۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه
آفرینش
ساعت حدود هشت شب است. صدای ماشینی می آید که کنار سوءیت من پارک می کند و کمی بعد زنگ در به صدا در می آید. مثل همیشه اولین فکری که به ذهنم می رسد این است که نکند مریض بد حالی باشد. در را باز می کنم، زنی با شکم برآمده و یک جعبه شیرینی در دستش که مشتی شکلات روی آن ریخته ، در حالیکه لبخند بر لب دارد ، پشت در ایستاده است، می شناسمش، همسر یکی از همکارانمان در شبکه بهداشت گیلانغرب است.
در محوطه درمانگاه ، غیر از سوءیت من، سه سوییت دیگر هم وجود دارد . که یکی شان محل زندگی سرایداراست و دردو تای دیگر ، خانواده دو تا از کارمندان شبکه بهداشت ، زندگی می کنند. که خانم های هر دوشان باردارند. صبح ها که به سرکار می روم ،دو زن با شکم های بر آمده در محوطه قدم می زنند.
زمانی فکر می کردم اگر روزی حامله شوم ، چقدر بی ریخت خواهم شد . تناسب هیکلم ، که اینقدر برایم مهم است بهم می خورد! و فکر می کردم که چطور می توانم با شکم بزرگ ، به مطب بروم. در ذهنم خنده تمسخرآمیز بیماران را تصور می کردم، که در سالن انتظار نشسته اند و با چشمهای خیره به شکمم ، مرا تا اطاقم بدرقه می کنند.
پس از یک سال که خانم های باردار زیادی را ویزیت کرده ام، صدای قلب جنین هاشان را گوش کرده و حرکات جنینشان را با دستم لمس کرده ام ، تصورم نسبت به یک زن باردار کاملا عوض شده است. شکم برآمده شان نه تنها به نظرم زشت و مسخره نیست بلکه حکایت از بهترین حس و لذت انسانی ، یعنی لذت آفریدن، دارد. روزهایی که یک شعر می گفتم یا یک نقاشی می کشیدم، سرشار از لذت می شدم وحال چه لذتی بزرگتر از آفرینش موجودی که به تمام کلمات و رنگها معنا می دهد، آن هم از وجود خودت.
جعبه شیرینی را می گیرم و تشکر می کنم. برگه سونوگرافی اش را نشانم می دهد، پسری شانزده هفته است. میگویم خدا را شکر سالم است. شوهرش هم کنارش ایستاده، هر دو لبخند می زنند و خداحافظی می کنند.
خیلی وقت بود هوس شیرینی کرده بودم ، دو تا نسکافه داغ می ریزم و با آزاده به سراغ جعبه شیرینی میرویم.
24/8/1388
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما: