۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

آقای دکتر!




امروز صبح که وارد درمانگاه شدم ، هیچ چیز سر جای خودش نبود. میز و صندلی من وسط اتاق بود.کمد داروها هم ، با یک متری فاصله از کنج دیوار، نزدیک میز ، قرار داشت. از صندلی مریض و تخت معاینه هم خبری نبود.
فکر می کردی زلزله شده یا شاید همان دزدهایی که چند شب پیش به یکی از روستایی ها حمله کرده بودند تا گوسفندانش را ببرند و البته به دلیل مقاومت چوپان بیچاره که زیر مشت و لگد هاشان دوام آورده بود، دست خالی روانه خانه شان شده بودند، این بار از تعطیلی جمعه و خواب آلودگی آقای رضایی سوء استفاده کردند و درمانگاه گورسفید را هدف افکار پلیدشان قرار داده اند.
البته در این بین بتونه کاری دیوارها، که مطمئنا کار دزدها نبود، و چهار پایه و سطل های رنگ وسط راهرو، از چیز دیگری حکایت می کرد. و البته قیافه آقای رضایی که دیشب مجبور شده بود تمام میز و صندلی ها را جا به جا کند ، بی شباهت به آن روستایی دزد زده نبود.
من که با کلی خواهش و تمنا هفته دیگر را مرخصی گرفتم، انگار نه انگار که فضای اتاق مناسب مریض دیدن نیست، به رضایی گفتم یک صندلی بیمار بیاورد و مشغول ویزیت بیمارانم شدم.
زری گلخندی، زن کوتاه قد و میانسالی که چشم چپش همیشه به بیرون نگاه می کند، امروز باز هم آمده بود و به قول خودش سرماخوردگی و آب لوتش(بینی اش) ، امانش را بریده بود. اول که وارد اتاق شد گفت سلام خانم دکتر،( که البته کم تعجب نکردم! ) وقتی روی صندلی نشست و خواست مشکلش را بگوید ، گفت آقای دکتر! چند وقت پیش بهش گفتم من خانم دکترم نه آقای دکتر، دفعه قبل که آمده بود ، میگفت آقا و یک دفعه انگار برق بگیردش فورا حرفش را اصلاح می کردو می گفت خانم دکتر.امروز هم فکر کنم توی راه کلی تمرین کره بود که نگوید آقای دکتر، ولی خوب.....
البته اینجا کم نیستند مریض هایی که بهم آقای دکترمی گویند( و آدم را به شک می اندازند!!!) .خوب شاید هم حق داشته باشند، قبل از من همه پزشکان اینجا مرد بوده اند.
خوشحالم که به زودی از رنگ طوسی و چرک اتاقم خلاص می شوم، قرار است دیوارها را استخوانی روشن رنگ بزنند.
30/8/1388

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: