۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

مادر




دیشب خواب دیدم مادر شدم. پسرم را محکم در آغوش گرفته بودم که آسیبی بهش نرسد، حس خوبی بود. یک جور احساس قدرت!
صدای موسیقی کردی کل روستا را پرکرده است. امشب شب عروسی پسر فرنگیس است. همان زن تبر به دستی که مجسمه اش را در گیلانغرب و کرمانشاه ساخته اند. داستان فرنگیس از جمله داستانهای معروفی است که وقتی غریبه ای وارد گیلانغرب می شود برایش نقل می کنند. اگرچه روایات مختلفی دارد و شاید به نوعی و یا به دلایلی تحریف شده باشد، اصل داستان این است که زمان جنگ، همان موقع که عراقی ها تا گیلانغرب پیش آمده بودند، فرنگیس با دو سرباز عراقی درگیر شده ، یکی از آنها را با تبرش کشته و دیگری را هم اسیر کرده است.
هنوز صدای ساز و دهل می آید، می توانم چشم های خوشحال فرنگیس را تصور کنم که حتی بیشتر از زمان پیروز شدنش بر عراقی ها برق می زنند. چشمان یک مادر در عروسی پسرش!
امروز صبح گوهر، یکی از بیماران فشار خونی ام ، به درمانگاه آمده بود. پیرزنی دوست داشتنی، با چشمان میشی و پوست سفید، دفعه قبل بهم گفته بود که هشت دختر و 2 پسر دارد، دختر هایش ازدواج کردند و پسر هایش حاضر نمی شوند زن بگیرند!
سینه اش درد میکرد، فشارش را که گرفتم ، 24 روی 12 بود، قرص زیر زبانی و سه تا آسپیرین بهش دادم و فشارش را تا حدودی پایین آوردم، یک ساعت بعد که خواستم دوباره فشارش را چک کنم ،متوجه زخم های روی دستش و خراشیدگی پیشانیش شدم، وقتی علتش را پرسیدم چشم هاش پر از اشک شد و گفت پسرش کتکش زده و سرش را به دیوار کوبیده. بغلش کردم ، لباسش بوی گاو و گوسفند می داد ، بوی 8 تا دختر و 2 تا پسر، بوی مادر می داد!
12/12/1388

۲ نظر:

نظر شما: