۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

آجر پزی

زن و مرد جوانی وارد مطب می شوند ، پسر بچه‌ای در آغوش مرد است، با موهای لخت طلایی‌ و چشمان درشت عسلی که شاید با اولین نگاه در صورت کثیفش زیباییشان کمتر به چشم بخورد و تنها چیز آب دماغش باشد که در مسیر بین سوراخ‌های بینی‌ و لبهایش خشک شده است ، حدودا دو ساله به نظر می‌رسد ، نا‌ خوداگاه به مرد می گویم چه قدر پسرت خوشگل است. پسرک سوران را به یادم می آورد ، پسر کوچکی که در یکی‌ از معاینات مشاغل در کارخانه آجرپزی دیدم، پسری با موهای لخت ، چشمان عسلی و اثر یک سوختگی روی پای راستش. پدر و مادرش از مهاباد برای کار به اینجا آمده بودند و هردوشان درآجرپزی کار می‌‌کردند ، آخر به تعداد آجرهایی که هر روز درست می کردند مزد می گرفتند. چندین خانوده دیگر هم بودند ، که در اتاقهایی که کنار کارخانه بود زندگی‌ میکردند ، بعضی‌ هاشان بچه‌های بزرگتری داشتند که در کنار پدر و مادرهاشان کار می کردند. در اتاق خانواده سوران که در واقع مجلل ترین اتاق آنجا محسوب می شد، مشغول به معاینه کارگرن شدم، یادم می‌‌آید، سوران کفشهایم را پوشیده بود و من در حالیکه به او لبخند می زدم ، امیدوار بودم وقتی‌ بزرگ شد بتواند به مدرسه برود و مجبور نشود آرزوهای بزرگش را بین آجرهای داغ کارخانه خاک کند. 29/9/1388

۱ نظر:

  1. حالت چطوره وب بلاگ خوبی داری تو هیچ گاه تنها نیستی و مردم خدمات شما را فراموش نمیکنند امیدوارم همیشه سالم باشی

    پاسخحذف

نظر شما: