۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

خاطرات یک زن کرد


امروزجمعه بود.از صبح باران می بارید.برای ناهار مهمان بودم.مادر خانواده مثل تمام زنهای کرد، زنی مهربان و ساده بود. نمی دانم چه چیز مرا اینقدر با این زن پیوند می داد. به سختی فارسی صحبت می کرد.ولی نیازی به زبان نبود که نگاه و لبخندش برای ارتباط دو روح کافی بود.
گویی سالها می شناختمش، چشمان آبی و قد بلندش برایم آشنا بود. چه زیبا از جنگ می گفت.
جنگی که تمام خاطراتش برای من خلاصه شده بود در اخبار رادیو که پدرم گوش می داد و گاهی تلاشش برای رساندنمان به جایی امن هنگام حمله های هوایی و خاموش کردن چراغ ها،8 سال تمام خاطرات و زندگی این مردم بوده است.
از زندگی شان در کوه ها می گفت،از فرزندانش که در سالهای جنگ به دنیا آمدند و اینکه چطور همانند ماده شیری در جنگل ها از آنها محافظت کرده است.از جنایات اعراب می گفت، و اینکه با این همه خاطرات تلخ چطور می تواند به کربلا برود!!!!!
بدترین صحنه ای که با گفتن آن اشک در چشمانش جمع شد، خاطره پرستاران بیمارستانی در قصر شیرین بود که از ترس تجاوز به پاکدامنی شان،مرگ را ترجیح داده و خود را از پشت بام بیملرستان پرت کرده بودند.

11/8/1387

۱ نظر:

  1. مرحبا كلارا

    أنا مش إيراني ولا أعرف أكتب إيراني

    تحياتي لك

    ودمت سالمة

    پاسخحذف

نظر شما: