۱۳۹۰ تیر ۲۰, دوشنبه

پشت پرده های روستا

همیشه تصورم از یک روستا "صدای پای آب" بود و "سپیدار بلند" و " دست درویش"، شایدم آواز چکاوک و قناری یا روباه هایی که شبها از دم زیباشان شناخته می شدند و خارپشت هایی که آرام آرام از عرض جاده باریک روستا رد می شدند. گوسفند ها و بره هایی که راه را می بستند و حتی به صدای بوق ماشین هم بی اعتنا بودند. سگ های گله که به سمت ماشینم پارس می کردند و الاغ هاری که گاه و بیگاه نعره می کشید، ماده گاوی که آخرین دردها را برای به دنیا آوردن گوساله اش تحمل می کرد و گوساله لاغری که روی پاهای لرزانش به سختی می ایستاد! ولی واقعا در پشت این ظاهر زیبا و به نوعی بکر که خیلی ها حسرتش را می خوردند چه می گذشت!!

آقای سوری و خانواده اش که از مشهد آمدند برای همه مان سوغاتی آوردند. اینجا رسم است به دیدن کسی که از زیارت برگشته می روند و کادویی هم می برند. خوب شد فهمیدم وگرنه آبرویم می رفت و می نشستند می گفتند خانم دکتر خسیس است و .... عصر بود که با خانم پرایی ( مامای مرکز ) و زهرا (یکی از دختران روستا ) برای خرید کادو به یکی از مغازه های بالای روستا رفتیم.

آری، شاید از همان روز که دختر بچه 7 ساله ای را آوردند که 5 ،6 تا پسر برده بودندش توی باغها و به قول مردم روستا بلا به سرش آورده بودند یا از همان روزی که مردی در حلق تازه عروسش به زور تریاک ریخته بود، شایدم از همان روز که فهمیدم اکثر بیماران جوانم شیشه و کراک می کشند، برگهای سپیدار در نگاهم ریخت، آب جوی خشک شد و دست درویش بیچاره در گل فرو رفت!

از کوچه درمانگاه که خارج می شویم، کمی بالاتر، یک وانت نیروی انتظامی ایستاده که پنج، شش تا سرباز پشتش نشسته اند. روستا حال عجیبی دارد، انگار نفس ها در سینه ها حبس شده، حتی الاغ هار همسایه هم این را فهمیده و صدایش در نمی آید. مردان در گوشه و کنار خیابان جمع شده اند ولی هیچ کس با دیگری حرف نمی زند. گویی حکومت نظامی شده! یاد 26 بهمن پارسال می افتم و خیابان انقلاب. ولی علی آباد و چه به این حرف ها !!!

زهرا می گوید دو ماه پیش یک پسربچه دبیرستانی را که گویا خوش قیافه هم بوده ، پنج شش تا پسر گرفتند و بردند توی باغها و بلا به سرش آوردند تازه فیلم هم گرفتند و پخش کردند توی روستا. پسر بیچاره که بستری بوده می خواسته صدایش را در نیاورد که از قضا پدرش فیلم را می بیند و رگ کردنش قلمبه می شود و با چند مرد دیگر عامل اصلی را که " دادا "نامی بوده می گیرند و می برندش توی باغها و با یک چوب کلفت بلایی به سرش می آورند که دیگر نمی تواند بنشیند. البته یادشان نمی رود قصاص را کامل کنند و فیلم هم می گیرند و پخش می کنند توی روستا. بنده خدا زن دادا، یک هفته پیش بود که برای مراقبت های بارداری پیشم آمده بود!

مهرم را پای نامه می کوبم و می دهم ببرندش شبکه بهداشت. درخواست شوکر کرده ام و گاز اشک آور و یک پروژکتور برای حیاط درمانگاه. امیدوارم زودتر بدهند.

20/4/90

۳ نظر:

  1. كاوه asemiz.sr@gmail.com۲۱ تیر ۱۳۹۰ ساعت ۱۲:۴۵

    اتفاقي وبلاگتو ديدم.
    خوب توصيف مي كني، ولي كم مي نويسي.
    چرا اينايي رو كه هر روز ميتوني دربارشون بنويسي كم مي نويسي؟
    اين اتفاقا هميشه بوده و هست.
    الانا يه مدتيه سايتا هم زياد بهشون مي پردازن.
    خود من محصل كه بودم چند تا بچه خوشگلو همينجوري از دست "بلا به سر بيارا!" فراري دادم.

    هميشه كه حس و حال آدم اينجوري نيست.

    ولي شوكر و اينا خوبه همرات باشه.

    پاسخحذف
  2. فكر كنم "اجنه" از وبلاگت خوششون بياد
    D:

    موفق باشي،
    زبان روان تو به نظر زبان سطح بالاييه.

    پاسخحذف
  3. ساعتي ميزان ايني، ساعتي ميزان آن
    ساعتي ميزان خود شو تا شوي ميزان خويش

    پاسخحذف

نظر شما: