کوه های هر منطقه مثل اثر انگشت آن منطقه هستند.کوه های سنگی پوشیده از درختچه های بلوط که گرما و خشکی تابستان را به امید باران پاییزی تاب آورده و گلهای سفیدی با ساقه های لاغر، که به طور پراکنده، از زمین خشک این کوه ها، روییده اند، منظره ای منحصر به فرد به آنها می دهد.
ویژگی دیگر وجود تپه هایی است که در بین کوههای سنگی، با نظم خاصی کنار یکدیگر قرار گرفته اند و مرا به یاد فیلم هایی می اندازد که غواصان از کف اقیانوس ها می گیرند. گویی این تپه ها تازه از زیر آب بیرون آمده اند. البته منظره این تپه ها در بهار دیدنی تر است، زمانی که با گل های زرد ، بنفش ، سفید و شقایق های قرمز فرش می شوند.
در کوه آتش روشن کردیم و از ذرتشت گفتیم و اینکه عشق به آتش همیشه در رگهای ما ایرانیها جریان داشته و دارد. دانه های بلوط را که در آتش می گذاشتیم ، مثل باروت می ترکید و پوستش جدا شده و مغز آن نرم و قابل خوردن می شد ، مغزی که برای من یک طعم جدید بود.
راستی در کوه یک روباه دیدیم. می گویند هر کس روباه ببیند آرزویش بر آورده می شود و ما هر کدام یک آرزو کردیم.

23/8/1388

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

یوزارسیف


دیروز یک مریض جدید داشتم. شیخ روستا ! تعریفش را از آزاده شنیده بودم ، که وقتی تشریف بردند مدرسه دخترانه ، چطور دخترها به جای پوست ترنج دستشان را بریده اند!! حاج آقاهم از شدت شرم و نجابت به نمازخانه مدرسه نرسیده برگشته و دیگر از جلوی درب مدرسه هم رد نشده اند! ولی به هر حال شنیدن کی بود مانند دیدن!
روی صندلی بیمار که نشست ، سرم را بلند کردم و دیدم انصافا دخترهای روستا حق داشتند و حاج آقا از حضرت یوسف زیباتر نباشند از بازیگر نقش یوزارسیف با آن همه گریم و بزک زیباتر اند.
شیطنتم گل کرد و خواستم یک متلکی بندازم و سر صحبت را باز کنم که یکهو چشمم به عرق جبین ایشان افتاد که کل پیشانی را خیس کرده بود . من هم ترجیح دادم حرفم را قورت بدهم پیش از آنکه حرف بی موقع مرا مجبور به انجام یک عملیات احیای قلبی ریوی کند. آنهم در مرکزی بدون بهیار و پرستار و حتی دستگاهی برای گرفتن نوار قلب.

21/8/1388

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

بخاری نفتی


هوا دارد کم کم سرد می شود. امسال وضعم از سال قبل خیلی بهتر است. دیروز سرایدار(آقای رضایی)، یک بخاری نفتی برایم گذاشت، روشنش هم کرد و هر شب ، یک دوازده لیتری نفت می گذارد جلوی در خانه. مرد خیلی خوبی است، اگر چه کمی فضول ، که شاید اقتضای شغلی اش باشد.با اینکه خانه من با خانه آنها بیست متری فاصله دارد دقیقا می داند چه ساعتی می خوابم ، کی بیدار می شوم، کی خانه نیستم و در این بین اگر سوالی برایش پیش بیاید حتما می پرسد(بدون اینکه احساس کند دارد در زندگی خصوصی من کنجکاوی می کند) و این تنها خصوصیت او نیست، مثل تمام مردهای کرد خیلی هم غیرتی است. چند ماه پیش بود که به اصرار یکی از زنهای روستا و دخترش برای شام به خانه شان رفتم، خیلی مردم خوبی بودند و خیلی هم ازم پذیرایی کردند. صبح روز بعد، آقای رضایی علاوه بر اینکه به همکارهام سپرده بود به من بگویند دیگر به خانه فلانی ها نروم ، خودش هم طاقت نیاورد و به اطاقم آمد و گفت اینها از فلان ایلند و باهاشون رفت و آمد نکن.من هم که سعی می کردم نشان بدهم برای حرفش احترام قایلم، انگار که تمام ایلات و طوایف اینجا را می شناسم، سر تایید تکان می دادم که چه خوب شد بهم گفتی و ...
بگذریم که این ماجرا پیامدهای زیادی داشت و هر روز یکی از مردم روستا می آمد و به زور از من می خواست به خانه شان بروم و ناراحت می شدند که چرا خانه فلانی ها رفتی و خانه ما نمی آیی، به خصوص زمانی که بابا چند روزی به اینجا آمد و این دعوت ها و ناراحتی های متعاقب آن دو برابر شد!!!
داشتم می گفتم ، امسال زمستان از سال گذشته(که درمرکز شهری گیلانغرب بودم) خیلی بهتر است( علاوه بر اینکه من در این یکسال خیلی بزرگتر و با تجربه تر شدم) ، پارسال آنقدر از سرما لرزیدم که بابا بنده خدا تا اینجا آمد و برای دختر ته تاقاریش بخاری گذاشت. البته صاحب خانه بهم یک چراغ نفتی داده بود که چند ساعتی بیشتر نتوانستم تحملش کنم و آنقدر سرفه کردم و نفسم تنگ شد که سرما را ترجیح دادم و خاموشش کردم.
این روزها تنها نیستم. آزاده( یکی از دختر های روستا که وقتی رتبه کنکورش را داده بودند برای انتخاب رشته پیش من آمد و چون رتبه اصلا خوبی نداشت به جز پیام نور چیزی قبول نشد) می آید پیشم و هر شب تقریبا تا نیمه های شب درس می خوانیم . دیروز هم یک قوری کوچک از خانه شان آورد و پس از یکسال از چای کیسه ای خوردن راحت شدم.
خلاصه اینکه روزهای خوبی است کمتر از چهار ماه از طرحم مانده و من بر خلاف اینکه همیشه در کارهایم عجله دارم، نمی خواهم این روز ها بگذرند. گاهی فکر می کنم شاید چند ماهی بیشتر بمانم. راستش بهار زیبای اینجا را دوست دارم.

20/8/1388

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

علی


بعضی از بچه های روستا خیلی ناز و دوست داشتنی اند. علی یکی از اونهاست. و البته خیلی طغس!
امروز با حساسیت پوستی ناشی از غذاها و ادویه جات آمده بود. وقتی بهش گفتم: علی جان شکلات، پفک، چیپس، نخور. توی چشام نگاه کرد و گفت :خوآم خوآم( یعنی می خورم می خورم) به زور جلوی خندم رو گرفتم!

19/8/1388

آنفولانزایH1N1



با افزایش شیوع آنفولانزای خوکی و شاید بهتر باشد بگویم، افزایش چندین برابری ترس از ابتلا به آنفولانزا ، این روستای کوچک هم در امان نمانده و اگرچه هنوز موردی قطعی از آنفولانزا حتی در گیلانغرب هم گزارش نشده، ترس از بیماری به این مردم هم، همانند کل مردم ایران، سرایت کرده است. خلاصه اینکه مریض هایم هر روز بیشتر می شوند . و هر کس ذره ای گلویش به خارش می افتد، فورا به درمانگاه مراجعه می کند.
حالا مردم عادی به کنار، معاونهای مدارس هم تا بچه ای یک سرفه یا عطسه بزند، حتی اگر چیزی پریده باشد گلویش، فورا می فرستند درمانگاه ، که برو از خانم دکتر نامه سلامتی بگیر! امروز برای یکیشون یک نامه نوشتم که فقط بچه هایی را با فلان علایم بفرستد، نه هر کس که .... امیدوارم به خرجشان برود.
خیلی اهل قر زدن نیستم ولی امروز آنقدر برگه مرخصی و به قول معاون های مدارس سلامتی برای دانش آموز ها نوشتم، به جز نسخه ها که تعدادشان هم کم نبود و البته پرونده مریض ها هم که باید هر کاری انجام می دهی در آنها ثبت کنی بگذریم از نواقصشان ، که باید کامل شود(مثلا می بینی از یک خانواده شش نفری فقط سه نفرشان پرونده دارند و باید برای بقیه شان پرونده جدید هم تشکیل بدی ).
خلاصه این روزها به جای پزشک برای خودم کاتبی شدم! و امان از دست این خودکارهای بیک که آنقدر باید فشارشان دهی تا بلکه رنگشان در آید.( الان که دارم تایپ می کنم هنوز انگشتان و مچ دست راستم درد می کند.)
از آنفولانزا و ترس مردم می گفتم. همه از ما ماسک می خواهند ،در حالیکه شبکه بهداشت به خود ما هم که بیشترین احتمال ابتلا را داریم، دانه ای ماسک می دهد! آنهم از نوعی که کارآیی زیادی ندارد.
امروز یکی از مریض هایم، مهدی، وقتی وارد اتاق شد،از ترس آنفولانزا، سر و صورتش را پوشانده بودو فقط چشمانش بیرون بود. کلی خندیدم و بااینکه سرم شلوغ بود، موبایلم را در آوردم و ازش عکس گرفتم.

19/8/1388

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

خانه




کنارم نشسته و با دو چشم عسلی درشتش خیره شده به کتابهایم. کلی سوال توی ذهنش است که خجالت می کشد بپرسد. دو ماه است که خواندن و نوشتن را شروع کرده ، ولی نوشته های انگلیسی کتاب های قطور من در هیچکدام از درسهایش نبوده اند. با دقت به کتابم و نوشته هایش نگاه می کند. نگاهش تمرکزم را به هم می زند. می گویم دلت می خواهد نقاشی کنی. سرش را به علامت رضایت تکان می دهد. دنبال کاغذ سفید می گردم. تمام برگه ها با خلاصه ها و خاطراتم پر شده اند. چشمم می افتد به برنامه درسی ام که روی دیوار چسباندم و از وقتی از آن عقب افتادم دیگر سراغش نمی روم . از روی دیوار می کنمش.پشتش سفید است. مداد رنگی ندارم ولی آب رنگهایم که مدت هاست با آنها نقاشی نکردم در کشوی میزم هستند. خیلی وقت است هوس نقاشی به سرم زده ولی....
یک کاسه را پر از آب می کنم و قلم مو را به دستش می دهم. تا به حال به جز مداد رنگی هایش با چیزی نقاشی نکرده ولی سوالی نمی پرسد و مشغول می شود. گاهی زیر چشمی، نگاهش می کنم. با اعتماد به نفس قلم مو را به رنگها می مالد و روی کاغذ می گذارد. یک لحظه دلم می خواهد دختری هم سن او داشته باشم.

راستش امروز تصمیم داشتم خیلی خوب درس بخوانم . هنوز کتابهایم را باز نکرده بودم که زنگ در را زدند. فکر کردم باید مریض بد حالی باشد. در را که باز کردم، یک دختر کوچولو، با موهای صاف کوتاه، چشمان عسلی و بلوز قرمز پشت در ایستاده بود . یک کیسه هم با چهار پاکت شیر دستش بود.( شیرهایی که مدرسه روزانه ، بهشان می دهد را برای من آورده بود. آخر خجالت می کشید دست خالی بیاید!!)

می شناختمش. حنانه بود . اواسط تابستان بود که به دلیل برخورد ضربه ای به چشم راستش ، دچار خونریزی شبکیه و کدورت عدسی چشم شد. پدرش بیکار بود و هیچ درآمدی نداشتند. خلاصه اینکه با کمک چند تا از دوستان و مادرم که خدا خیرش بدهد قبول کرد، حنانه دو هفته ای در کرج، در خانمان بماند، در بیمارستان فارابی جراحی شد و عدسی چشمش تعویض شد.
پس از آن ، هر از گاهی ، به دیدنم می آید. تا شب چند بار می آیند دنبالش تا راضی شود برود، البته با گریه!! وقتی پیش من است، آرام یکجا می نشیند و چند جمله ای بیشتر صحبت نمی کند. یعنی هم خجالت می کشد و هم نمی تواند فارسی صحبت کند. و من به این فکر می کنم که چرا یک دختر هفت ساله نباید خانه شان را دوست داشته باشد!

17/8/88

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

سخت ولی ساده








از صبح به این فکر می کنم که زندگی سخت ولی ساده خیلی بهتر از زندگی آسان ولی پیچیده است.


دیروز به یکی از سیاه چادرها رفتم . به زندگی ساده و آرامششان که از چهره هاشان پیدا بود، حسودیم شد. آرامش درون سیاه چادری، که وقتی از دور به آن نگاه می کردم، دلم برای ساکنینش می سوخت، آنقدر پررنگ بود که آرزو کردم یکی از آنها بودم.

و اما در مورد سیاه چادرها:

سقف این چادرها از موی بز است، که علاوه بر اینکه از ورود باران به چادر جلوگیری می کند در تابستان هم الیاف آن از هم جدا شده و هوا به راحتی جریان می یابد. خصوصیت دیگر این سقف بوی آن است که دور کننده حشرات موذی می باشد.
دیوارهای سیاه چادر از حصیرهایی تشکیل شده است که زنان کرد می بافند.
دور تا درر دیوار حصیری چادر، از بیرون، گودالی کنده می شود تا آب باران در آن جمع شده و وارد چادر نشود.
داخل سیاه چادر از یک اتاق نشیمن، یک اتاق میهمان و یک آشپزخانه تشکیل شده که با دیوارهای حصیری کوتاه از یکدیگر جدا شده اند. .حصیرهایی که دیوار اتاق میهمان را میسازند، با نخ های رنگی و به صورت نقش های زیبا، بافته می شوند . زیباترین گلیم هم در این قسمت پهن می شود.
در آشپزخانه منقلی زغالی وجود دارد که در تابستانها به بیرون از چادر منتقل می شود.

و خلاصه اینکه این سیاه چادر هم عمارتی است برای خودش.


16/8/1388

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

یونس


مثل بقیه پسر بچه ها نیست. آرام روی صندلی بیمار نشسته و راحت اجازه می دهد معاینش کنم. سنش را نگاه می کنم هنوز چهار سالش نشده. تب دارد وعفونت گلویش شدید است ، باید آمپول تزریق شود.
اولین بار است که به درمانگاه می آید.آخر بچه کوه و دشت است، وفقط چند ماهی میهمان اینجا خواهد بود .
او یکی از بچه های سیاه چادراست.

بی حس کننده نداریم . آمپول را خودم برایش تزریق می کنم، تا کمتر دردش بیاید. قبل از اینکه روی تخت بخوابد پدرش به کردی می گوید: یونس گریه نکنی آبرویمان برود!
آمپول را که تزریق می کنم تکان نمی خورد، می دانم درد دارد ولی او هیچ نمی گوید.

از تخت که پایین می آید، سرش را بلند نمی کند، شاید می ترسد چشمان خیس و قرمزش آبروشان را ببرد!

14/8/1388

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

ترخینه




تقریبا پارسال همین موقع ها بود .سرمای شدیدی خورده بودم.آنروزها در مرکز گیلانغرب کار می کردم و از صبح تا ظهر آنقدر مریض با انواع و اقسام عفونتهای گلو می آمد که اگر مریض نمی شدی عجیب بود.
پنج شنبه بود و طبق معمول، جلسه (کارگاه ) بازآموزی داشتیم. که نمی شد غیبت کرد.خلاصه آنقدر به ساعتم نگاه کردم تا جلسه تمام شد. یک ظهر بود.
شکمم بدجور قار و قور می کرد. این بود که وقتی به دیزی فروشی سر کوچم رسیدم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و وارد مغازه شدم.
از در که رفتم تو، دیدم یکی از همکارهای دکترمون (که خواستگار اینجانب هم بود و احتمالا دل خوشی ازم نداشت) پشت یکی از میزها نشسته و دارد دو لپی دیزی می خورد.من هم به روی خودم نیاوردم که دیدمش و مثل یک خانم دکتر با شخصیت و مغرور(و البته با کلاس تهرونی!)، مستقیم رفتم سراغ صاحب مغازه که پشت میزش نشسته بود و داشت دخلش را جمع و جور می کرد.
گفتم یک دیزی می خواستم و با کمال ناباوری شنیدم که تمام شده. دست از پا درازتر از مغازه بیرون آمدم.
(فکر کنم آقای دکتر خیلی دلشون خنک شد!!)
به خانه که رسیدم، در حالی که تصمیم گرفته بودم گرسنه بخوابم. هنوز لباسهام را در نیاورده، در خانه را زدند. صاحب خانه ام پشت در بود، با یک کاسه بزرگ آش داغ در دستش!
خوب بگذریم از احساس من در آن لحظه که البته غیر قابل توصیف است. ولی قصدم از تعریف این ماجرا علاوه بر ارج نهادن به نظر دوستان که از تلخ بودن زبان اینجانب گله داشتند، پرداختن به یکی از آشهای محلی اینجا به نام ترخینه بود که برای سرما خورده ها می پزند.
برای درست کردن ترخینه، ابتدا دوغ را ده روزی در کیسه می ریزند تا آب آن گرفته شود. بعد گندم های خرد شده را با آن مخلوط کرده و می گذارند چند روز بماند و حسابی خیس بخورد. سپس این مخلوط را به صورت گلوله هایی در آورده و روی سینی ای که با پونه پوشیده شده، پهن می کنند و می گذارند جلوی آفتاب تا خشک شود. این مخلوط خشک شده را تا مدت ها می توان بدون نیاز به یخچال نگهداری کرد.
هر زمان کسی سرما بخورد و بخواهند برایش آش بپزند، آنرا درون آب ریخته، با چند نوع سبزی( مثل نعنا و اسفناج ) و گاهی شلغم مخلوط کرده و فلفل و زردچوبه هم به آن اضافه می کنند. پس از اینکه آش خوب جا افتاد، مثل همه آش های ایرونی، با پیازداغ تزیین شده و نوش جان می شود.


13/8/1388

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

مدرسه


زنی لاغر اندام، با پوستی تیره و آثار یک سوختگی قدیمی روی پیشانی اش، وارد اتاقم می شود. می شناسمش، از بیماران افسردگی ام در روستای قاسم آباد است.می گوید داروهایش تمام شده و از من می خواهد دوباره برایش بنویسم.
حال دخترش را می پرسم می گوید خوب است، فرستادیمش مدرسه. فکر می کنم سوالم را متوجه نشده دوباره می پرسم: آن شب که قرص خورده بود، آوردینش جلوی در خانه، گفتم برین بیمارستان ازش نوار قلب بگیرین، چی شد؟
می گوید: نوار قلبش مشکلی نداشت. خوب شد فرستادیمش مدرسه.

تقریبا چند هفته پیش بود، حدود ساعت ده یازده شب که سراسیمه به در خانه ام آمد و گفت دخترش قرص های اعصابش را خورده است.گفتم دخترک را بیاورد تا ببینمش.
دخترک گیج بود ولی به سوالاتم پاسخ می داد.
بسته های خالی قرص را نشانم دادند.خیلی نبود . چند نوع قرص بود که البته فقط یکی شان، به خاطر عوارض قلبی اش، خطرناک بود.به همین دلیل گفتم ببرنش بیمارستان و نوار قلب بگیرند.
وقتی درخواست نوار قلب را در دفترچه بیمه اش می نوشتم، عکس روی جلد دفترچه نظرم را جلب کرد. دختری که در تاریکی شب خوب چهره اش را ندیده بودم، دختر بچه ای سفیدرو بود، با چشمان عسلی.به سنش نگاه کردم فقط یازده سال داشت. آنشب با خودم فکر کردم دختران کرد چقدر زود عاشق می شوند!!!


دوباره ازش می پرسم : فرستادینش مدرسه؟!
می گوید: گفته بودیم دیگر نباید به مدرسه بروی، آخر مدرسه اش دور بود و دختر دیگری هم در روستامان نبود که با او تا مدرسه برود. به همین خاطر قرص خورده بود.


12/8/1388

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

چپی



امروز جمعه بود. طبق معمول هر جمعه، صبح برای شنا به استخر گیلانغرب رفتم. وجود استخری سرپوشیده در این شهر کوچک نعمت بزرگی است. و حیف که عده کمی از آن استفاده می کنند.
برای ناهار، به اصرار یکی از دوستانم به خانه شان رفتم. تعداد زیادی میهمان داشتند که از ایلام و کرمانشاه آمده بودند.از قضا بعد از ظهر عروسی یکی از اقوام نزدیکشان بود.
از من هم خواستند برای عروسی بمانم که البته اول تمایلی نداشتم. ولی وقتی زنها لباسهاشان را آوردند، پوشیدن یکی از این لباسها آنقدر برایم وسوسه انگیز بود، که تصمیم گرفتم در میهمانی شرکت کنم.
لباس آبی ای که اندازه ام بود را انتخاب کردم. لباس از چهار تکه تشکیل شده بود. یک تاپ بلند و شلواری از جنس ساتن براق، قسمت پایین شلوار کش دوخته شده بود، به طوری که کمی بالاتر از قوزک پا چین می خورد. تکه دیگرکه روی آن پوشیده می شد، یک پیراهن بلند گیپور با پولکهای براق بود که از آستینهایش نواری از همان جنس آویزان شده و در پشت گره می خورد و آخرین تکه یک جلیقه ساتن. پوشیدن لباس کردی لذت خاصی داشت.
مراسم در یک باغ بزرگ برگزار شد. که دور تا دورش را درختان بید بلند احاطه کرده بودند و درختچه های شمشاد وسط باغ ، حصاری بین زنها و مردها ایجاد می کرد.
آهنگ کردی با صدای بلند در محوطه باغ پخش می شد که یکجا نشستن و نرقصیدن را سخت می کرد!
رقص کردی را از هم دانشگاهی های کردم یاد گرفته بودم. رقصی که دراصطلاح محلی به آن چپی می گویند، کمی با رقص کردهای سنندج متفاوت است. یکنفر سر چوپی را که یک روسری یا پارچه ای است ، بدست می گیرد و بقیه در حالی که از پشت دستهاشان را به هم گره کرده اند، حرکات پا را هماهنگ با او انجام می دهند. و خلاصه اینکه هیجان زیادی دارد.


17/7/1388

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

شین


جلوی در اتاق ایستاده و می خواهد بدون نوبت ویزیت شود. می گوید کار زیادی ندارد.

مردی لاغر اندام حدودا چهل ساله است. با چشمان میشی و موهای صاف جوگندمی ، که پیراهن مشکی به تن دارد.می شناسمش ، تقریبا هفته ای یکبار به درمانگاه می آید و هر بار می خواهد یک سری آزمایش کامل و سونوگرافی شکم برایش بنویسم.تا چند وقت پیش کار خانمش هم همین بود. او هم تقریبا هر هفته می آمد. دروغ نگویم دیگر از دستشان خسته شده ام . تمام آزمایشات و سونوگرافی هاشان طبیعی است ، ولی باز هم می آیند. گاهی حرف مرا هم باور ندارند و می خواهند که به متخصص ارجاعشان دهم.

تقریبا شش ماه قبل بود که عاطفه با شکم درد پیش من آمد. روزهای اولی بود که از مرکز شهر گیلانغرب به این روستا(روستای گورسفید) منتقل شده بودم. هنوز مردمش را خوب نمی شناختم و سعی می کردم چهره ها و نام هاشان را به خاطر بسپارم.
آری عاطفه را هم خوب به یاد دارم. دختری دبیرستانی با چشمان درشت مشکی ، ابروهای به هم پیوسته و پوست صاف گندمی .مانتو شلوار مدرسه اش را به تن داشت و کیفی روی دوشش انداخته بود.
در معاینه شکمش به التهاب آپاندیس شک کردم وبه مادرش گفتم فورا پیش جراح ببردش.

یکماهی گذشته بود . تقریبا فراموشش کرده بودم . که یک شب مردی لاغر اندام ، حدودا چهل ساله ، با چشمان میشی و موهای صاف جوگندمی با کیسه ای پر از عکس و سونوگرافی و آزمایش وپرونده های بیمارستانی پیش من آمد.مدارک مربوط به دخترش بود.

یکماه قبل با تشخیص آپاندیسیت جراحی شده بود. حین عمل جراح متوجه توده ای در تخمدان راست شده و از توده ، از حفره شکم و از روده ها نمونه گرفته بود. تشخیص بافت شناسی نمونه ها سرطان تخمدان بود که تمام حفره شکم و روده ها را هم درگیر کرده بود.
گفتم از نظر من ، متاسفانه ، بیماری اش علاجی ندارد و بگذارد دخترش این ماههای آخر عمر را کنار خانواده و نه در بیمارستانها بگذراند. البته گفتم با یک متخصص زنان هم مشورت کنند.

بعدها از همسایه هاشان شنیدم که پدرش تمام گوسفندهایش را فروخته تا خرج عمل جراحی مجدد و شیمی درمانی دخترک را بدهد.

یکماه پیش نیمه های شب بود که تلفن زدند و گفتند عاطفه بد حال است و بیمارستان جوابش کرده و گفته اند ببریدش خانه.

صبح صدای قرآن که از بلند گوی مسجد پخش می شد کل روستا را پر کرده بود و هنگام مکثهای قاری ، زجه و شیون زنهای کرد به گوش می رسید که مرگ عزیزشان را شین1 می کشیدند .

مرد وارد اتاق می شود .مرگ عاطفه را به او تسلیت می گویم. می خواهد به متخصص ارجاعش دهم. ترس از مرگ در چشمانش موج می زند.


10/8/1388


1) شین: یک نوع عزاداری کردی است. که در آن زنان کرد یک صدا وای وای میگویند و صورتهاشان را با ناخن می خراشند.