۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سهشنبه
فروغ
حدود یازده شب است که تلفن زنگ می خورد.شماره ناشناس است.
-خانم جعفری؟
-بله، بفرمایید.
-گلاره خودتی؟
-خودم هستم.
-ببخشید شب مزاحمت شدم، خواب که نبودی؟
-نه،خواهش می کنم.
-نشناختی؟
کمی مکث می کنم و در حالیکه هیجان زده شدم می گویم:-فروغ تویی؟
اوه ،خدای من، بعد از هفت سال! باورم نمی شود! دبیرستان که بودیم خیلی صمیمی بودیم، هر چهار سال همکلاسی بودیم، دو سال اول دبیرستان روشنگر و دو سال آخر دبیرستان طلوع. اولین خواننده شعرهای فروغ من بودم و اولین خواننده شعرها و نوشته های من او.بعد از قبولیم توی دانشگاه چند باری دیدمش تا اینکه یکهو گم شد .
-دختر کوچولوت چطوره؟حتما دیگه بزرگ شده؟
-آره، فکر کنم دیگه باید شوهرش بدم.
پیش دانشگاهی که بودیم، یک روز فال حافظ گرفتیم و بردیم جلوی دفتر تا خانم تکلو معلم ادبیاتمون تعبیرش را بگوید،اوایل سال بود و من حسابی درس می خواندم وغزاله تازه چند ماهی بود نامزد کرده بود. توی ذهنم اول پزشکی شهید بهشتی بود و آخر پزشکی شیراز. به من گفت دانشگاه شهرستان قبول می شوم. وقتی فال فروغ را می خواست تعبیر کند ،لبخندی روی لبهاش نشست ، چشمهاش برقی زد و گفت دانشگاه می روی ولی اول ازدواج می کنی.
بعد ها آنقدر گرفتار مشکلات غزاله شدم که درس خواندن و کنکور را هم فراموش کردم چه برسد به اینکه حواسم به فروغ و کارهاش باشد. و نفهمیدم چطور شد که فروغ، یکی از زیباترین دخترهای کلاسمون، که بسیار هم خوش خط بود و زیبا می نوشت، به سادگی عاشق شد و به سرعت نامزد کرد و بعد هم مامان بهم گفت فروغ کارت عروسیش را آورده ، آن زمان تازه دانشگاهها باز شده بود ومن ارومیه بودم و وقتی برای تعطیلات برگشتم،فقط عکس های عروسیش را دیدم. ای کاش آنروزها بیشتر حواسم به فروغ بود.
-خوب ،چطور شمارم را پیدا کردی؟
-یک دفتر قدیمی داشتم که توش دعاهام رو می نوشتم، امروز شماره ارومیه ات رو توش دیدم. دختری تلفن رو جواب داد و گفت دو سالی هست از اونجا رفتی. خواهش کردم شماره جدیدت رو بهم بده، رفت و از صاحبخانت پرسید.چقدر دختر خوبی بود!
بعد از ازدواجش خیلی تغییر کرده بود، دیگر آن فروغ شاد و پر انرژی همیشگی نبود. نمی دانم چرا با پوشیدن پیراهن سفید عروسیش برای همیشه با پیراهن سبزش خداحافظی کرده بود.(شعر پیراهن سبز را برای فروغ گفته بودم و اولین شعرم بود که در مجله دانشگاه چاپ شد)
-حتما باید ببینمت.
-آخر هفته دارم میام تهران، از فرودگاه مستقیم میام خونه تو. ببخشید که باید منو با کلی ساک و بار و بندیل تو خونت راه بدی!!
سال دوم دانشگاه بودم که برای آخرین بار دیدمش. دخترش هنوز حرف نمی زد. تازه یاد گرفته بود چهاردست و پا راه برود و تمام خانه را بهم بریزد! با شوهرش اختلاف داشت و من نمی دانستم این مرد دیگر چه می خواهد!
-الآن کجایی؟ چی کار می کنی؟
-دو ساله از شوهرم جدا شدم، الآن یک آپارتمان توی تهران دارم و با دخترم زندگی می کنم.حتما باید بیای شب پیشم بمونی.
-وای فروغ تا حالا از جدا شدن یک نفر اینقدر خوشحال نشده بودم ، اون مرد واقعا لیاقتت رو نداشت.
-آره ،خودم هم هیچوقت فکر نمی کردم بعد از جدا شدن از اون اینقدر خوشحال باشم.
7/2/1389
۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سهشنبه
نجار گلین
می گویم ژاکتش را درآورد تا فشارش را بگیرم . ابری از خاک در هوا پراکنده می شود. به سرفه می افتم ولی به روی خودم نمی آورم و آستین پیراهن مشکی خاک گرفته اش را بالا می زنم. نمی دانم در کویری، تپه خاکی ای غلت زده یا گرفتار طوفان شن شده است!شایدم غبار یک قرن زندگی بر لباسش نشسته است.
امروز آقای زینل پور ، رئیس هلال احمر از دهی دورافتاده (نجار گلین)، با مردمی که به قول خودش همانند انسانهای نخستین زندگی می کنند ،صحبت می کرد. برنامه داشتند که برای معاینات پزشکی و ارائه یکسری خدمات رایگان به آنجا بروند.از من هم خواستند به عنوان پزشک همراهشان بروم.
درمسیرمان به سمت روستایی که دور افتاده ترین روستای این حوالی است، آقای زینل پور از خاطراتش می گوید. از پیرزنی می گوید که ساکن نجار گلین است و بیش از صد سال سن دارد.نمی داند هنوز زنده است یا نه!
در حالیکه فشار سنج را دور بازویش می بندم، سنش را می پرسم ، نمی داند ولی فکر می کنم حق با آقای زینل پور باشد وباید بیش از صد سال داشته باشد ، شایدم سختی روزگار هر یک سال را دوبل برایش حساب کرده و به جای یک خط، دو خط بر پیشانی اش کشیده است!
روستا از حدودا ده ، دوازده خانه گلی تشکیل شده که با معماری ای ساده در دامنه شیب داری ، روی هم قرار گرفته اند. به طوری که سقف هر کدام حیاط دیگری است.کوچه بین خانه ها هم چیزی پهن تر از دیواری گلی نبوده و یک نفر آدم هم به سختی از آن رد می شود.
برای ویزیت به خانه ای می رویم که احتمالا بزرگترین خانه روستا است.محلی در ایوان خانه را برای ویزیت بیماران انتخاب می کنم. ترجیح می دهم در فضای آزاد مریض ببینم. داروها را هم در لبه ایوان می چینیم.
منظره زیبای روبرویمان از دره ای سرسبز تشکیل شده است که قد برخی درختان آن احتمالا تا سقف پایین ترین خانه روستا هم می رسد. اگرچه درختان منظره رودخانه زیر پایشان را از پنجره های کوچک خانه های روستایی دزدیده اند ولی سبزیشان خود از آبی روان و سرشار از زندگی حکایت می کند.
زنان ده کودکانشان را برای معاینه می آورند. کودکانی لاغر و رنگ و رو پریده! یکی شان از سرگیجه شاکی است، دیگری از درد پاهایش. یکی شان چشمانش خوب نمی بیند و درد میکند و آخری هم نوزادی 6 ماهه است که هم وزن زمان تولدش است.
برای آنها که بیماری پوستی یا سرماخوردگی دارند دارو می نویسم ولی برای بقیه شان جز شرمندگی چیزی ندارم و هر بار که به 20 قلم داروی رو به رویم نگاه می کنم کمتر می یابم.
پیرزنان و پیرمردان آخر از همه می رسند.می دانم دوست دارند فشارشان را بگیرم.چند نفری را که فشار می گیرم خودم هم تحریک می شوم فشار همه ساکنین را چک کنم.نمی دانم از نمک زیادی است یا مردم ده فشار خون را از جد مشترکشان به ارث برده اند! حتی یک نفر را هم پیدا نمیکنم که فشار طبیعی داشته باشد و تنها تعداد کمی فشارشان زیر پانزده است. گاهی به فشار سنجم شک می کنم ! ای کاش در بین این بیست قلم دارو لااقل یک نوع داروی فشار خون داشتم. به همشان توصیه می کنم درغذاهاشان کمتر نمک بریزند.
31/1/1389
۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه
ارومیه،شهر سیب و انگور
در خیابان قدم می زنم، هیچ چیز تغییر نکرده است ولی نمی دانم چرا اینقدر خیابان هایی که هفت سال مسیرهای اصلی ام برای رسیدن به مقصدی بودند ، برایم بیگانه شده اند. به دانشگاه می روم، تعطیلات عید است و از دانشجو خبری نیست.رئیس قسمت فارغ التحصیلان جوری بر خورد می کند ، گویی هرگز مرا ندیده است. یعنی اینقدر تغییر کرده ام! به اداره رفاه برای تسویه حساب می روم. رئیس تربیت بدنی، که مردی قد بلند با موهای جوگندمی است، همان که چندین بار به خاطر تمرین های تیم شنا و تامین هزینه های استخر و مربی پیشش رفته بودم، وارد اتاق می شود و روبروی من می نشیند. می خواهم سلام کنم که سرش را پایین می اندازد، او هم مرا فراموش کرده است !
از دور نگاهی به اتاق کانون شعر و ادب مولانا می اندازم.درش بسته است، اگر باز هم می بود مطمئنا هیچکس مرا و شعرهایم را به یاد نمی آورد. از دانشگاه که خارج می شوم به نزدیکترین شیرینی فروشی می روم ، چند قوطی شکلات می خرم و به دنبال کسانی می گردم که هنوز مرا به یاد دارند.
به مطب دکتر قوام می روم. منشی اش عوض شده است. کمی منتظر می مانم تا آخرین مریض بیرون بیاید. دکتر قوام اصلا تغییر نکرده است. مثل همیشه آرام است. از دیدنم خوشحال می شود و من البته بیشتر. در این 17 ماه تنها ارتباطمان نامه های اینترنتی بود و بس. از هر دری سخن می گوییم و او باز هم همانند پدری مهربان راهنمایی ام می کند. می گوید بازنشسته شده است و من افسوس می خورم برای دانشجویانی که از چنین استاد روانپزشکی ای بی بهره می مانند !
با مهسا (دوستم در ارومیه)، به دیدن آقای یوردشاهیان می رویم.استاد بزرگی که به دلایلی در سالهای آخر حضورش در دانشگاه، در کلاس های درس حاضر نمی شد و تنها در اتاق کوچکی در انتهای سالن کتابخانه ، با عنوان رئیس کتابخانه، به تحقیق و مطالعه مشغول بود و تنها تعداد معدودی از دانشجویان کنجکاو از حضور چنین شخصیت بزرگی در کتابخانه کوچکشان، اطلاع داشتند.
خانه زیبایی دارند، حیاط خانه پر از گل های بنفشه است و گربه ای پشمالو ، با موهای حنایی و چشمان سبزجلوی در ورودی آفتاب گرفته است.همسرش بهمان خوشامد می گوید و به داخل خانه تعارفمان می کند.
مشغول گپ زدن می شویم. از سه رمانی می پرسم که همزمان مشغول نوشتنش بود.می گوید یکی شان را تمام کرده است ولی بنا به نظر همسرش که اولین خواننده رمان هایش است، تصمیم گرفته دوباره بازخوانی و ویرایشش کند. دو تا از کتابهایش را هم به من هدیه می دهد.
دلم برای آپارتمان اجاره ای ام تنگ شده است. به دیدن صاحبخانه ام میروم.هیچ چیز تغییر نکرده است، فقط مغازه موبایل فروشی زیر آپارتمان من را به یک پرنده فروش اجاره داده اند. از دیدن پرنده ها خوشحال می شوم ولی با دیدن قفس ها کمی دلم می گیرد.
زنگ طبقه دوم را می زنم. گیتی خانم ، همسر صاحبخانه ام در را باز می کند. مثل قبل زیباست، تنها چین کوچکی، میان ابروهایش ، اضافه شده است. از پله ها که بالا می رویم ،صدای موسیقی آذری از آپارتمان من شنیده می شود.می گوید به جای من دو دختر کارمند آمده اند که اهل شهرهای اطراف ارومیه هستند.دختر گیتی خانم را که می بینم تعجب می کنم. دیگر آن دختر بچه کوچک و نسبتا تپل نیست.دختری قد بلند و همانند مادرش جذاب شده است.
گیتی خانم هنوز هم صبح ها برای ورزش به پارک ساحلی می رود.چقدر دلم برای دویدن کنار پارک ساحلی تنگ شده است.
تعدادی از کارهای اداری ام را انجام می دهم ، به مهسا وکالت می دهم و بقیه کارهای آزاد کردن دانشنامه پزشکی ام را به او می سپارم. مادرش می گوید یعنی دیگر نمی خواهی پیش ما بیایی؟ و من به این فکر می کنم که اصلا نمی دانم سرنوشت مرا به کجا خواهد کشانید و چند ماه دیگر کجا خواهم بود!
13/1/1389
اشتراک در:
پستها (Atom)