۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

آخرین پک


پدربزرگ را دوست دارد ولی هیچوقت اجازه نمی دهد بغلش کند یا ببوسدش، آخر او همیشه بوی سیگار می دهد، درست مثل زمانی است که ته ریش پدر درآمده و می خواهد ببوسدش!!
با دوست پسرش بیرون می رود، در کافی شاپ نشسته اند و قهوه سفارش داده اند. پسرک سیگارش را درمی آورد. از او می خواهد روشنش نکند. ساعتی دوام می آورد و بعد روشنش می کند، او را دوست دارد، ولی این آخرین دیدار است!!
هر بار که می خواهد بلیط اتوبوس بگیرد باید بپرسد راننده سیگاری است یا نه. به خصوص در مسیرهای طولانی که با روشن شدن هر سیگار راننده از خواب می پرد و به سرفه می افتد!!
در پیاده روی خیابان که راه می رود اگر فرد سیگاری ای اتفاقی سر راهش قرار گیرد، مجبور می شود مسیرش را عوض کند و یا به پیاده روی مقابل رود، به خصوص اگر در مسیر باد باشد و ذرات دود سوار بر باد، مستقیما راه های تنفسی اش را نشانه روند!!
بازارها و پاساژهای سرپوشیده که دیگر جای خود دارند و چه بسا به خاطر سیگار کشیدن برخی مشتری ها یا فروشنده ها، از خرید پشیمان می شود!!
شبی را در خانه یکی از دوستانش می ماند. تا صبح چند بار از خواب می پرد، احساس می کند تمام لباسهایش بوی سیگار گرفته اند. صبح که خداحافظی می کند، دوستش می گوید: " تو رو خدا سیگار کشیدن من باعث نشود دیگر اینجا نیایی، قول می دهم دفعه بعد کمتر بکشم"!!
خواب پدربزرگ را می بیند، درست مثل بیست سال پیشش است. یک گل سرخ به او می دهد، در آغوشش می کشد و می بوسدش، دیگر بوی سیگار نمی دهد. بیست سال پیش، قبل از همان حمله قلبی ناگهانی، آخرین پکش را زده بود!!
2/10/89

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: