۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

فاطمه


امروز صبح به سختی از خواب بیدار شدم.احساس بی هدفی و پوچی می کردم. دیشب تا نیمه های شب بیدار بودم. استرس هایم برای آینده، آرامش را از ذهنم و خواب را از چشمانم ربوده بود.

حدود یازده صبح بود.دیگر بیماری در درمانگاه نمانده بود. تصمیم گرفتم برای ویزیت به خانه فاطمه بروم. یکماه بیشتر بود که ویزیت نشده بود.
مثل تمام خانه های روستایی اینجا، ساده وتمیز بود. ته اتاقی نسبتا تاریک دخترکی بیست ساله نشسته بود.موهایش را پسرانه کوتاه کرده بودند و شاید اگر برجستگی سینه هایش نبود، تشخیص دختر بودنش سخت می شد.
وقتی من را دید شروع کرد به خندیدن، با صدای بلند می خندید و من به این فکر می کردم که خیلی وقت است از ته دل نخندیدم.
مثل همیشه دستش را جلو آورد و با چشمانش بهم خوشامد گفت.

فاطمه به دلیل تاخیر در به دنیا آمدنش و احتمالا نبود قابله ای ماهر هنگام تولدش، محکوم شده که همیشه در گوشه ای از خانه شان بنشیند . با کلماتی نامفهوم سخن بگوید وروزی ده قلم داروی مختلف بخورد تا نکند سلولهای مغزش خیال طغیان به سرشان بزند.
او یکی از بیماران عقب مانده ذهنی و صرعی مان(مبتلا به فلج مغزی) در روستای قیطول مرجان است.

صدای خنده هایش هنوز در گوشم می پیچد و افکار پیچیده ام و نقشه هایم برای آینده نامعلومم را به لرزه در می آورد ای کاش می توانستم از ته دل بخندم.

2/4/1388

۲ نظر:

  1. I am sure you have a very bright future, don't worry about it.Mina

    پاسخحذف
  2. سلام من مرتضی هستم کارمندم بعضی وقتها سری به شما میزنم از نوشته هاتون خوشم آومد . موفق باشید.

    پاسخحذف

نظر شما: