۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه
گمشده
تنها بود .دشت وسیع بود. آسمان از شمال به جنوب ، از شرق به غرب گسترده و کوهها ، که دور تا دور دشت را به آسمان می دوختند.
تنها بود و کوچک.
آسمان با آن همه وسعتش کوچک بود ، دشت با آن همه بزرگی اش ذره ای و کوه ها ریز تر از آنچه دیده شوند و او شاید ریزتر ازهرذر ه ای که بتواند با چشمان بزرگ گمشده اش دیده شود.
اگر پاهایش او را به زمین ندوخته بود ، می توانست پرواز کند ، از دشت فاصله بگیرد و برسد به دل آسمان اما چه سود که آسمان با آن همه وسعتش کوچک بود ، با آن همه بلندی اش کوتاه بود و به تمامی ستونهای نامریی ای که او را به زمین می دوختند لعن می فرستاد.
چشمانش را از آسمان بر گرفت و دوخت به پاهایش ، تنها بود و دشت وسیع ، سالها باید در این دشت قدم بر می داشت تا بزرگ می شد. آنقدر که چشمان گمشده اش او را می دید. سالها تنهایی ، سالها دور از او و دشت وسیع و نا هموار.
سعی کرد فقط به کفش هایش نگاه کند ، حتی دیگر به جاپاهایش که روی کویر مانده بود هم نگاه نکرد. باد وزیدن گرفت و او گم شد. او در طوفان شن گم شد.
مسافران کویر همان کویری که دور تا دورش کوههای بلند است ، داستانهای زیادی در کوله بارهاشان دارند.
وچه بسیار نقل می کنند از پیرزنی که سالهاست به دیواری قدیمی تکیه زده ، گرد و غبار کویر بر چهره اش ، عصای چوبیش در کنارش ، به کفشهای کهنه اش خیره شده.
12/9/1387
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما: