۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

روزه داری

گاهی اوقات حتی من هم کم می آورم. یادم می آید یک زمانی روی دیوار اتاقم کاغذ چسبانده بودم و نوشته بودم :”I am a strong girl”، “my life won’t be the same as anyone else” ولی ...
شاید همه چیز دارد خوب پیش می رود، ولی دیگه واقعا خسته شدم. از apply کردن، از email زدن به استادهای مختلف، از امتحان دادن، از interview رفتن و از تلفن کردن به فلان پروفسور که هنوز بهش امیدوارم که یا توی meeting و نمی تواند صحبت کند و یا با رزیدنت ها کلاس دارد، خوشبختانه منشی اش من را خوب می شناسد و لازم نیست خودم را معرفی کنم، البته با لهجه خودش یک اسم دیگه واسم درست کرده که هیچ ربطی به اسم من نداره!
نتیجه سه سال تلاشم برای پذیرفته شدن در یک دانشگاه خوب، شده یک مدرک IELTs انگلیسی و TEF فرانسه که دارد روی طاقچه خاک می خوره و دانشنامه پزشکی ام که با اینکه دانشگاه دولتی خوانده بودم، از هیچ سهمیه ای استفاده نکرده بودم و کلی توی منطقه محروم کار کرده بودم، 3 میلیون دادم و آزادش کردم!!
و حالا باید نیمه شب یک دختر 20 ساله را ویزیت کنم که روزه گرفته و دست و پاش افتاده مورمور کردن و وقتی بهش می گویم شب فقط مخصوص بیمارهای اورژانسی و چرا صبح نیامده می گوید آخه ترسیده روزه اش باطل شود!
باید هر صبح 60 تا مریض ویزیت کنم و به هر کدومشون جداگانه توضیح بدم که آمپول روزه را باطل می کند یا نه. قرص ضد بارداری برای خانم ها بنویسم که اون یک هفته ای که خدا و پیغمبر معافشون کرده هم بتوانند روزه بگیرند، آمپول ویتامین B-complex & B12 و سرم تزریقی بنویسم تا از حال نروند و رانیتیدین و امپرازول و شربت معده ببندم به شکمشون تا یکهو در عمل به این فریضه الهی دچار سوزش سردل نشوند. از پیرزن ها و پیرمردهای دیابتی و مبتلا به بیماریهای مزمن که حداقل سه وعده در روز دارو می خورند، خواهش کنم که بی خیال روزه گرفتن بشوند و آخر سر هم که زیر بار نرفتند، مجبور بشوم داروهایشان را طوری تنظیم کنم که فقط سحر و افطار بخورند!!
باید به پرسنلم کلی توضیح بدم که از اونجایی که هر روز یک ساعت دیر می آمدند و سه ساعت زود می رفتند، بر اساس ساعتی که شبکه بهداشت اعلام کرده، ساعت کاریشان تغییر نمی کند و غرغر هاشون را تحمل کنم که رییس جمهور منتخبشان گفته که در ماه رمضان می توانند یک ساعت دیرتر بیایند و یک و نیم ساعت زودتر بروند و انگار من بی خودی این همه انرژی به خرج دادم، با پررویی تمام از ساعت 9.5 یکی یکی پیدایشان می شود و 11.5 همه شان با هم غیبشان می زند.
این روزها زیاد به فیلم شکلات فکر می کنم،خوشبحال علی آبادی ها که بزرگترین دغدغه زندگیشان این است که یکهو یک روز روزشان از بین نرود( به قول خودشون)!!
12/5/90

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: