۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

آخر فیلمنامه

وقتی به علی آباد آمدم، تصمیم گرفتم یک فیلم مستند و یا کوتاه بسازم. از آنجا که توی این ده کوچک و فوق العاده مذهبی امکان دوربین به دست گرفتن وجود نداشت، بی خیال این قضیه شده بودم تا دو هفته پیش که اولین فیلم نامه ام را نوشتم. زندگی دو تا دختر، یکی روستایی (زهرا) و دیگری شهری (خودم). زهرا یک دختر علی آبادی است که قالی می بافد و گاه گوسفندان را به چرا می برد. دو برادر معتاد دارد و یک پدر پیر. مادرش هم سالهاست فوت کرده. هر روز به دلیلی از برادرانش کتک می خورد و راهی درمانگاه می شود.

دختر شهری من هستم، با مشکلات و دغدغه های خاص خودم که می خواهم مستقل باشم و پیشرفت کنم. آرزو های من حتی گاه در ذهن روشنفکرترین مرد ایرانی هم نمی گنجد و من مجبور می شوم تنهایی را به هم صحبتی با مردی که، علیرغم تمامی احساسش به من، می خواهد حتی Email های مرا کنترل کند، ترجیح دهم.

رابطه این دو دختر، با یک جر و بحث در اول داستان شروع می شود. و در ادامه زندگی شان به گونه ای با هم پیوند می خورد و با این همه اختلاف، لحظه های شادی و ناراحتی شان بر هم منطبق می گردد و در جایی از داستان هر دو از یک فضای مشترک لذت می برند.

اولین پایان تلخ بود. نظر چند نفری که دادم بخوانند و البته مرا هم خیلی دوست داشتند، این بود که پایان را عوض کنم، چون راضی به مرگ دختر شهری نبودند و مرگ زهرا، به گونه ای دیگر و در جای دیگر ولی در یک زمان مشترک، برایشان خیلی هم مهم نبود!! و این بود که فیلم نامه ماند بدون پایان!

به هر حال با یک کارگردان با تجربه که صحبت کردم نظرش این بود که نه تنها این فیلم نامه کمی غیر ملموس و دور از باور است، خیلی هم کار و هزینه نیاز دارد و بهتر است از خیرش بگذرم و به دنبال سوژه دیگری بروم که خودم در میان حرف هامان از آن گفته بودم. اگرچه داستان من و زهرا تا حد زیادی واقعی بود ولی بعدا خودم هم در کتاب فیلمنامه نویسی خواندم که یک فیلم نامه باید کاملا باورپذیر باشد حتی اگر دقیقا منطبق بر حقایق زندگی باشد که خیلی از حقایق غیر قابل باورند!

ولی واقعا پایان این فیلم نامه چه خواهد بود. فردا بله برون زهراست و پس فردا قرار است عقد کنند و من خیلی خوشحالم نه فقط به خاطر اینکه از دست برادران معتادش رها می شود، بلکه برای اینکه با پسری که یک سال است با او دوست است و مخفیانه می بیندش دارد ازدواج می کند. شاید این پسر هیچ تطابقی با معیارهای امسال من نداشته باشد ولی مهم این است که در روستایی این چنینی که نگاه پسرو دختر به هم گناهی است نابخشودنی، دختری حاضر به تن دادن به رسوم روستا نشده و با کسی که عاشقش است ازدواج می کند!

و پایان من...

زندگی کردن زیباست، حتی اگر زندگی خیلی زیبا نباشد.

16/5/90

۱ نظر:

نظر شما: