۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

اینجا بچه ها بیشتر می خندند


کرج که بودم ، مامان ازم خواست برای معاینه شاگردانش به مهد کودک بروم .مامان واقعا به بچه ها علاقه دارد.
با اینکه اوایل سعی می کردم از تاسیس یک مهد کودک منصرفش کنم ، چون احساس می کردم دیگر زمان استراحت و بازنشستگی اش است، الان به او افتخار می کنم که با وجود مخالفت های ما ،کاری را که دلش می خواست انجام داد، کاری که سبب شادی و آرامش بیشترش شده است.
در بین بچه های مهد،یک چیز مشترک دیده می شد ،همشون اجتماعی تر از بچه های هم سنشان که تا به حال دیدم، بودند. و بچه های بزرگتر سعی می کردند از کوچکترها مراقبت کنند و به آنها چیز یاد بدهند.
یکی از بچه هایی که معاینه می کردم، پسری سه ساله و کمی خجالتی بود. سرما خورده بود.داشتم می گفتم محمد جان به مادرت بگو برات سوپ بپزد که مامان از پشت بهم اشاره کرد نگویم.حرفم را عوض کردم و گفتم :"عزیزم خاله برات سوپ می پزه تا زود خوب بشی."
مامان قبلا راجع به محمد بهم گفته بود، محمد هم یکی دیگر از بچه هایی است که پدر و مادرش جدا شده اند. و با پدرش زندگی می کند.
بچه های روستا، اگرچه از خیلی از امکانات بی بهره اند ولی به ندرت می توان بچه ای را دید که پدر و مادرش جدا شده باشند، اینجا بچه ها بیشتر می خندند.
17/9/1388

۱ نظر:

  1. چه خوردنین اینا، خصوصن اون تپلوهه که جلو نشسته(عشقی در می کنیم)

    پاسخحذف

نظر شما: