۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه

علی آباد دمق

تقریبا ده روز پیش بود، شب که می خواستم بخوابم احساس کردم مثل کلافی شده ام که هزار بار در خودش گره خورده، ناخوداگاه چشم هایم خیس شد!
صبح که بیدار شدم به یکی از دوستان قدیمیم که اهل ملایر بود زنگ زدم و ازش خواستم یک پرس و جویی کند و ببیند پزشک خانواده نیاز دارند یا نه! و این طوری بود که روز بعد راهی ملایر شدم. شهر مادربزرگم، دختر آقا، که هرگز ندیده بودمش ولی آنقدر تعریفش را از این و آن شنیده بودم که هر وقت در زندگیم به بن بست می خوردم یا امتحان مهمی داشتم، دست به دامن روح بزرگش می شدم.
فردای روزی که رسیدم، به شبکه بهداشت رفتم . بعد از ظهر، همراه دوستم به پارک ملایر رفتیم، هوا عالی بود و با هر نفسی که می کشیدم احساس می کردم گره های وجودم باز و بازتر می شوند. به خانه که برگشتیم کلافی بودم صاف و بدون حتی چینی، چه برسد به آنهمه گره! 2 رکعت نماز برای روح دختر آقا خواندم و ازش خواستم تنهایم نگذارد! جالب است در شهری باشی که یکی از خیابان های اصلی اش نام فامیل مادربزرگت باشد، بلوار قائم مقام!
بگذریم که هفته پیش خیلی بهم خوش گذشت، برای یکسری کارهای اداری 2 بار به همدان رفتیم. سری هم به عباس آباد و گنجنامه زدیم که فوق العاده بودند. (ممنونم دوست خوب من!)
2 روز است که کارم را در این روستا ( روستای علی آباد دمق) شروع کرده ام، روستایی که از مردمش خیلی بد شنیده بودم، اینکه خشن هستند و پر توقع و اینکه هیچ پزشکی در آن دوام نیاورده است!!
اولین روز کارم، تولد 28 سالگی ام بود، که خوب اینجا کسی نمی دانست و بر خلاف پارسال هیچ کادویی نگرفتم و بدون کیک و شمع 28 ساله شدم!! اوه، 28 ساله شدن که کادو نمی خواهد!
دیروز و امروز فهمیدم که چقدر دلم برای دعای بیمارانم تنگ شده است. امروز یکی از بیمارانم گفت: " خدا رو شکر که یک دکتر خوب هم به روستای ما دادند." یاد روزهای اولی افتادم که به روستای گورسفید رفته بودم. راستی انگار شرطی شده ام، با بیمارانم، به خصوص آنها که پیرتر هستند کردی حرف می زنم و بعد فوری حرفم را عوض می کنم. اینجا همه فارسی حرف می زنند و البته لهجه زیبایی هم دارند.
هنوز کمی استرس دارم، امیدوارم بتوانم پزشک خوبی باشم.
15/12/89