۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه
یک هفته مرخصی
دیشب یکی از بهترین شبهای زندگی ام بود. فاصله بین باغ پرتقال تا کنار ساحل پلاژ شهرداری را ، که همیشه به نظرم مسیری طولانی بود ، با یکی از بهترین دوستانم ، پیاده رفتیم. در حالیکه قرص کامل ماه، آسمان را روشن کرده بود، بوی علف باران خورده در هوا پیچیده بود و نسیم خنکی به پوست صورتمان می خورد .
کوچه ها و خیابانهای رامسر و این بوی خاص و مرطوب، برای من تداعی گر کودکی هایم است. تمام تعطیلات تابستانی ام. و البته تمام روزهای سخت زندگی ام که لبخند کودکانه ام را از من می ربود.روزهای تنهایی ام که همدمم دوچرخه آبی ام بود و عروسکی کوچک که یادم می آید به دختر همسایه خانه قدیمی مان در رامسر ، که هم سن و سال من بود، بخشیدم . عروسکی که تمام رازها و اشکهای دخترکی نه ساله را ، در دل خود جای داده بود.
یک بوی خاص و یا یک خیابان خاص چقدر می تواند برای آدم سخن بگوید. گاهی اوقات خودم را فراموش می کنم .
در آن روزهای سخت که خیلی چیزها برای من زیبا نبود ، یکی از آرزوهایم این بود که روزی دختری بیست و هفت ساله شوم، دختری مستقل که آنطور که دلش می خواهد زندگی می کند،همان روز ها بود که به دریا قول دادم پزشک شوم. آن زمان هیچوقت فکر نمی کردم روزی رنگ و لعاب زندگی آنقدر مرا در خود غرق کند و آنقدر ریسمان به پاهایم ببندد که دیگر حتی نتوانم برای رسیدن به آرزوهایم به دریا قولی دهم!!
وقتی کودک بودم چقدر راحت و از ته دلم آرزو می کردم، الان واقعا نمی دانم چه چیز درست است ، حتی نمی دانم آن چیزهایی که آرزوشان را دارم، واقعا چیزهایی هستند که من می خواهم و می پسندم یا اطرافیانم می خواهند.
وقتی به گیلانغرب رفتم ارتباطم را باخیلی از دوستان دانشگاهی ام قطع کردم، می خواستم خودم باشم و آنطور عمل کنم که فکر می کنم درست است. ولی هنوز هم نگاه های زیادی بر زندگی من سنگینی می کنند، نگاههایی که متاسفانه تاییدشان برایم مهم است.
امروز آخرین روز مرخصی ام بود ، صبح از رامسر برگشتم ، سفر خوبی داشتم و احساس شادابی می کنم. فردا عید غدیر است، به گیلانغرب می روم ، برنامه های جدیدی برای زندگی ام دارم.
14/9/1388
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظر شما: