۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه
ستایش
امروز روز خوبی داشتم . با اینکه چیزی به زمستان نمانده، اینجا هوا واقعا عالی است. صبح که به درمانگاه می رفتم ، مادر آقای رضایی که پیرزنی هفتاد و خورده ای ساله است ، توی محوطه قدم می زد.
وارد درمانگاه که شدم بوی سیب زمینی ای که طبق معمول ، بچه ها روی بخاری گذاشته بودند تا زغالی شود، پیچیده بود . و خبری از رضایی نبود (رفته بود برایمان نان تازه بخرد ) .
امروز ستایش کوچولو ، مثل همیشه برام یک گل رز از باغچه خانه مادربزرگش آورده بود. سرما خورده بود ولی چیز مهمی نبود. روی پاهام نشست و شعر جدیدی را که یاد گرفته بود برایم خواند.
بعد از اینکه بیمارها تمام شدند به حیاط رفتم و کمی قدم زدم ، دقیقا سه ماه از طرحم مانده که با احتساب مرخصی های نگرفته ام کمتر هم می شود. طرحی که زمانی به چشم یک دوره اجباری مسخره و غیر منطقی و تلف کردن عمرم به آن نگاه می کردم ، یکی از بهترین دوره های زندگی من را رقم زد.
23/9/1388
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
I am sure your best days still are ahead.Don't worry about people I am sure there is another girl or boy who comes there after you leave and take care of those people.
پاسخحذفعزیزم شما هیچ وقت تنها نیستی
پاسخحذفبلکه قلب ما با شماست وهمچنین دعای خانواده ات بدرقه راهت .وب بلاک شما بسیار زیباست با این وب بلاگ در این روستا ما همراه شما هستیم گرچه ما دوره طرح نگذزانده ایم ولی احساسات لطیفت را میفهمیم امیدوارم همیشه سلامت باشی و به زودی به آغوش خانواده ات برگردی به امید دیدار شما در باغ پرتقال بی صبرانه منتظر دیدنت هستیم .