۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

پر از گنجشک



باران می بارد.

پنجره را می گشایم،

دستانم را به اندازهء بلوغم دراز می کنم،

به اندازهء تمام آموخته های بیست و هشت ساله ام

تمام آنچه باید یا نباید

خوب ها، بدها،

عالیها

زشتها، زیباها

بیست ها و نوزده ها

بدو دیر می شود ها

عقب نماندن ها و جلو زدنها،

اول شدن ها

سیاه ها و سپیدها

به سبز هرگز فکر نکردن ها

انگشتانم ورم می کند!

کوچه زیر پنجره اتاقم سپید می شود،

از کاغذ

و نوشته ها روی آب شناور

پنجره را می بندم

اتاقم پر از گنجشک شده است!

11/11/89

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

آخرین پک


پدربزرگ را دوست دارد ولی هیچوقت اجازه نمی دهد بغلش کند یا ببوسدش، آخر او همیشه بوی سیگار می دهد، درست مثل زمانی است که ته ریش پدر درآمده و می خواهد ببوسدش!!
با دوست پسرش بیرون می رود، در کافی شاپ نشسته اند و قهوه سفارش داده اند. پسرک سیگارش را درمی آورد. از او می خواهد روشنش نکند. ساعتی دوام می آورد و بعد روشنش می کند، او را دوست دارد، ولی این آخرین دیدار است!!
هر بار که می خواهد بلیط اتوبوس بگیرد باید بپرسد راننده سیگاری است یا نه. به خصوص در مسیرهای طولانی که با روشن شدن هر سیگار راننده از خواب می پرد و به سرفه می افتد!!
در پیاده روی خیابان که راه می رود اگر فرد سیگاری ای اتفاقی سر راهش قرار گیرد، مجبور می شود مسیرش را عوض کند و یا به پیاده روی مقابل رود، به خصوص اگر در مسیر باد باشد و ذرات دود سوار بر باد، مستقیما راه های تنفسی اش را نشانه روند!!
بازارها و پاساژهای سرپوشیده که دیگر جای خود دارند و چه بسا به خاطر سیگار کشیدن برخی مشتری ها یا فروشنده ها، از خرید پشیمان می شود!!
شبی را در خانه یکی از دوستانش می ماند. تا صبح چند بار از خواب می پرد، احساس می کند تمام لباسهایش بوی سیگار گرفته اند. صبح که خداحافظی می کند، دوستش می گوید: " تو رو خدا سیگار کشیدن من باعث نشود دیگر اینجا نیایی، قول می دهم دفعه بعد کمتر بکشم"!!
خواب پدربزرگ را می بیند، درست مثل بیست سال پیشش است. یک گل سرخ به او می دهد، در آغوشش می کشد و می بوسدش، دیگر بوی سیگار نمی دهد. بیست سال پیش، قبل از همان حمله قلبی ناگهانی، آخرین پکش را زده بود!!
2/10/89

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

شاید خداوند ما را فراموش کرده است!!


مادر بزرگم قرآن می خواند
بازهم با بغض می خواند
حال دیگر خوب می داند که تنها بخت فرزندان او را سیاه نبافته اند !

چقدر سکوت اینجا، گوش خراش شده است !
این ابر سیاه حتی بر روح های ما سایه افکنده،
آسمان اینجا غریبه شده
و خاک چقدر ناآشنا !
آیا باز هم معلمان انشا از شاگردانشان می پرسند وطن کجاست؟!

مادر بزرگم قرآن می خواند
هر جمعه به نیت یکی از فرزندانش،
قرآنی ختم می کند
و هر شنبه ختم انعام می گیرد
برای کبوتری دیگر که پریده است !

با بغض می خواند،
بغضی که حتی جرات شکسته شدن ندارد.
با سوز می خواند،
سوزی که حتی جرات سوزاندن ندارد.
شاید خدا هم ما را فراموش کرده است.

دیگر حتی در رؤیای مادربزرگ هم اثری از هلهله های شب جمعه نیست!
تنها عروس سیاه پوش است
که با مشتی خاکستر،
به تشییع می رود.
و دریا ، قبرستان مه داماد سوخته.

شاید خدا هم ما را فراموش کرده است.

18/10/89