۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

مدرسه پارچه ای



امروز، وقتی مریض های داخل درمانگاه تمام شدند، برای معاینه دانش آموزان عشایری به مدرسه چادریشان که از دو نیمکت و یک تخته سیاه تشکیل شده بود رفتم.
زمین ها بعد از باران دیشب گلی بود و به سختی می شد راه رفت. وقتی به دمپایی های بچه ها که برای بدرقه مان تا کنار جاده آمده بودند نگاه کردم، هیچکدامشان گلی نبودند! راه رفتن در زمین های خیس هم مهارتی می خواهد!

۳ نظر:

  1. سلام گلاره جان،امیدوارم حالت خوب باشه،چرا نمی نویسی؟

    پاسخحذف
  2. سلام اتفاقی داستان یابروایتی مستندزندگی وطرح شغلت درروستا راخواندم ازنوشتنت خوشم آمدکاش میشدنوشت ازغمها ازدردها ازرنجها.....اززندگی وکاری که باعشق وشورشروع کردی آرزوی موفقیت وبهروزی رادارم وازاینکه بامردمانی نجیب ودوست داشتنی عمرت راگذراندی خوشحال باش چون این لحظات راهیچوقت درزندگیت تکرارنمیشوند

    پاسخحذف
  3. نوشته هات خیلی قشنگن...
    من هم اتفاقی وارد وبلاگت شدم.
    چه روزای خوبی رو میگذرونی، واقعا خوش به حالت که حداقل برای چند سال زنگی متفاوتی رو تجربه میکنی.
    موفق و خوش باشی...

    پاسخحذف

نظر شما: