۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

چشمها را باید شست





چقدر شهر خلوت بود.اولین باری بود که برای خرید بیرون می رفتم. شهر به نظرم کوچک می آمد ، با سکوتی کشنده .
صبح جمعه بود.از صبح که بیدار شدم به این فکر می کردم که می خواهم جمعه خوبی داشته باشم.هزار تا برنامه توی ذهنم می آمد وهر کدام یکی پس از دیگری خط می خورد.کوههای زیبا مرا وسوسه به کوهنوردی می کرد ولی هنوز آنقدر به محیط آشنا نشده بودم که بتوانم تنهایی به کوه بروم.
به هر حال خرید تنها انتخابی بود که خط نخورد. چقدر آن روز احساس بدی داشتم.
شهر زیبا نبود. موزاییک های پیاده رو شکسته بود.مغازه ها زشت بود وخالی ، ته جعبه های میوه فروشها میوه های گندیده ای مانده بود ، که هنوز هم منتظر بودند مشتری ای از راه برسد و آنها را بخرد.
چقدر فروشندها افسرده و ناامید به نظر می رسیدند ، خسته و بی حوصله.
مغازه ها با اون چیزی که من عادت کرده بودم ببینم ، خیلی متفاوت بود.از یک پیرمرد که روی جعبه ای کنار مغازه اش نشسته بود و نای بلندشدن نداشت کمی میوه خریدم.
در خیابان که راه می رفتم چنان اخم کرده بودم که اگر آشنایی هم مرا می دید از ترس ، جرات نزدیک شدن پیدا نمی کرد. با اینکه سعی کرده بودم ساده ترین مانتوم را بپوشم ، همه کارهاشان را رها کرده و به من زل زده بودند.
کمی که دقت کردم دیدم به جز من فقط یک دختر دیگر در خیابان است که چادر مشکی به سر دارد!!!

آنروز به هر چه نگاه می کردم غربت را برایم زمزمه می کرد.وقتی به خانه برگشتم میوه ها را جلوی در رها کردم و ناخودآگاه صورتم خیس شد ،از اشکهایی که در اختیار من نبودند.

تقریبا یک سال از آن روز می گذرد و من چقدر از جمعه ها و خرید لذت می برم.دیگر هیچکدام ازبرنامه هایم خط نمی خورند.و حتی اتفاقات جالبی برایم رخ می دهد که انتظارشان را هم ندارم.

6/8/1388

۱ نظر:

نظر شما: