۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

پرواز


درست زمانی‌ که کاملا احساس خوبی‌ داری ،وقتی‌ که خودت را تحسین می کنی‌ ،به اوج می نشینی‌ و برای خودت کف میزنی‌ ، چیزی سر راهت قرار می‌گیرد ، که بگوید تو هنوز خیلی‌ کوچکی.
درست زمانی‌ که احساس می کنی‌ آزادی و می توانی‌ بالهایت را باز کرده و پرواز کنی‌ ، برقی چشمهایت را کور می‌کند ، بالهایت سست میشود و پاهایت به دام می‌‌افتاد.
دیگر حتی فکر پرواز هم به ذهنت خطور نمی کند ، هیچ چیز بدتر از این نیست که وقتی‌ خودت میدانی چقدر حقیر شده ای، دیگران آن بیرون، برایت جشن موفقیت بگیرند. وقتی‌ تو میدانی که تمام این برقها که اطرافیانت را خوشحال کرده ، ریسمان دیگری است که به پاهایت بسته می شود .
چقدر مرز بین بزرگ بودن و پست شدن باریک است.هرچه بالاتر روی با کوچکترین لرزشی بیشتر و عمیق‌تر سقوط میکنی‌.و پرواز دوباره برایت سخت تر می‌‌شود.
شاید بهتر باشد این بار که خواستی‌ پرواز کنی‌ ، به خودت یک قول بدی ، قول بدی که هرگز چشمهایت را باز نکنی‌، حتی از روی کنجکاوی ، تا دیگر برقهای کم سو ، لذت رسیدن به خورشید و خورشید شدن را از تو نگیرند.
اگر قرار باشد خورشید نشی‌،اگر قرار باشد به سمت هر سوراخی که فقط ذره ای از نور خورشید را به عاریه گرفته، راهت را کج کنی‌، همیشه مثل یک کرم توی خاک میلولی و یک روز بعد از یک باران حسابی‌، که سوراخها پر از آب میشوند ، جنازه ات روی خاک خیس شناور می‌‌شود.
صبر کن، اینها را نگفتم که همین الان بلند بشی و بخواهی بالهای زخمی ات را دوباره باز کنی‌ ،می دانم که گرفتار شده ای،پس بگذار تا آخرش بروی .
برایت دعا می‌کنم ، دعا می‌کنم روزی که فهمیدی ، این برقها هیچ کدامش خورشید شدن نیست، آن روز که دیگر هیچ برقی برایت جذابیت نگاه کردن هم ندارد ، هنوز باران حسابی‌، نباریده باشد.
6/10/1388

۱ نظر:

  1. سلام...واقعا دلتون مثل دریاست که رفتین اون دور دورا و بداد این مردم نیازمند رسیدین...من خودم به شخصه به ادمای امثال شما حسودی میکنم...از طرف ataei.md

    پاسخحذف

نظر شما: