۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

به یاد روزهایی که همه شعر بود



بخت سیاه

باران دیگر در کوچه ما نمی بارد.

این را مادربزرگم هم خوب می دانست.
شال آبی ای که سر انداخته بود،
تمامی نداشت!

کنار حوض می نشست و آبی می بافت.
همه قصه اش آسمان بود،
آرزوی باران!

خوب می دانست که بخت دخترکانش را،
سیاه،
بافته اند.

اما

شال آبی اش، تمامی نداشت!

قصه اش دروغ نبود
ولی
کلاغ دروغگو،
هیچوقت،
به خانه اش نمی رسید.

پاییز1383


سایه ها

دنیای سایه ها
دنیای سیاهی و سپیدی
دنیای بدون رنگ
بدون آبی
بدون نارنجی
دنیای بدون ریا

آفتاب دیگر عمود نمی تابد.
در تابش های چهل و پنج درجه
فقط،
سایه می ماند.
سایه های کوتاه، سایه های بلند

سایه های بدون رنگ
گاه تیره تر،گاه روشن تر
هر چه سیاه تر،
بی ریا تر

در تابش های چهل و پنج درجه
فقط،
سایه می ماند.

تابستان1383



باران می بارد.
ترک های وجودت آب می کشد.
سنگین می شوی،
به گل می نشینی.

باران به درد آدمهای ترک خورده نمی خورد!!

دریا ، قبرستان قایق های شکسته است.
به کدامین دیار پارو می زنی؟!

تابستان1383


از دیاری دور،
به تو می اندیشم.
به گیسوان باد
به شقایقی که در دستان تو پرپر می شود!

به عشقهای زیرخاکی مان
و به دست های آلوده مان.

می دانستم که تو قاتل من خواهی بود.

زمانی که مست از زیبایی ام،
مرا با انگشتانت پرپر می کنی.

بهار 1385

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظر شما: