۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

گلاره چادرنشین





دفترچه بیمه اش را نگاه می کنم،اسمش نظرم را جلب می کند. گلاره ، متولد 1364، 2 سال از من کوچکتر است.دخترکی لاغر اندام ، با بینی ای استخوانی که کمی کج به نظر می رسد و گونه های آفتاب سوخته. در نگاه اول زیبا نیست، اسمش را در دفتر ثبت بیمارانم یادداشت می کنم و در حالیکه از بیماریش می پرسم دوباره دراجزای چهره اش دقیق می شوم.
چشمانش از من درشت تر است ، عسلی با تون سبز. از من هم سفید تر است فقط آفتاب روی گونه هایش لکه های قهوه ای به جای گذاشته و روی بینی اش کاملا سرخ است. از تنگی نفس شاکی است ، به نظر می آید آسم باشد.
می گویم:"هم اسم من هم که هستی؟!" متوجه نمی شود ، فکر می کند اسمش را پرسیدم. می گوید :"گلاره سلیمانی." _"عشایری؟ "سرش را به علامت مثبت تکان می دهد._"از عشایر کجا؟" می گوید :"پشته حاجیان"
هنوز برای ویزیتشان نرفته ام .یعنی قرار بود چهارشنبه گذشته بروم که هر چی منتظر شدیم از ماشین شبکه بهداشت خبری نشد. این هفته حتما باید بروم.
دلم می خواهد بیشتر با او صحبت کنم دلم می خواهد از او بپرسم از زندگی سختش راضی است ؟ ولی نگاه های منتظر بیماران که جلوی در اطاقم صف کشیده اند، اجازه گپ زدن بیشتر با گلاره چادر نشین را به من نمی دهد.
تمام روز این سوال را از خودم می پرسم، آیا من از زندگی ام راضی هستم ؟ خودم را جای او تصور می کنم ، احتمالا مدرسه نرفته است، روز های خوب مدرسه ام را به یاد می آورم. فکر می کنم چه می شد اگر نمی توانستم بخوانم و بنویسم ، تمام کتابهایی که خوانده ام را به یاد می آورم . شاید بتوانم زندگی سخت تر از زندگی او را هم قبول کنم ولی نه بدون کتاب نه بدون قلم ، شاید استرس های او از من کمتر باشد و بیشتر از من عمر کند و به جای ترافیک و دود ماشین ها از زندگی در طبیعت و آواز گنجشک ها لذت ببرد ولی این همه آرامش بدون نوشتن ، بدون خواندن ، بدون اجازه فکر کردن و آرزو کردن چقدر زشت خواهد بود.
هرگز نمی خواهم جای او باشم. اگرچه خوب می دانم همه ما یکی بودیم ، که دنیای رنگها، متفاوت رنگمان کرده و در آینده ای بی رنگ، یکی خواهیم شد.
4/11/1388

۱ نظر:

  1. نمی خوام زیاد ازت تعریف کنم...
    ولی خدایی کلمات رو مثل نویسنده ها زبردست کنار هم میگذارید . اینو بدون که خدا خیلی دوستت داره که خیلی چیزا رو بهت داده همیشه ودر همه حال قدر دان دادار باش .

    پاسخحذف

نظر شما: