۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه
کارخانه گچ
اواسط تابستان بود که برای معاینه کارگران به کارخانه گچ رفتم ، هوا گرم بود و تحمل آفتاب خیره ، بدون سایبان ، حتی برای چند لحظه ، سخت بود. یادم می آید کلی غر زدم که چرا معاینات را برای پاییز نمی گذارند.
مسیر کارخانه گچ که از جاده اصلی گیلانغرب به قصرشیرین جدا می شد ، جاده ای باریک ، خاکی و پر از دست انداز بود. اول با خودم فکر کردم که مگر نمی شد کارخانه را کمی نزدیکتر به جاده اصلی بسازند ، که با ظاهر شدن کوه سفید گچ ، کلی به خودم خندیدم! هر چه به کوه گچ نزدیکتر می شدیم ، شدت گرد و غبار که همانند ابری سفید اطراف آنرا گرفته بود ، بیشتر می شد.
از ماشین که پیاده شدم بلافاصله به اتاقی در کارخانه رفتم که کولر و تهویه داشت و در واقع بهترین اتاق آن ساختمان بود ، اگرچه باز هم ابر نازکی از گچ جلوی چشمها را می گرفت و نفس کشیدن خیلی راحت نبود.
تقریبا می توانم بگویم کارگرانی که ویزیت می کردم ، هیچکدام وضعیت خوبی نداشتند و نیمی شان را می شد سالمند و از کارافتاده نامید. یکی از کارگران ، پیرمردی حدودا هفتاد ساله بود ، از کاهش دید ، کاهش شنوایی ، درد کمر و زانوها ، تنگی نفس و مشکلات ادراری ( به دلیل بزرگی پروستات ) شاکی بود.
وقتی پرسیدم چرا عینک نمی زند ، گفت کارش باربری و حمل کیسه های گچ است و چند بار عینکش حین کار شکسته است .
پیراهنش، که لایه ای از گچ به آن چسبیده بود را بالا بردم تا صدای ریه هایش را گوش بدهم ،لباس زیرش از عرق خیس شده بود، با اینکه عادت به دیدن صحنه های بد و حتی مرگ انسانها جلوی چشمانم دارم و خیلی آدم دل نازکی نیستم ، ناخوداگاه اشک در چشمانم جمع شد و گونه هایم را خیس کرد.
یادم می آید آنروز از خودم بدم آمد، از ناتوانی هایم ، از اینکه هیچ کاری برای آن پیرمرد نکردم . فقط به این فکر می کردم که روزی باید آنقدر قدرتمند شوم که حداقل بتوانم ذره ای از رنج های هم نوعانم بکاهم و برخی قوانین را تغییر دهم، شاید شعارگونه باشد ولی در آن روز این تنها فکری بود که می توانست از احساس بد ناتوانی ام بکاهد.
به خودم قول دادم که این هدفم را هرگز فراموش نکنم و حال می ترسم ، می ترسم از اینکه وقتی از اینجا بروم ، آنقدر درگیر روزمرگی های زندگی ام شوم که حتی یادم برود که روزی پزشکی در یک روستای دور افتاده بودم، چه برسد به پیراهن خیس پیرمردی در کارخانه گچ!!!!!!!!!
می ترسم از یاد ببرم که چقدر احساس لذت می کردم از زندگی در جایی که ساعت پنج عصر به بعد ، در روزهای کوتاه پاییزی ،جز صدای شغالها و کرکری خواندن سگها ،صدایی نبود و تمام منظره سیاه جلوی پنجره ، چند خفاش بود که می شد بال زدنشان را در نور ماه دید.
یادم برود که چقدر در میان مردمی که بدون کلمات رنگی ، با نگاه سیاه و سفیدشان از من تشکر می کردند و دوستم داشتند ، شاد بودم.
22/9/1388
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
آنکس که درون سینه را دل پنداشت
پاسخحذفگامی دو نرفته جمله حاصل پنداشت
علم و ورع و زهد و تمنا و طلب
این جمله رهند، خواجه منزل پنداشت
این شعر عین القضات می تونه وصف حال عجب زده ها باشه(یا به قول باکلاس ترا:"scientism"، اون چیزی که می تونه توشه ی این طرح برا تو باشه، اگه فهم این شعر باشه بردی.
سلام به خدمت خانم دکترببخشید مزاحم وقتتون شدم باشرح حالی که از خودتون تو وبلاگ زدین و واسمتون که (کردیه) بهتون نمیاد اهل پایتخت باشین کنجکاو شدم ببینم اهل کجا هستین واگر هم اهل تهران هستین واقعا خوشحالم که تو این دنیای بی در وپیکر وشهری مثل تهران که از همه جا بی پیکر تره چنین انسانهای با چنین قلب رئوف وصاف وصادقی پیدا میشه خوشحالم که بازهم انسانیت ارزش دارد .ممنون کاکایی کرمانشاهpadeshe_khoban@yahoo.com
پاسخحذف