باران می بارد.
پنجره را می گشایم،
دستانم را به اندازهء بلوغم دراز می کنم،
به اندازهء تمام آموخته های بیست و هشت ساله ام
تمام آنچه باید یا نباید
خوب ها، بدها،
عالیها
زشتها، زیباها
بیست ها و نوزده ها
بدو دیر می شود ها
عقب نماندن ها و جلو زدنها،
اول شدن ها
سیاه ها و سپیدها
به سبز هرگز فکر نکردن ها
انگشتانم ورم می کند!
کوچه زیر پنجره اتاقم سپید می شود،
از کاغذ
و نوشته ها روی آب شناور
پنجره را می بندم
اتاقم پر از گنجشک شده است!
11/11/89