نمی دانم چطور می توان این همه زیبایی را توصیف کرد فقط شاید این کافی باشد که امروز برای اولین بار با تمام وجودم به پروردگارم گفتم، خدایا اگر بهشت هم اینقدر زیباست و این همه آرامش دارد من حاضرم همین حالا بمیرم.
آسمان آفتابی است و چند تکه ابر سپید در میان آبی ها شناورند. گنجشک ها و قناری ها می خوانند. گل های رز باز شده اند. پرتقال ها هنوز سبزند، کیوی ها به صورت خوشه ای از سقف ایوان آویزان شدند، نارنگی ها کمی زرد شدند و تنها رنگ گرم، میوه های نارنجی تک درخت خرمالوی وسط باغند.
گل های سپید خودرو با ساقه های نازک تمام باغ را پر کرده اند. بوی خوبی می آید که با کمی رطوبت آمیخته و این هوای تمیز آدم را ترغیب به نفس کشیدن می کند. استخر وسط باغ از باران دیشب سرریز شده و شاید اگر سرمای پاییزی اجازه می داد لحظه ای هم برای شنا کردن درنگ نمی کردم.
واقعیت این است که این تکه از زمین زیباترین جایی است که من تا به حال دیده ام ولی شاید بیشتر از سالی دو بار، آنهم کمتر از یک هفته فرصت ماندن در اینجا را نداشته ام. این بار هم به خاطر بابا بود که جراحی کوچکی داشت. هر لحظه خدا را شکر می کردم که می توانم در این شرایط کنارش باشم.
از بچگی رامسر را از تمام شهر ها بیشتر دوست داشتم. یادم می آید در تصورات کودکی ام یک پزشک بودم، یک ویلا در کنار دریا داشتم و با صدای امواج به خواب می رفتم و چند تا بچه داشتم که روزها از پنجره ویلا بازی کردنشان را کنار ساحل تماشا می کردم!
نمی دانم آیا باز هم فرصت آمدن به اینجا را خواهم داشت یا نه! آنچه مشخص است زندگی من خیلی پر هیجان تر و پیچیده تر از رویاهای کودکی ام خواهد بود. ولی می خواهم این همه زیبایی و آرامش را در تک تک سلولهایم حک کنم و هر گاه در برابر استرس های زندگی ام کم آوردم، برای چند دقیقه هم که شده در این تصویر زیبا غرق شوم تا شاید اندکی آرامش یابم.
اینجا فرصت زیاد دارم، برای فکر کردن و درس خواندن. امروز بابا بهتر بود، دیگر کارهای شخصی اش را می تواند انجام دهد و از مسئولیت های من کمتر شده است. دوباره شروع کردم به آلمانی خواندن، البته هنوز از ویزایم خبری نیست و خوب نمی خواهم تا هفته آینده که از بهبودی بابا کاملا مطمئن نشده ام پیگیری اش کنم.
90/8/18