۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

اتوبوس


زندگی مثل یک اتوبوس می ماند.شاید برای بعضی ها کمی کوچکتر به اندازه یک مینی بوس و برای برخی کمی بزرگتر به اندازه یک قطار. برخی ها سریع می رانند و برخی هم مثل من عادت کرده اند سر هر ایستگاه بایستند و افراد جدیدی را سوار کنند. افرادی که برخی شان آرام روی یک صندلی می نشینند و برخی شان هم چند ایستگاهی را همسفر می مانند. برخی روح های بزرگتری دارند و از خودشان خاطره به جای می گذارند. برخی هم بدون هیچ خاطره ای پیاده می شوند. بعضی ها را خودت به بهانه عوض شدن مسیرت یا از کار افتادن موتوراتوبوست پیاده می کنی و برای بعضی هم مسیرت را عوض می کنی تا بیشتر همسفرت بمانند و دیرتر پیاده شوند.
برخی پیاده می شوند و خواسته یا ناخواسته چند ایستگاه جلوتر دوباره سر راهت قرار می گیرند و همسفرت می شوند. برخی را هم هر قدر جستجو می کنی تا شاید دوباره همسفرت شوند دیگر سر هیچ ایستگاهی پیدا نمی کنی.
تمام زندگی یک اتوبوس است که می شود محلی برای تلاقی آدم های مختلف، آدم هایی که از روی شانس و تقد یر سر راه هم قرار گرفته اند و گاهی برای هم مهم شده اند و اشک ها و لبخندها، عشق ها و نفرت ها آفریده اند.
دلم می خواهد کمی تنها سفر کنم. شاید تا ایستگاه بعدی زندگی ام. و نگاه کنم به اتوبوس های اطرافم که مدام پر و خالی می شوند و راننده هاشان که محکم فرمانها را چسبیده اند و فکر می کنند از همه ماهر ترند و راه را خوب بلدند!!!غافل از اینکه گاهی برخی پیچ های تند، ماهرترین راننده ها را هم گیر می اندازد.
23/3/1389

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

خفاش

باد زوزه می کشد ، دو روز است که شروع شده است از غرب می آید ، از سمت عراق و طبق معمول خروارها خاک با خود دارد! در را که باز می کنم جنازه خفاشی روی پله ها افتاده است.
وارد مطب که می شوم، طبق عادت به سراغ پنجره می روم. باد که گویی پشت شیشه کمین کرده بوده از لابه لای میله های فلزی حفاظ، به درون اتاق می پیچد و تمام قبض های بیماران و سرنسخه ها را پراکنده می کند.
مردی با قد بلند و موهای مشکی کم پشت همراه پسر بچه ای ده ، یازده ساله وارد اتاق می شود.پسرک با نوک پنجه هایش راه می رود که مبادا کاغذهایم زیر پاهایش له شوند.در حالیکه برگه ها را از روی زمین جمع می کنم ، از پسرک احوال خواهر 10 ماهه اش را می پرسم. جوابم را نمی دهد ، نگاهش را از من می گیرد و می دوزد به زمین! پدرش می گوید:" درسا مرد خانم دکتر. هفته پیش مرد!" باد سر نسخه ها را از دستم می دزدد و پس از رقص کوتاهی دوباره روی زمین پهنشان می کند. چهره معصوم دخترک جلوی چشمانم نقش می بندد . صدای مادرش در گوشم می پیچد که آخرین بار می گفت :"عیب نداره لاغر بمونه، فقط بزرگ بشه ، فقط زنده بمونه"و من دلداریش می دادم که همین روزها باید به فکر جهیزیه عروسیش باشد!
مرد می گوید:دکتر ها گفتند قلبش ورم کرده، گفتند مشکل مادرزادی داره.
- آخر سن مادرش هم زیاد بود
- آره، ناخواسته بود.زنم سه ماهه بود که فهمیدیم حامله است، هر قدر هم کار سنگین کرد بچه نیفتاد.بعد هم زنم گفت گناه داره بکشیمش.
ظهر که از درمانگاه برمی گردم ، هنوز باد می وزد و جسد خشک شده خفاش سر جایش است.
19/3/1389

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

دنیای رنگها


اینجا همه چیز خاکستری است.شاید هیچوقت نیازی به رنگی نبوده است ، شاید هم به ذهن کسی نرسیده است که رنگی بخرد و هرگز نقاشی متولد نشده است. اینجا مسیر بین دلها و زبانها مستقیم است و هیچ پیچ و خم و بیراهه ای ندارد .هیچ حرفی برای خروج از قلمرو دل و بیرون آمدن از غار دهان نیاز به مجوز و نشخوار ندارد. اینجا هیچکس برای نشستن به مبل استیل و برای خوابیدن به تشک پرقو نیاز ندارد.
نمی دانم این چه صیغه ای است که هر بار پایم را از این سرزمین خاکستری بیرون می گذارم ، چشمم بیشتر و بیشتر به زشتی های دنیای رنگی می افتد.دنیای خارج از اینجا ، دنیای رنگها، هوسهای نارنجی و عشق های قرمز پررنگ، دنیای کلمات بنفش و زبانهای سبز و نگاه های خیره آبی چقدر پر است از سیاهی! و بوهای متعفنی که زیرادکلن های گران مصنوعی قایم شده اند. دنیای مبل های استیل ، تشکهای پرقو.
ای کاش می توانستم تمامی نفرتم را از این رنگهای ساختگی بالا آورم تا شاید معده ام کمی آرام گیرد و ریه هایم برای جا دادن هوای تازه بازتر گردد.
شاید گریزی نباشد.باید عینک آفتابی زد و سلولهای حساس پرده چشم را از هجوم تیرهای رنگی در امان داشت . باید ماسک زد و از مسموم شدن گیرنده های بویایی آویزان در سقف بینی محافظت کرد. باید قلب را در قفسی آهنین پنهان کرد.
12/3/1389