۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه
عادت
عادت کردن و دل کندن سخت است. آخرین بخش اینترنیم توی دانشگاه بخش قلب بود ، با کشیک های 30 ساعته، تنهایی و بدون رزیدنت، در آن واحد، از 5 جا صدات می کردند، اوایل بخش، خودم را سرزنش می کردم که چرا سخت ترین بخشم را زودتر نگذراندم، به خصوص که همزمان داشتم کارهای انتهایی پایان نامه ام را انجام می دادم و مسابقات شنا هم بود، که نمی خواستم آخرین المپیاد دانشجویی دوران تحصیلم را از دست بدهم، بماند که اگر آن موقع می دانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد و دانشگاه چه نقشه ای برایمان کشیده هرگز بعد از سی ساعت کشیک آن همه تمرین سخت نمی کردم.
داشتم می گفتم با آن همه سختی و استرسی که بخش قلب داشت، هر قدر به روزهای پایانی نزدیک تر می شدیم ، بیشتر دلم می گرفت، به جو آنجا و به مریض هایی که پای ثابت بخش بودند عادت کرده بودم، به مردی که سه تا رگ قلبش گرفته بود و هر چه نصیحتش می کردم ، حاضر به جراحی نبود و میگفت:" خدا بزرگ، شما هم که اینجا هستید ، هر وقت سینم درد گرفت زود میام پیش خودتون "
به گلاویژ، که صبح یکی از روزهای کشیکم ،پسری مضطرب ، او را به اورژانس آورد و می گفت که در خانه دچار ایست قلبی شده وتا آمبولانس برسد به او تنفس مصنوعی داده است (بعدا فهمیدم این پسر همان فرزین، نامزد دوست صمیمی ام است ، که در آن شرایط استرس نه من او را شناخته بودم و نه او مرا) و فرزین که هر روز جلوی در ICU قدم می زد و امیدوار بود که عمه اش (که در کوما بود ) به هوش بیاید.
عادت کرده بودم، به دکتر خیاطی که عاشق کارش بود. و عاشق بیمارانش، به مریض هایی که مرخص نمی کرد و می گفت اینها که کس و کاری ندارند بهشان برسد، من مثل پسرشان، اینجا مراقبشان هستم.
به پرستارها که وقتی برای شیفت عصر می آمدند کلی به خودشان رسیده بودند و وقتی می دیدیشان تمام اعتماد به نفست را از دست می دادی ، آخر از صبح آنقدر از این بخش به آن بخش دویده بودی که دیگر خودت هم نمی توانستی به قیافه ات نگاه کنی.
حتی به زن چادری ای که صبح ها ، سر حال و تازه نفس ، در راهروها و اتاقهای بخش به دنبال دانشجو ، انترن یا رزیدنت دختری می گشت تا شکارش کند و یکهو آنروز را گرسنه نماند ،عادت کرده بودم. دانشجو ها با دیدنش از ترسشان همانند بره هایی که سگ گله شان تنها شان گذاشته باشد، به گوشه ای می گریختند و البته معمولا کسی که خسته تر بود و نای فرار کردن نداشت شکار می شد. و خود من هم چند بار بعد از کشیکهای سی ساعته، در حالی که رنگی به رویم نمانده بود ، شکار شدم. یادم می آید آخرین بار، فکر کنم خودش هم دلش به حالم سوخت و گفت :" خانم دکتر ممنون که آرایش ندارید،موهاتون هم بیرون نیست، روپوشتون هم بلند ، فقط یکم تنگ ، لطفا عوضش کنید" من هم که دو هفته از انترنی ام بیشتر نمانده بودو دیگر حوصله دریافت نامه از حراست و تعهد و ... را نداشتم، یک چشم گفتم و عصر آن روز روپوشی دو سایز بزرگتر از سایز خودم خریدم.
عادت کردن و دل کندن سخت، به اینجا بیشتر از هر جای دیگری عادت کردم،حتی به سکوتش که اوایل به نظرم کشنده بود.
27/8/1388
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
نوشتههات را گلاره دوست دارم، چون درشون از سانسور خبریی نیست، خیلی خوبه که این فرصت را داری که از دست عادتهات به سادگی فرار کنی تا کمتر بهت دسترسی داشته باشند
پاسخحذفخوب و خوش باشی
سلام خانم دکتر این تنهایی وعادت کردن به ان رو در این برهه از زندگیتون به فال نیک بگیرید وخداوند روبخاطر این نعمت شاکر باشید در تنهایی وسکوت است که انسان به استعدادها وانرژیهایی که در درونش است پی میبرد واز این تواناییها درمسیر تکامل خود وجامعه اش از انها بهره گیردشک نکنید که شما الان با خانم دکتری که در ارومیه بودید خیلی متفاوت تر هستیدو میتوانید از این فرصت بدست امده برای ساختن ایندتون بهره ببریدومسلما اینچنین خواهد بودشما الان بسیار نیرومند تروپرانرژی تر از دخترهای هم سن وسال خود هستید واین یک واقعیته شاد سلامت وسربلند باشید
پاسخحذف