
حدود یازده شب است که تلفن زنگ می خورد.شماره ناشناس است.
-خانم جعفری؟
-بله، بفرمایید.
-گلاره خودتی؟
-خودم هستم.
-ببخشید شب مزاحمت شدم، خواب که نبودی؟
-نه،خواهش می کنم.
-نشناختی؟
کمی مکث می کنم و در حالیکه هیجان زده شدم می گویم:-فروغ تویی؟
اوه ،خدای من، بعد از هفت سال! باورم نمی شود! دبیرستان که بودیم خیلی صمیمی بودیم، هر چهار سال همکلاسی بودیم، دو سال اول دبیرستان روشنگر و دو سال آخر دبیرستان طلوع. اولین خواننده شعرهای فروغ من بودم و اولین خواننده شعرها و نوشته های من او.بعد از قبولیم توی دانشگاه چند باری دیدمش تا اینکه یکهو گم شد .
-دختر کوچولوت چطوره؟حتما دیگه بزرگ شده؟
-آره، فکر کنم دیگه باید شوهرش بدم.
پیش دانشگاهی که بودیم، یک روز فال حافظ گرفتیم و بردیم جلوی دفتر تا خانم تکلو معلم ادبیاتمون تعبیرش را بگوید،اوایل سال بود و من حسابی درس می خواندم وغزاله تازه چند ماهی بود نامزد کرده بود. توی ذهنم اول پزشکی شهید بهشتی بود و آخر پزشکی شیراز. به من گفت دانشگاه شهرستان قبول می شوم. وقتی فال فروغ را می خواست تعبیر کند ،لبخندی روی لبهاش نشست ، چشمهاش برقی زد و گفت دانشگاه می روی ولی اول ازدواج می کنی.
بعد ها آنقدر گرفتار مشکلات غزاله شدم که درس خواندن و کنکور را هم فراموش کردم چه برسد به اینکه حواسم به فروغ و کارهاش باشد. و نفهمیدم چطور شد که فروغ، یکی از زیباترین دخترهای کلاسمون، که بسیار هم خوش خط بود و زیبا می نوشت، به سادگی عاشق شد و به سرعت نامزد کرد و بعد هم مامان بهم گفت فروغ کارت عروسیش را آورده ، آن زمان تازه دانشگاهها باز شده بود ومن ارومیه بودم و وقتی برای تعطیلات برگشتم،فقط عکس های عروسیش را دیدم. ای کاش آنروزها بیشتر حواسم به فروغ بود.
-خوب ،چطور شمارم را پیدا کردی؟
-یک دفتر قدیمی داشتم که توش دعاهام رو می نوشتم، امروز شماره ارومیه ات رو توش دیدم. دختری تلفن رو جواب داد و گفت دو سالی هست از اونجا رفتی. خواهش کردم شماره جدیدت رو بهم بده، رفت و از صاحبخانت پرسید.چقدر دختر خوبی بود!
بعد از ازدواجش خیلی تغییر کرده بود، دیگر آن فروغ شاد و پر انرژی همیشگی نبود. نمی دانم چرا با پوشیدن پیراهن سفید عروسیش برای همیشه با پیراهن سبزش خداحافظی کرده بود.(شعر پیراهن سبز را برای فروغ گفته بودم و اولین شعرم بود که در مجله دانشگاه چاپ شد)
-حتما باید ببینمت.
-آخر هفته دارم میام تهران، از فرودگاه مستقیم میام خونه تو. ببخشید که باید منو با کلی ساک و بار و بندیل تو خونت راه بدی!!
سال دوم دانشگاه بودم که برای آخرین بار دیدمش. دخترش هنوز حرف نمی زد. تازه یاد گرفته بود چهاردست و پا راه برود و تمام خانه را بهم بریزد! با شوهرش اختلاف داشت و من نمی دانستم این مرد دیگر چه می خواهد!
-الآن کجایی؟ چی کار می کنی؟
-دو ساله از شوهرم جدا شدم، الآن یک آپارتمان توی تهران دارم و با دخترم زندگی می کنم.حتما باید بیای شب پیشم بمونی.
-وای فروغ تا حالا از جدا شدن یک نفر اینقدر خوشحال نشده بودم ، اون مرد واقعا لیاقتت رو نداشت.
-آره ،خودم هم هیچوقت فکر نمی کردم بعد از جدا شدن از اون اینقدر خوشحال باشم.
7/2/1389