۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه

دارالظالمین!

هزار و چهارصد سال پیش، مرد میانسالی زندگی می کرد که هرگاه از کوچه های خاکی شهرش می گذشت فضله روی سرش می ریختند. یک روز که چیزی روی سرش ریخته نشد، به درب منزل فرد خطاکار رفت و علتش را جویا شد، گویا نگران سلامتی اش شده بود!!!
این داستان تکراری را بارها شنیده ایم. ولی نمی دانم چرا دو روز است که چهره محو این مرد عرب از جلوی چشمانم کنار نمی رود. نمی گویم پیامبر بوده است یا نه! نمی گویم معجره می کرده یا نه! نمی گویم به او وحی می شده یا نه! فقط می گویم انسان بزرگی بوده است، بزرگتر از آن که در ذهن بگنجد. و شاید اینکه فکر کنیم ماورائ آدمیزاد و یا فرشته ای بوده معصوم و بدون قدرت خطا کردن، تنها بی ارزشش کرده ایم. که او بارها از زبان خود و خدایش گفته که تنها بنده ای است مثل دیگران.
جمعه این هفته خیلی حالم بد بود. ( بدلایل یکسری تغییرات فیزیولوژیک ناشی از زنانگی ام که این ماه بیشتر از هر ماه دیگر روی جسم و روحم اثر گذاشته بود و به هیچ مسکنی جواب نمی داد.) مریض ها هم که امان لحظه ای استراحت نمی دادند و در نبود آقای اسماعیلی (مسئول داروخانه) حجمشان دوبرابر به نظر می رسید.
ظهر، نیم ساعتی بود بی هوش شده بودم که زنگ بیمار به صدا در آمد. امان از دست مریض بی موقع که حکایت همان خروس بی محل است! به خصوص وقتی که هر چی قرص و دارو برایش می نویسی می گذارد توی کیفش و می گوید تا افطار نمی تواند مصرف کند، چون روزه است.
شب هم به این منوال گذشت تا 3.5 صبح که مریض دیگری آمد، پسر حدودا 20 ساله ای که به قول مادرش چندین سال بود ناراحتی معده داشت و حال بعد از افطار معده اش درد گرفته و استفراغ کرده و من نمی دانم سریال های بعد از افطار باعث شده بود سرش گرم شود و تا ساعت 3.5 صبح نیاید یا خواسته بود نیمه شبی یک حالی به خانم دکتر بیچاره بدهد!!! خلاصه به پانسیونم که برگشتم تا ساعت 5 صبح دیگر خواب به چشمم نیامد و از درد به خودم می پیچیدم. بماند که ساعت 7 صبح هم مریض دیگری آمد و روز کاری جدید شروع شد!
این بود که وقتی صبح شنیدم روی ماشینم خط کشیدند و روی کاپوت با چاقو بدوبیراه نوشته اند، اشکهایم جاری شد و یک خودکار و کاغذ برداشتم و نامه لغو قراردادم را خطاب به شبکه بهداشت و درمان ملایر نوشتم. در دلم نفرینشان می کردم که چقدر بی انصافند و با خودم فکر می کردم روی تابلوی ورودی روستاشان به جای دارالمومنین باید بنویسند دارالظالمین!
محمد هیچگاه قومش را نفرین نکرد، قومی که جاهلترین و وقیح ترین مردم روی زمین بودند. با چه کسی قرارداد بسته بود؟! از چه کسی حقوق می گرفت؟! هیچگاه به لغو قرارداد فکر کرده بود؟! چگونه توانست آن قوم را رام کند؟! آیا صبرش نشات می گرفت از اعتقادش به فلسفه وحدت و کثرت و اینکه بدون همراهی آن دیگران جاهل وحدت دوباره ای نخواهد بود و تنهایی راه به آن ملکوت واقعی نخواهد داشت؟! مگر خداوند از همان روحی که در او دمیده بود در آن دیگران ندمید؟! مگر به جز یک روح، روح دیگری هم بود؟! مگر روح خدا بینهایت نبود که فرشته ها خساست کردند و روح تقلبی به عاریه گرفتند و به آن دیگران دمیدند؟! آیا محمد می دانست که روح ها همه از آن جنس نیستند که باید باشند؟! آیا آن زمان می دانست که این انسان رام نشدنی است؟! آیا می دانست که روح های اصل و تقلبی نمی توانند با هم به وحدت برسند؟! آیا می دانست با گذشت کمتر از نیم قرن از مرگش ریخته شدن خون بیگناهان به نام دین او و با سر نیزه رفتن کتاب او آغاز خواهد شد و تا قرنها ادامه خواهد یافت؟!
30/5/90

۱ نظر:

  1. حسین (حوای آدم، آدم حوا)۱ شهریور ۱۳۹۰ ساعت ۱۸:۱۴

    2-3 پست گذشته ات عالی بود گلاره جان و من را با خود برد به آن دورها....

    پاسخحذف

نظر شما: