۱۳۸۸ آبان ۱۲, سهشنبه
مدرسه
زنی لاغر اندام، با پوستی تیره و آثار یک سوختگی قدیمی روی پیشانی اش، وارد اتاقم می شود. می شناسمش، از بیماران افسردگی ام در روستای قاسم آباد است.می گوید داروهایش تمام شده و از من می خواهد دوباره برایش بنویسم.
حال دخترش را می پرسم می گوید خوب است، فرستادیمش مدرسه. فکر می کنم سوالم را متوجه نشده دوباره می پرسم: آن شب که قرص خورده بود، آوردینش جلوی در خانه، گفتم برین بیمارستان ازش نوار قلب بگیرین، چی شد؟
می گوید: نوار قلبش مشکلی نداشت. خوب شد فرستادیمش مدرسه.
تقریبا چند هفته پیش بود، حدود ساعت ده یازده شب که سراسیمه به در خانه ام آمد و گفت دخترش قرص های اعصابش را خورده است.گفتم دخترک را بیاورد تا ببینمش.
دخترک گیج بود ولی به سوالاتم پاسخ می داد.
بسته های خالی قرص را نشانم دادند.خیلی نبود . چند نوع قرص بود که البته فقط یکی شان، به خاطر عوارض قلبی اش، خطرناک بود.به همین دلیل گفتم ببرنش بیمارستان و نوار قلب بگیرند.
وقتی درخواست نوار قلب را در دفترچه بیمه اش می نوشتم، عکس روی جلد دفترچه نظرم را جلب کرد. دختری که در تاریکی شب خوب چهره اش را ندیده بودم، دختر بچه ای سفیدرو بود، با چشمان عسلی.به سنش نگاه کردم فقط یازده سال داشت. آنشب با خودم فکر کردم دختران کرد چقدر زود عاشق می شوند!!!
دوباره ازش می پرسم : فرستادینش مدرسه؟!
می گوید: گفته بودیم دیگر نباید به مدرسه بروی، آخر مدرسه اش دور بود و دختر دیگری هم در روستامان نبود که با او تا مدرسه برود. به همین خاطر قرص خورده بود.
12/8/1388
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما: