۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه
ارومیه،شهر سیب و انگور
در خیابان قدم می زنم، هیچ چیز تغییر نکرده است ولی نمی دانم چرا اینقدر خیابان هایی که هفت سال مسیرهای اصلی ام برای رسیدن به مقصدی بودند ، برایم بیگانه شده اند. به دانشگاه می روم، تعطیلات عید است و از دانشجو خبری نیست.رئیس قسمت فارغ التحصیلان جوری بر خورد می کند ، گویی هرگز مرا ندیده است. یعنی اینقدر تغییر کرده ام! به اداره رفاه برای تسویه حساب می روم. رئیس تربیت بدنی، که مردی قد بلند با موهای جوگندمی است، همان که چندین بار به خاطر تمرین های تیم شنا و تامین هزینه های استخر و مربی پیشش رفته بودم، وارد اتاق می شود و روبروی من می نشیند. می خواهم سلام کنم که سرش را پایین می اندازد، او هم مرا فراموش کرده است !
از دور نگاهی به اتاق کانون شعر و ادب مولانا می اندازم.درش بسته است، اگر باز هم می بود مطمئنا هیچکس مرا و شعرهایم را به یاد نمی آورد. از دانشگاه که خارج می شوم به نزدیکترین شیرینی فروشی می روم ، چند قوطی شکلات می خرم و به دنبال کسانی می گردم که هنوز مرا به یاد دارند.
به مطب دکتر قوام می روم. منشی اش عوض شده است. کمی منتظر می مانم تا آخرین مریض بیرون بیاید. دکتر قوام اصلا تغییر نکرده است. مثل همیشه آرام است. از دیدنم خوشحال می شود و من البته بیشتر. در این 17 ماه تنها ارتباطمان نامه های اینترنتی بود و بس. از هر دری سخن می گوییم و او باز هم همانند پدری مهربان راهنمایی ام می کند. می گوید بازنشسته شده است و من افسوس می خورم برای دانشجویانی که از چنین استاد روانپزشکی ای بی بهره می مانند !
با مهسا (دوستم در ارومیه)، به دیدن آقای یوردشاهیان می رویم.استاد بزرگی که به دلایلی در سالهای آخر حضورش در دانشگاه، در کلاس های درس حاضر نمی شد و تنها در اتاق کوچکی در انتهای سالن کتابخانه ، با عنوان رئیس کتابخانه، به تحقیق و مطالعه مشغول بود و تنها تعداد معدودی از دانشجویان کنجکاو از حضور چنین شخصیت بزرگی در کتابخانه کوچکشان، اطلاع داشتند.
خانه زیبایی دارند، حیاط خانه پر از گل های بنفشه است و گربه ای پشمالو ، با موهای حنایی و چشمان سبزجلوی در ورودی آفتاب گرفته است.همسرش بهمان خوشامد می گوید و به داخل خانه تعارفمان می کند.
مشغول گپ زدن می شویم. از سه رمانی می پرسم که همزمان مشغول نوشتنش بود.می گوید یکی شان را تمام کرده است ولی بنا به نظر همسرش که اولین خواننده رمان هایش است، تصمیم گرفته دوباره بازخوانی و ویرایشش کند. دو تا از کتابهایش را هم به من هدیه می دهد.
دلم برای آپارتمان اجاره ای ام تنگ شده است. به دیدن صاحبخانه ام میروم.هیچ چیز تغییر نکرده است، فقط مغازه موبایل فروشی زیر آپارتمان من را به یک پرنده فروش اجاره داده اند. از دیدن پرنده ها خوشحال می شوم ولی با دیدن قفس ها کمی دلم می گیرد.
زنگ طبقه دوم را می زنم. گیتی خانم ، همسر صاحبخانه ام در را باز می کند. مثل قبل زیباست، تنها چین کوچکی، میان ابروهایش ، اضافه شده است. از پله ها که بالا می رویم ،صدای موسیقی آذری از آپارتمان من شنیده می شود.می گوید به جای من دو دختر کارمند آمده اند که اهل شهرهای اطراف ارومیه هستند.دختر گیتی خانم را که می بینم تعجب می کنم. دیگر آن دختر بچه کوچک و نسبتا تپل نیست.دختری قد بلند و همانند مادرش جذاب شده است.
گیتی خانم هنوز هم صبح ها برای ورزش به پارک ساحلی می رود.چقدر دلم برای دویدن کنار پارک ساحلی تنگ شده است.
تعدادی از کارهای اداری ام را انجام می دهم ، به مهسا وکالت می دهم و بقیه کارهای آزاد کردن دانشنامه پزشکی ام را به او می سپارم. مادرش می گوید یعنی دیگر نمی خواهی پیش ما بیایی؟ و من به این فکر می کنم که اصلا نمی دانم سرنوشت مرا به کجا خواهد کشانید و چند ماه دیگر کجا خواهم بود!
13/1/1389
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
سلام
پاسخحذف(( خداوند بی نهایت است...
اما بقدر نیاز تو فرود می آید ، بقدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشاست.))
آینده از آن توست.
very beautiful picture.Are they current?
پاسخحذفسلاااااااااااااااااااااااام !
پاسخحذفبالاخره تونستم comment بذارم گلاره جان !
هر دفعه این box ی که می شه توش نوشت load نمی شد !
امیدوارم که سرنوشت بهترین ها رو برات رقم بزنه!
خوب و خوش و سلامت و موفق باشی !
با اون خوصوصیاتی که توداری فقط کلمه ای چون ماه سزاوار توست از ته قلب میگویم دوست دارم همت والایت را. ای دوست رویاهای من
پاسخحذفافسوس که زمان را نمی توان به عقب برگرداند ودست بی مروت روزگار بسی سنگین شده است .
راهت را ادامه بده پیروزی نزدیک است. من هم
مثل تو غریبانه از این کوچه ها گذر کرده ام...
موفقیت شما ارزوی قلبی من است.
بیمار شما:ط-ن
با سلام
پاسخحذفعكس هاي جالب و ديدني را به نمايش گذاشته ايد
اميدوارم موفق باشيد