۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

شیپ




برای خیلی از ما تصور اینکه جسم با ارزشمان لانه ای برای مگس ها باشد سخت و دور از ذهن است. و البته همه ما می دانیم که روزی خوراک کرم ها و موجودات درون خاک خواهیم بود.
مثل همیشه در اتاقم نشسته بودم و بیماران همیشگی ام را با مشکلات همیشگی شان ویزیت می کردم.
در بین بیمارانی که توی راهرو منتظر بودند، پسرکی لاغراندام ،حدودا پانزده شانزده ساله، با صورتی آفتاب سوخته و شلوار کردی مشکی خاک گرفته نظرم را جلب کرد. آرام روی یکی از صندلی های نزدیک در اتاق نشسته بود، از بیماران همیشگی ام نبود.نمی شناختمش! یک دستمال پارچه ای جلوی چشم راستش گرفته بود و به نظر می رسید چیزی داخل چشمش رفته یا ضربه ای به آن خورده است.
نوبتش که رسید داخل شد. دستمال را از روی چشمش برداشت. چشم کاملا متورم بود و پلکهای قرمز به هم چسبیده بودند.
پلکها را که از هم باز کردم بیش از ده کرم کوچک سفید درون چشم شناور بودند.

این بیماری که در اصطلاح محلی به آن شیپ می گویند و در بهار شایع می شود، در واقع همان
میاسیس است و آن تخم گذاری مگس ماده در هر جای بدن انسان یا احشام است، تا لارو ها از بدن تغذیه کرده و به مگس های بالغ تبدیل شوند.
پس از آن با چند بیمار دیگر هم برخورد کردم که لاروها در چشمهاشان و یا گلوشان لانه کرده بودند.

4/3/1388

۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

فاطمه


امروز صبح به سختی از خواب بیدار شدم.احساس بی هدفی و پوچی می کردم. دیشب تا نیمه های شب بیدار بودم. استرس هایم برای آینده، آرامش را از ذهنم و خواب را از چشمانم ربوده بود.

حدود یازده صبح بود.دیگر بیماری در درمانگاه نمانده بود. تصمیم گرفتم برای ویزیت به خانه فاطمه بروم. یکماه بیشتر بود که ویزیت نشده بود.
مثل تمام خانه های روستایی اینجا، ساده وتمیز بود. ته اتاقی نسبتا تاریک دخترکی بیست ساله نشسته بود.موهایش را پسرانه کوتاه کرده بودند و شاید اگر برجستگی سینه هایش نبود، تشخیص دختر بودنش سخت می شد.
وقتی من را دید شروع کرد به خندیدن، با صدای بلند می خندید و من به این فکر می کردم که خیلی وقت است از ته دل نخندیدم.
مثل همیشه دستش را جلو آورد و با چشمانش بهم خوشامد گفت.

فاطمه به دلیل تاخیر در به دنیا آمدنش و احتمالا نبود قابله ای ماهر هنگام تولدش، محکوم شده که همیشه در گوشه ای از خانه شان بنشیند . با کلماتی نامفهوم سخن بگوید وروزی ده قلم داروی مختلف بخورد تا نکند سلولهای مغزش خیال طغیان به سرشان بزند.
او یکی از بیماران عقب مانده ذهنی و صرعی مان(مبتلا به فلج مغزی) در روستای قیطول مرجان است.

صدای خنده هایش هنوز در گوشم می پیچد و افکار پیچیده ام و نقشه هایم برای آینده نامعلومم را به لرزه در می آورد ای کاش می توانستم از ته دل بخندم.

2/4/1388

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

بارش خاک


ستایش کوچولو امروز لبخند همیشگی اش را بر لب نداشت و دیگر از سر راهش برایم گلی نچیده بود. بی حال بود و مدام سرفه می کرد.
امروز تمام بیمارانی که وارد درمانگاه می شدند یک نقطه مشترک با هم داشتند و آنهم پارچه هایی بود که به سر و صورتشان پیجیده بودند.
طوفان های گرد و غبار یکی از خصوصیات این منطقه است . از مردم اینجا شنیده بودم که تابستان ها از آسمان خاک می بارد ولی هیچوقت تصور نمی کردم اینقدر شدید باشد.
غلظت گرد و غبار به حدی است که چند متر جلوترت را به سختی می بینی.
دیشب چند بار با تنگی نفس از خواب پریدم .ماسک را هم امتحان کردم ولی اثری نداشت.ترجیح دادم تا صبح در خانه قدم بزنم. شاید می ترسیدم بخوابم!

مردم اینجا این را یکی دیگر از موهبت های همسایگی شان با کشور عراق می دانند!!!!!

10/4/1388

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

چشمها را باید شست





چقدر شهر خلوت بود.اولین باری بود که برای خرید بیرون می رفتم. شهر به نظرم کوچک می آمد ، با سکوتی کشنده .
صبح جمعه بود.از صبح که بیدار شدم به این فکر می کردم که می خواهم جمعه خوبی داشته باشم.هزار تا برنامه توی ذهنم می آمد وهر کدام یکی پس از دیگری خط می خورد.کوههای زیبا مرا وسوسه به کوهنوردی می کرد ولی هنوز آنقدر به محیط آشنا نشده بودم که بتوانم تنهایی به کوه بروم.
به هر حال خرید تنها انتخابی بود که خط نخورد. چقدر آن روز احساس بدی داشتم.
شهر زیبا نبود. موزاییک های پیاده رو شکسته بود.مغازه ها زشت بود وخالی ، ته جعبه های میوه فروشها میوه های گندیده ای مانده بود ، که هنوز هم منتظر بودند مشتری ای از راه برسد و آنها را بخرد.
چقدر فروشندها افسرده و ناامید به نظر می رسیدند ، خسته و بی حوصله.
مغازه ها با اون چیزی که من عادت کرده بودم ببینم ، خیلی متفاوت بود.از یک پیرمرد که روی جعبه ای کنار مغازه اش نشسته بود و نای بلندشدن نداشت کمی میوه خریدم.
در خیابان که راه می رفتم چنان اخم کرده بودم که اگر آشنایی هم مرا می دید از ترس ، جرات نزدیک شدن پیدا نمی کرد. با اینکه سعی کرده بودم ساده ترین مانتوم را بپوشم ، همه کارهاشان را رها کرده و به من زل زده بودند.
کمی که دقت کردم دیدم به جز من فقط یک دختر دیگر در خیابان است که چادر مشکی به سر دارد!!!

آنروز به هر چه نگاه می کردم غربت را برایم زمزمه می کرد.وقتی به خانه برگشتم میوه ها را جلوی در رها کردم و ناخودآگاه صورتم خیس شد ،از اشکهایی که در اختیار من نبودند.

تقریبا یک سال از آن روز می گذرد و من چقدر از جمعه ها و خرید لذت می برم.دیگر هیچکدام ازبرنامه هایم خط نمی خورند.و حتی اتفاقات جالبی برایم رخ می دهد که انتظارشان را هم ندارم.

6/8/1388

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

سیاه چادرها



امروز باران شدیدی می بارید، ابرهای سیاه آسمان را پوشانده بود و آسمان به صحنه هنرنمایی برق ها و نعره های رعدها بدل گشته بود.از این هنرنمایی ها و جدال ها ، زمین که آرام به آسمان می نگریست هم بی بهره نمی ماند و در لذت باران خنکی که آسمان ارزانی اش می داشت غرق می شد.
صبح به روستای نیان قیلان ، برای ویزیت بیماران رفتیم. در مسیر چندین سیاه چادر بود،که هفته پیش نبودند و این نشانه ورود عشایر به این خطه گرمسیر می باشد.
شب است، هنوزباران می بارد و من به سیاه چادرها فکر می کنم ، به کودکان درونشان که از صدای رعد به وحشت افتاده اند و گریه شان دیوارهای پارچه ای سیاه چادرها را به لرزه در می آورد.
باران شدید است. حتما آب به درون چادرها نفوذ کرده است. این مردم عجب استقامتی دارند.


5/9/1387

یک روز کاری


هر روز صبح به شوق دیدن طلوع آفتاب به سراغ پنجره می روم. اینجا سقفها کوتاه است. وبرج و آپارتمانی نیست که آفتاب را از آسمان پنجره بدزدد. خورشید به آرامی از میان نخلها بالا می آید. و روزی دیگر با تجربه ای تازه شروع می شود.
کم کم دارم کردی یاد می گیرم. گاهی در تشخیص بیماریها مشکل دارم. البته اکثر بیماران با مشکلات تکراری مثل سرماخوردگی ،آرتروز، مشکلات مربوط به قاعدگی و عفونتهای دستگاه تناسلی مراجعه می کنند. اینجا تب مالت هم شایع است.و این یک مشکل بهداشتی محسوب می شود.
بیمارانم ، به خصوص زنها خیلی بیشتر از سنشان به نظر می رسند، شاید زایمانهای متعدد در سنین پایین و مشکلات تغذیه ای دلایلی باشند که زیبایی و طراوت دختران کرد را خیلی زود می ربایند.

1/9/1387

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

خاطرات یک زن کرد


امروزجمعه بود.از صبح باران می بارید.برای ناهار مهمان بودم.مادر خانواده مثل تمام زنهای کرد، زنی مهربان و ساده بود. نمی دانم چه چیز مرا اینقدر با این زن پیوند می داد. به سختی فارسی صحبت می کرد.ولی نیازی به زبان نبود که نگاه و لبخندش برای ارتباط دو روح کافی بود.
گویی سالها می شناختمش، چشمان آبی و قد بلندش برایم آشنا بود. چه زیبا از جنگ می گفت.
جنگی که تمام خاطراتش برای من خلاصه شده بود در اخبار رادیو که پدرم گوش می داد و گاهی تلاشش برای رساندنمان به جایی امن هنگام حمله های هوایی و خاموش کردن چراغ ها،8 سال تمام خاطرات و زندگی این مردم بوده است.
از زندگی شان در کوه ها می گفت،از فرزندانش که در سالهای جنگ به دنیا آمدند و اینکه چطور همانند ماده شیری در جنگل ها از آنها محافظت کرده است.از جنایات اعراب می گفت، و اینکه با این همه خاطرات تلخ چطور می تواند به کربلا برود!!!!!
بدترین صحنه ای که با گفتن آن اشک در چشمانش جمع شد، خاطره پرستاران بیمارستانی در قصر شیرین بود که از ترس تجاوز به پاکدامنی شان،مرگ را ترجیح داده و خود را از پشت بام بیملرستان پرت کرده بودند.

11/8/1387

تولدی دیگر



زندگی جدیدم در گیلانغرب را با عنوان پزشک خانواده روستایی شروع کرده ام.اینجا را دوست دارم. آرامش خاصی دارم.
حس خاصی مرا با این مردم پیوند می دهد.حسی که شاید از اسم کردی ام نشات می گیرد.غریبم ولی احساس غربت نمی کنم.
کوههای زیبای این شهر که همانند دامن چین داری دور شهر را گرفته اند من را به استقامت فرا می خوانند و داستان زندگی این مردم به من صبوری می آموزد.لباسهای رنگیشان با پولکهای براق به زندگی ام نشاط می بخشد.
می خواهم این روزهای زیبا را بنویسم.
1/8/1387

گمشده


تنها بود .دشت وسیع بود. آسمان از شمال به جنوب ، از شرق به غرب گسترده و کوهها ، که دور تا دور دشت را به آسمان می دوختند.
تنها بود و کوچک.
آسمان با آن همه وسعتش کوچک بود ، دشت با آن همه بزرگی اش ذره ای و کوه ها ریز تر از آنچه دیده شوند و او شاید ریزتر ازهرذر ه ای که بتواند با چشمان بزرگ گمشده اش دیده شود.
اگر پاهایش او را به زمین ندوخته بود ، می توانست پرواز کند ، از دشت فاصله بگیرد و برسد به دل آسمان اما چه سود که آسمان با آن همه وسعتش کوچک بود ، با آن همه بلندی اش کوتاه بود و به تمامی ستونهای نامریی ای که او را به زمین می دوختند لعن می فرستاد.
چشمانش را از آسمان بر گرفت و دوخت به پاهایش ، تنها بود و دشت وسیع ، سالها باید در این دشت قدم بر می داشت تا بزرگ می شد. آنقدر که چشمان گمشده اش او را می دید. سالها تنهایی ، سالها دور از او و دشت وسیع و نا هموار.
سعی کرد فقط به کفش هایش نگاه کند ، حتی دیگر به جاپاهایش که روی کویر مانده بود هم نگاه نکرد. باد وزیدن گرفت و او گم شد. او در طوفان شن گم شد.

مسافران کویر همان کویری که دور تا دورش کوههای بلند است ، داستانهای زیادی در کوله بارهاشان دارند.
وچه بسیار نقل می کنند از پیرزنی که سالهاست به دیواری قدیمی تکیه زده ، گرد و غبار کویر بر چهره اش ، عصای چوبیش در کنارش ، به کفشهای کهنه اش خیره شده.


12/9/1387

سوگ خورشید


زوزه سگها را می شنوم
که از سکوت شب ناله سر داده اند
سرود غمناک شبانه ایست
در سوگ خورشید.


در پی چراغهای مصنوعی این قاتلین متحرک
به سوی خیابان میدوند

و هم خوانی بومهای نشسته برتیرهای برق
خیره بر خط سفید جاده
سرخ شدنش را منتظرند.


با روییدن خورشید
از قصه غمناک دیشب
تنها اجساد بی تحرک کنار خیابان باقیست.

ققنوس



در انزوای کلمات
در بغض این گلوی ماتم زده
کلمه ی سپیدی فراری اسارت
سر شعر شدن دارد
باور نمی کنی!

شعرها دروغ بود
کلمات ریا بود
ولی باز هم کلمه سپیدی
سر شعر شدن دارد
سبز شدن.

تولد دوباره کلمات خاکسپاری شده

این ققنوس سر پرواز دارد
از میان خاکسترهایش
خاکسترهای سی ساله اش یک خروار
شقایق رویانده
به وسعت تمام سکوتش.

تولد دوباره کلمات
طلوع حقیقت است

این ققنوس سر پرواز دارد
از میان خاکسترهایش
و شقایقها
که پرواز دوباره اش را هورا می کشند

تار روزها



تار روزها


اين روزها خوب می بافی
بچه عنكبوت گوشه ديوارت
بزرگ شده است
خوب می بافد
وتو شايد بهتر
اين دار كهنه هم چيز بدی نيست
پشتش كه می نشينی
با آواز گنجشكها می بافی
يك رج
دو رج
بيشتر
بيشتر
وبعد
به بلندترين تارت
آويزان می شوی
شب پره هارا می بينی

كه برا يت كف می زنند
وعنكبو ت ها را

در پشت تارت گم می شوی .

میهمان


ميهمان

شمعدانی ها را روی طاقچه گذاشتم
پنجره ها را گشودم
فانوس ها را روشن كردم
باران می با رید
می دانستم كه می آیی
آمدی
من غرق در باران بودم
غرق شمعدانی ها
آمدی
باد پنجره ها را بست
فانوس ها راخاموش كرد
صدای در می آمد
اما من غرق در باران بودم

ستاره می شوم


ستاره ها فرو می ریزند.
یکی یکی
به من نزدیک می شوند.

پایین و پایین تر

دستانم را به هم می چسبانم
از میان انگشتانم فرو می ریزند.

دامنم پر از ستاره می شود.

زمین زیر پایم که غرق در نور است
کنده میشود
و می چسبد به سقف آسمان

تمامی وجودم ستاره می شود.

تکه تکه می شوم
هر تکه ام به گوشه ای از سیاهی پناه می برد.

هزار ستاره می شوم