۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

یونس


مثل بقیه پسر بچه ها نیست. آرام روی صندلی بیمار نشسته و راحت اجازه می دهد معاینش کنم. سنش را نگاه می کنم هنوز چهار سالش نشده. تب دارد وعفونت گلویش شدید است ، باید آمپول تزریق شود.
اولین بار است که به درمانگاه می آید.آخر بچه کوه و دشت است، وفقط چند ماهی میهمان اینجا خواهد بود .
او یکی از بچه های سیاه چادراست.

بی حس کننده نداریم . آمپول را خودم برایش تزریق می کنم، تا کمتر دردش بیاید. قبل از اینکه روی تخت بخوابد پدرش به کردی می گوید: یونس گریه نکنی آبرویمان برود!
آمپول را که تزریق می کنم تکان نمی خورد، می دانم درد دارد ولی او هیچ نمی گوید.

از تخت که پایین می آید، سرش را بلند نمی کند، شاید می ترسد چشمان خیس و قرمزش آبروشان را ببرد!

14/8/1388

۴ نظر:

  1. We as Iranian people lose many things to not lose our ABERO.The boy looks so innocent and lovely.

    پاسخحذف
  2. سلام و درود خانم دکتر من سال 74 تا 76 طرح تو مریوان گذرندوم و خوندن خاطراتتون کلی اون روزا رو زنده کرد . کردها واقعا مردم شریف و نجیب و مظلومین .من که از ته دل دوسشون دارم . موفق و پیروز باشین . من خاطراتموتو یه دفترنوشته بودم که کلی مطالب مربوط به ایام تجرد توش بود ترجیح دادم قبل مهاجرت خاکسترش کنم :{ ولی بلاگ هم صفایی داره

    پاسخحذف
  3. راستی این گجتهای وبلاگو فعال کنین بشه فید ازتون گرفت

    پاسخحذف

نظر شما: