تابستان گیلانغرب شروع شده است. مزارع گندم طلایی شده اند و کشاورزان خوشحال اند.کومباین ها آماده برداشت محصول هستند و سیلو ها چشم به راه گندم های درو شده.
گنجشک های لاغر و ضعیف تازه سر از تخم بیرون آوردند و مادر گنجشک ها از کرم های روی منقارهاشان شناخته می شوند. شکم های گاو های ماده برآمده شده است و روزهای آخر بارداری شان را می گذرانند. خاک هم که مهمان ناخوانده و همیشگی تابستانهای این منطقه است ، شروع به باریدن کرده و آسمان را از زمینیان دزدیده است.
پارسال این موقع ، یعنی فصل برداشت گندم ها تا سبز شدن ذرت ها و باز شدن گل های آفتاب گردان، احساس می کردم در سرزمین ارواح زندگی می کنم. سرزمینی مرده، بدون حرکت، بدون سبز، بدون آرزو. جالب است که امسال چشمانم فقط زندگی می بیند، گوشهایم به جز آواز پرندگان نمی شنود و ریه هایم به بارش های خاک عادت کرده است و دیگر احساس خفگی نمی کنم. اینها نشانه های بلوغ من است. نشانه هایی که نه فقط ماهی یک هفته، بلکه هر روز و هر ساعت با من است.
نمی دانم چه می خواهم، فقط احساس می کنم باید بروم. احساس می کنم عمر ماندن من در اینجا تمام شده است ، فقط ماهی دیگر ، آنهم به خاطر آزاده و کنکورش که مرا تنها نگذاشت.
شاید بهتر باشد به قول یکی از دوستانم ، همانند کفی برروی موج های دریا باشم که تمام تلاشش را برای بودن و ماندن می کند ولی هیچگاه ناهمسو با موج ها حرکت نمی کند. می خواهم از موج سواری لذت ببرم و ایمان داشته باشم که موج ها مرا به زیباترین ساحل ها خواهند برد.
29/2/1389