۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه
یوزارسیف
دیروز یک مریض جدید داشتم. شیخ روستا ! تعریفش را از آزاده شنیده بودم ، که وقتی تشریف بردند مدرسه دخترانه ، چطور دخترها به جای پوست ترنج دستشان را بریده اند!! حاج آقاهم از شدت شرم و نجابت به نمازخانه مدرسه نرسیده برگشته و دیگر از جلوی درب مدرسه هم رد نشده اند! ولی به هر حال شنیدن کی بود مانند دیدن!
روی صندلی بیمار که نشست ، سرم را بلند کردم و دیدم انصافا دخترهای روستا حق داشتند و حاج آقا از حضرت یوسف زیباتر نباشند از بازیگر نقش یوزارسیف با آن همه گریم و بزک زیباتر اند.
شیطنتم گل کرد و خواستم یک متلکی بندازم و سر صحبت را باز کنم که یکهو چشمم به عرق جبین ایشان افتاد که کل پیشانی را خیس کرده بود . من هم ترجیح دادم حرفم را قورت بدهم پیش از آنکه حرف بی موقع مرا مجبور به انجام یک عملیات احیای قلبی ریوی کند. آنهم در مرکزی بدون بهیار و پرستار و حتی دستگاهی برای گرفتن نوار قلب.
21/8/1388
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما: