۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

ویزیت عشایرگمه کبود






بالاخره امروز،بعد از کلی نامه نگاری و تلفن زدن، ماشین شبکه بهداشت (یک ماشین شاسی بلند، برای جاده های خاکی) را برای معاینه عشایر به ما دادند، اگرچه هوا خیلی مساعد نبود وهنوز بارانی که از دیشب شروع شده بود ادامه داشت، ترجیح دادم برنامه را کنسل نکرده و ویزیت عقب مانده عشایر را انجام بدهم.
اول که سوار ماشین شدم ، احساس کردم دارم تمام لیوان شیری را که صبح خوردم ،بالا می آورم. انگار چرخ های ماشین ناهمواری های جاده را، بدون نادیده گرفتن حتی کوچکترینشان، چندین برابر کرده و به معده این سرنشین بیچاره انتقال می دادند، هنوز ده دقیقه نبود راه افتاده بودیم، که سردرد و سرگیجه هم به حالات گوارشی ام اضافه شد، و فکر می کردم امکان ندارد بیشتر دوام بیاورم.
با نمودار شدن مناظر بکر و دست نخورده در میان تپه ها ، سعی کردم خودم را در طبیعت غرق کنم، کم کم احساس لذت کردم و تمام احساس بدم ناپدید شد .حدود یک ساعتی در جاده خاکی رفتیم تا به اولین چادرهای عشایری رسیدیم .
سگها به سمت ماشین می دویدند و پارس می کردند، گویی گرگی فولادی دیده اند. و خوشحالی زنها که هنوز کسی به فکرشان است ، فرار بچه ها که ماشین بهداشت برایشان حکم واکسن و درد دارد و اخم و غرزدن های مردها که چرا کم می آیید و زودتر نیامدید!
در راه برگشت کمی ایستادیم و گیاهی که به زبان کردی به آن تولیه میگویند چیدیم، تولیه را مثل اسفناج می پزند و با پیاز سرخ کرده مخلوط کرده و می کوبند. با ماست می خورند. طعم خاصی دارد ، از بورانی اسفناج خوشمزه تر می شود.
با خودم فکر می کردم که خداوند چقدر مرا دوست داشته که اینجا هستم و شاید این تجربیات زیبا ، دیگر هرگز فرصت تکرار پیدا نکنند.
11/11/1388

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

بیماران خاص







زندگی در این منطقه خشک دارد شروع می شود.مزارع گندم سبز شده اند. 2 روز است که باران می بارد و من خوشحالم که آسمان هنوز این مردم را فراموش نکرده است.
امروز باران از تعداد بیماران کاسته بود.یک هفته ای می شود که به مرکز ما هم تعدادی واکسن آنفولانزای خوکی (برای بیماران خاص) داده اند. و من عوارض واکسن را برای هر بیمار توضیح می دهم و آنها باید رضایت نامه را ،قبل از تزریق، امضا کنند.
یاسر یکی از بیماران خاصمان، از روستای قاسم آباد است. مبتلا به تالاسمی ماژور می باشد، که به دلیل کنترل ضعیف بیماریش، از مجموعه ای از عوارض این بیماری رنج می برد. پوستش کاملا قهوه ای شده،استخوانهای صورتش تغییر شکل پیدا کرده و اگرچه 18 ساله است، بدلیل اختلال رشدش، 12 ساله به نظر می رسد. بعد از توضیح دادن عوارض واکسن ، با اینکه ترسیده بود ، رضایت نامه را امضا کرد.
خوشبختانه تا به حال عارضه ای از واکسن در مرکز ما دیده نشده است.
امروز برای اولین بار امیر را دیدم . امیر متولد 1368، سه سال است که مبتلا به تومور مغزی می باشد.دفترچه اش را زیاد دیده بودم، مادرش برای ارجاع به متخصص پیشم می آورد، می دانستم تحت شیمی درمانی است و تمام تصوری که از امیر داشتم یک عکس سه در چهار روی صفحه اول دفترچه اش بود، پسرکی لاغر و سفید رو.
وقتی وارد اتاق شد فکر کردم عقب مانده ذهنی است، خدای من چقدر با عکسش متفاوت بود، دفترچه اش را که باز کردم و همان عکس آشنا ....، حتما عکس سه سال پیشش است!
اختلال تعادل داشت، کل اجزای صورتش به یک طرف منحرف شده بود و به سختی صحبت می کرد. وقتی عوارض واکسن را برایش توضیح دادم ، خندید و گفت تا به حال دو بار به کوما رفته ونمی تواند احتمال هیچ عارضه ای را قبول کند.
5/11/88

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

گلاره چادرنشین





دفترچه بیمه اش را نگاه می کنم،اسمش نظرم را جلب می کند. گلاره ، متولد 1364، 2 سال از من کوچکتر است.دخترکی لاغر اندام ، با بینی ای استخوانی که کمی کج به نظر می رسد و گونه های آفتاب سوخته. در نگاه اول زیبا نیست، اسمش را در دفتر ثبت بیمارانم یادداشت می کنم و در حالیکه از بیماریش می پرسم دوباره دراجزای چهره اش دقیق می شوم.
چشمانش از من درشت تر است ، عسلی با تون سبز. از من هم سفید تر است فقط آفتاب روی گونه هایش لکه های قهوه ای به جای گذاشته و روی بینی اش کاملا سرخ است. از تنگی نفس شاکی است ، به نظر می آید آسم باشد.
می گویم:"هم اسم من هم که هستی؟!" متوجه نمی شود ، فکر می کند اسمش را پرسیدم. می گوید :"گلاره سلیمانی." _"عشایری؟ "سرش را به علامت مثبت تکان می دهد._"از عشایر کجا؟" می گوید :"پشته حاجیان"
هنوز برای ویزیتشان نرفته ام .یعنی قرار بود چهارشنبه گذشته بروم که هر چی منتظر شدیم از ماشین شبکه بهداشت خبری نشد. این هفته حتما باید بروم.
دلم می خواهد بیشتر با او صحبت کنم دلم می خواهد از او بپرسم از زندگی سختش راضی است ؟ ولی نگاه های منتظر بیماران که جلوی در اطاقم صف کشیده اند، اجازه گپ زدن بیشتر با گلاره چادر نشین را به من نمی دهد.
تمام روز این سوال را از خودم می پرسم، آیا من از زندگی ام راضی هستم ؟ خودم را جای او تصور می کنم ، احتمالا مدرسه نرفته است، روز های خوب مدرسه ام را به یاد می آورم. فکر می کنم چه می شد اگر نمی توانستم بخوانم و بنویسم ، تمام کتابهایی که خوانده ام را به یاد می آورم . شاید بتوانم زندگی سخت تر از زندگی او را هم قبول کنم ولی نه بدون کتاب نه بدون قلم ، شاید استرس های او از من کمتر باشد و بیشتر از من عمر کند و به جای ترافیک و دود ماشین ها از زندگی در طبیعت و آواز گنجشک ها لذت ببرد ولی این همه آرامش بدون نوشتن ، بدون خواندن ، بدون اجازه فکر کردن و آرزو کردن چقدر زشت خواهد بود.
هرگز نمی خواهم جای او باشم. اگرچه خوب می دانم همه ما یکی بودیم ، که دنیای رنگها، متفاوت رنگمان کرده و در آینده ای بی رنگ، یکی خواهیم شد.
4/11/1388

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

به یاد روزهایی که همه شعر بود



بخت سیاه

باران دیگر در کوچه ما نمی بارد.

این را مادربزرگم هم خوب می دانست.
شال آبی ای که سر انداخته بود،
تمامی نداشت!

کنار حوض می نشست و آبی می بافت.
همه قصه اش آسمان بود،
آرزوی باران!

خوب می دانست که بخت دخترکانش را،
سیاه،
بافته اند.

اما

شال آبی اش، تمامی نداشت!

قصه اش دروغ نبود
ولی
کلاغ دروغگو،
هیچوقت،
به خانه اش نمی رسید.

پاییز1383


سایه ها

دنیای سایه ها
دنیای سیاهی و سپیدی
دنیای بدون رنگ
بدون آبی
بدون نارنجی
دنیای بدون ریا

آفتاب دیگر عمود نمی تابد.
در تابش های چهل و پنج درجه
فقط،
سایه می ماند.
سایه های کوتاه، سایه های بلند

سایه های بدون رنگ
گاه تیره تر،گاه روشن تر
هر چه سیاه تر،
بی ریا تر

در تابش های چهل و پنج درجه
فقط،
سایه می ماند.

تابستان1383



باران می بارد.
ترک های وجودت آب می کشد.
سنگین می شوی،
به گل می نشینی.

باران به درد آدمهای ترک خورده نمی خورد!!

دریا ، قبرستان قایق های شکسته است.
به کدامین دیار پارو می زنی؟!

تابستان1383


از دیاری دور،
به تو می اندیشم.
به گیسوان باد
به شقایقی که در دستان تو پرپر می شود!

به عشقهای زیرخاکی مان
و به دست های آلوده مان.

می دانستم که تو قاتل من خواهی بود.

زمانی که مست از زیبایی ام،
مرا با انگشتانت پرپر می کنی.

بهار 1385

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

ناودار



جمعه خیلی خوبی داشتم ، تقریبا بعد از ده روز عصبانیت،اضطراب، گاه عذاب وجدان و افسردگی ای بی سابقه ، امروز به آرامش خاصی رسیدم.
صبح برای شنا به استخر رفتم و تمامی عصبانیت و اضطرابم را با آرامش آب شستم. بعد از ناهار با چند تا از دوستان خوبم به منطقه ای رفتیم که به آن ناودار می گویند. تپه های پوشیده از درختان بلوط که با صخره های بلند احاطه شده اند.
مکان زیبایی که به من کمک کرد بهتر فکر کنم . یک جمله جواب تمامی مشکلات روحی اخیرم بود ، اینکه من فقط می توانم به کسانی که دوستشان دارم کمک کنم تا بهتر از پس مشکلاتشان برآیند، من نمی توانم و قرار هم نیست که زندگی و سرنوشت آنها را تغییر دهم.
من فقط می توانم یک فکر نو در ذهن انسانی ایجاد کنم، نمی توانم توان فکر کردن به انسانهایی که هیچگاه در زندگیشان فکر نکرده اند، انسانهایی که همیشه می ترسند که با تفکر ملحد شوند، ببخشم.
مطمئنم که در این دنیا هیچ چیز بی دلیل نیست و او که از همه بیناتر است، چیزهایی می بیند که در چشمان کوچک من جای نمی گیرد. چیزهایی که شاید بعدها توان دیدنشان را پیدا کنم. مثل تمام آن چیزهایی که روزی به دلیل ندیدنشان غمگین بودم .
11/10/1388