۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

مرگ پدرسالار


"سلام آقای رضایی. خوبی؟ صبحت بخیر." ،" چایی داریم؟"،" شکلات داری آقای رضایی؟"،"ببخشید ، یه مارمولک اومده توی خونه ، میشه بیای بکشیش؟"،"آقای رضایی کپسول گازم تموم شده ، برام یه کپسول می گیری؟"، "راستی نفت برام گذاشتی؟"، "آقای رضایی میشه یه پنج تا نون برام بگیری؟"،"برامون از این مغازه سر کوچه فلافل می خری؟"،"میشه بیای بخاریمو نگاه کنی؟از دیروز روشن نمی شه!"،"کولرم کار نمی کنه!"، "آقای رضایی خوش تیپ شدی، کت نو مبارک"، "آقای رضایی برام دعا کن امتحانام رو خوب بدم"،" دعا کن فلان استاد نامه پذیرشم رو زودتر بفرسته."،"آقای رضایی بیا توی حیاط، ببین چه بارون قشنگی می باره"،" بیا ببین داره برف می باره"،"آقای رضایی زنبور اومده توی اتاقم ، بیا بیرونش کن"،" من می رم خونه، اگه مریض اومد صدام کن"،"آقای رضایی پرستوها اومدند، بهار شده."
دو هفته پیش بود که گفت خواب دیده هممون داریم توی راهروی درمانگاه کردی می رقصیم و خودش سر چوپی رو به دست گرفته و سر صف رقص ایستاده! شکوه از برنامه تعبیر خوابی که توی مبایلش داشت ،کلمه رقص را جستجو کرد، نوشته بود غم و اندوه برای همه آنها که پای کوبی می کردند.آنروز چقدر به خواب آقای رضایی خندیدیم!
"سلام خانم دکتر ، خاصی؟"،"دیشب کم درس خواندی ، قبل از دوازده چراغ خانه ات خاموش بود."،"امروز چقدر مریض آمد، خسته نباشی"، "خوب کاری کردی ثواب دارد."، "تو خوب درس می خوانی، حتما امتحاناتت رو خوب می دی."،"خانم دکتر من نیم ساعت می رم شهر حقوقم رو بگیرم"،"اگه از بالای این نردبام بیفتم ،دیه ام گردن توست"،"از اینجا نرو،بمان همینجا و شو کن"،"اینجا اصلا زمستان ندارد، دو فصل دارد، بهار و تابستان"،"یک سال دیگر از عمرمان هم گذشت"، "نزدیک بهار که میشه، پرستوها به اینجا می آیند."
امروز صبح آقای پرنو(یکی از همسایه ها و همکارهامان) زنگ زد، صدایش می لرزید، گفت دیروز آقای رضایی رفته آنتن تلویزیونشان را درست کنه که پایش سر خورده و افتاده. گفت سرش خورده به کنار جدول ، ضربه مغزی شده و تا برسانندش کرمانشاه فوت کرده است.
" آقای رضایی سم مارمولک چی بخرم؟"،"آقای رضایی برگشتم می خواهم توی حیاط سبزی بکارم"،"برگشتم از اون سوپ خامه که دفعه پیش خوشت اومده بود درست می کنم و بیشتر برایت می آورم"، "خداحافظ آقای رضایی، سال خوبی داشته باشی."
از صبح تا حالا صد بار صحنه افتادنش را در ذهنم تصور کردم و فکر کردم که اگر در آن لحظه بالای سرش بودم ...
به خانواده اش زنگ نزدم، نمی توانستم بهشان تسلیت بگویم، بگذار فکر کنند من هنوز خبر ندارم!!
28/12/1388

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: