۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

دخترک نمی خندد!


ساعت حول و هوش شش عصر است، یک ساعتی می شود شروع کرده ام به درس خواندن، مبحث هماتولوژی که طبق برنامه ام باید امروز تمام شود.
زنگ تلفن تمرکزم را بهم می زند.زنی پشت خط است.صدایش می لرزد ، می گوید حالش خوب نیست، سرگیجه دارد و احساس می کند فشارش افتاده است.می گویم بیاید درمانگاه و خداحافظی می کنم.
مبحث هماتولوژی، صفحه 174، پاراگراف اول! دوباره تلفن زنگ می زند. باز همان صدا که می لرزد، می گوید حالش بد است و نمی تواند به درمانگاه بیاید، اینبار بغضش می ترکد و می گوید بیست تا از قرص های اعصاب شوهرش را خورده است!
نام قرص هایی که خورده را می پرسم، چندین ساعت است که خورده و دیگر قرص ها جذب خون شده اند. مبحث مسمومیت ها را تازه خوانده ام ، زیاد خوانده ام و خوب می دانم که این قرص ها می تواند آریتمی قلبی بدهد. می گویم به شوهرش بگوید با من تماس بگیرد.
پنج دقیقه بعد دوباره تلفن زنگ می زند.مردی پشت خط است، صدایش را خوب می شناسم ،یکی از بیماران اعصاب و روانمان است، ماهی یکبار ویزیتش می کنم.وضعیت همسرش را برایش توضیح می دهم و می گویم باید ببردش بیمارستان و نوار قلبش را بگیرد، می گوید چشم و خداحافظی می کند.
کمی خیالم راحت شده است که دوباره تلفن زنگ می زند! صدای همان زن است که حالا کمی بیشتر گرفته و در میان صحبتش مرتب قطع می شود.می گوید شوهرش گفته اگر بمیرد هم به بیمارستان نمی بردش!
کمی آرامش می کنم، نام داروهایی را که در خانه دارند می پرسم و یک آرامبخش را که اثرات ضد آریتمی هم دارد، تلفنی تجویز می کنم.
به میز مطالعه ام برمی گردم.هماتولوژی، صفحه 174، پاراگراف اول! 5 دقیقه دیگر روسری ام را سر کرده ام ، پالتوام را پوشیده ام و جلوی قفسه داروخانه دنبال چند تا آمپول و سرم می گردم. سرم و آمپولها را در کیفم می گذارم ، گوشی و فشار سنجم را هم از اتاقم برمی دارم. و از در عقبی درمانگاه خارج می شوم. چند تا پسر بچه جلوی در ایستاده اند. یکی شان ، تورج، پسر آقای رضایی است. آدرس خانه فلانی را ازش می پرسم و از او می خواهم تا جلوی درب خانه شان با من بیاید.
شوهر زن را که ته کوچه خاکی می بینم ، می فهمم آدرس را درست آمده ایم.
وارد خانه می شوم، یک راهروی باریک ، که حکم حیاط خلوت دارد، در ورودی را به در خانه وصل می کند. خانه در واقع یک اتاق 15 متری است که گوشه ای از آن وسایل آشپزی چیده شده است. پسری 9 ساله نزدیک در نشسته و دارد مشق می نویسد. زن بیچاره ، کنار دیوار دراز کشیده است . چشمهایش قرمز شده و پیشانی اش عرق کرده. صدایش می لرزد، بدون لبخند خوش آمد گویی می کند ولی می دانم که از دیدنم خوشحال شده است. در حالیکه فشارش را می گیرم ، چشمم به دخترک 7 ساله اش می افتد که به دستانم خیره شده است. لبخند می زنم و کمی سر به سرش می گذارم ولی دخترک نمی خندد!
کمی که حالش بهتر می شود ، به خانه برمی گردم. آخر در زمان بیتوته اجازه ندارم درمانگاه را ترک کنم.
مبحث هماتولوژی،صفحه 174 ، پاراگراف اول! چهارمین بار است خوانده می شود! چشمهای دخترک که از بین خطوط به من خیره شده اند و گونه هایم که بی اختیار خیس می شود.
19/12/1388

۳ نظر:

  1. khanoom doktor, behet ghebteh mikhoram, tahaghghe arezoohaye koodakiyam ra dar to mibinam. man alan canada hastam vali motmaenam age iran boodam hatman miamadam pishaat ta ba ham be darde mardme in sarzamin beresim.
    Ghorbanat, Magnolia

    پاسخحذف
  2. مصی از دانمارک

    داستنت قشنگ بود و دلگرم کننده. زنده باشی‌.

    پاسخحذف

نظر شما: