۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه
خاک حاصلخیز
وقتی تازه به گیلانغرب آمده بودم ، تصورم از تپه های خاکی آن، زمینهایی بود که راه به راه مین گذاری شده است. همان مین هایی که روزی چوپانی روی آن رفته بود و با پای له شده به بخش ارتوپدی آمده بود. منظره ای که بدشانس ترین اینترن ممکن بود با آن روبه رو شود .صحنه ای که حتی از دیدن دست له شده راننده ای در نیمه شب ، که لای موتور کامیونش رفته ، هم بدتر است. دستی که من باید گزارش قطع اعصاب و تاندونهایش را می نوشتم و در حالیکه بین تکه های گوشت و استخوان به دنبال امتداد اعصاب و تاندون انگشتان می گشتم ، ناله های مردی را می شنیدم که به سرنوشت خود ناسزا می گفت و می نالید از شکم گرسنه فرزندانش که دیگر دستی برای سیرکردنشان نخواهد داشت.( درد گرسنگی شان بر پدر،چقدر سخت تر از درد دست له شده اش بود.)
تصور مناطق جنگی و ترس از زمینهای پر از مینش ، از سالها قبل از بخش ارتوپدی (اولین ماه اینترنی ام )، با من بوده است. از همان زمانی که خبر شهید شدن عبدالله ، پسر کوچک عمه طلان را آوردند و گفتند داوطلبانه روی مین رفته است. همان روز که مامان گریه می کرد و چهره سبز و نورانی عبدالله که داشت به سمت مین ها حرکت می کرد ، در ذهن کودکانه ام حک شد.آن روزها فقط پنج سال داشتم.
چقدر زیباست که دیگر مینی نیست، دیگر عبداللهی نمی میرد و دیگر چوپانی روی مین نمی رود. چقدر زیباست که این خاک حاصلخیز که به روییدن مین عادت داشت ، حال قارچی خوش طعم و غذایی لذیذ برای سفره مردمش در دل خود می پروراند.
قارچی که به آن گوشتینه می گویند، ظاهری شبیه سیب زمینی دارد و البته پیدا کردنش اصلا آسان نبوده و نیاز به تجربه و استعداد خاصی دارد، یک جورایی مثل کشف گنج و نیاز به دستگاه گنج یاب است! چون تنها نشانه این قارچ، ترکی روی خاک است.
مردم گیلانغرب اعتقاد دارند پس از رعد و برق و بارانهای آخر سال ، زمین ترک می خورد و گوشتینه در دل خاک پیدا می شود.
2/12/1388
۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سهشنبه
پدر سالار
به آبدارخانه می روم، بدجور به چای معتاد شدم ، امروز صبح حوصله چایی درست کردن نداشتم و کم کم دارم سردرد می گیرم. آقای رضایی را می بینم که دارد توی آبدارخانه قدم می زند، صورتش از عصبانیت برافروخته شده، درست مثل هفته گذشته ، همان موقع که پسر بیچاره اش برای تعطیلات بین ترم دانشگاه به خانه برگشته بود و برحسب اتفاق یکی از هم کلاسی های دخترش به موبایلش زنگ زده بود و نمی دانم آقای رضایی گوشی را جواب داده بود و صدای نازک ضعیفه ای را شنیده بود یا از لحن صحبت کردن پسرک، شستش خبردار شده بود که باید ضعیفه ای پشت گوشی باشد ، خلاصه رگهای گردنش قلمبه شده، گوشی پسر را از دستش گرفته و کوبیده بود به دیوار . و بعد از اینکه کار از کار گذشته و پسرک قهر کرده و رفته بود خانه خاله اش و تهدید کرده بود خودش را می کشد ، دل پدر به رحم آمده بود و اگرچه وانمود می کرد اصلا برایش مهم نیست که پسرش خودش را دار بزند ، با من مشورت می کرد که حالا چه کار باید بکند!
مرا که می بیند می گوید:" به خدا این کارها خوبیت ندارد." حدس می زنم موضوع چیست ، نیم ساعت قبل نسرین به بهانه کامل کردن یکی از پرونده ها به اتاقم آمد ، بهم چشمک زد و گفت مریض هایم که تمام شد به اتاقش بروم، قرار بود امروز خواستگاری برایش بیاید.خوب در مرکز ما که چند تا دختر مجرد و البته زیبا دارد ، همچین اتفاقی اصلا غیر عادی نیست و هر از گاهی پسری در آرزوی داماد شدن به درمانگاه آمده و به اتاقها سرک می کشد و بخت خود را می آزماید.
می گویم :"خوب آقای رضایی ، بالاخره باید یک جا همدیگر را می دیدند . تازه پسره که غریبه نیست و همکار خودمان معرفی اش کرده."
ابروهایش را در هم گره می کند و می گوید:"مگر اینها خانه و خانواده ندارند که اینجا قرار می گذارند؟! والا بچه های ما از این کارها نمی کنند."
به زور جلوی خنده ام را میگیرم ، یاد مریم می افتم که دیروز آمد پالتویم را قرض گرفت . با نامزدش قرار داشت ، بهم گفت به پدرش چیزی نگویم.
می گویم:" آخر نمی شود هر کسی را که به خانه راه داد ، لااقل باید یک بار همدیگر را ببینند ، شاید از قیافه هم خوششان نیاید. کار خلاف شرع که نمی کنند."
آقای رضایی که کمی آرامتر شده ، میگوید: " شما همتون مثل دخترهای من هستید، تو یکهو از این کارها نکنی"
در حالیکه از آبدارخانه بیرون می آیم ، می گویم:"من دیگه پیر شدم ، این کارها از من گذشته" و صدای خنده اش را که می شنوم خیالم راحت می شود!
27/11/1388
۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه
کیف پول
با سه برابر شدن نرخ ویزیت پزشک با دفترچه های روستایی (که البته هنوز هم از یک کیلو پرتقال ریز ارزانتر است) و افزایش قیمت داروها، درمانگاه آرام گورسفید، که مهربانی و ادب مردمش زبانزد بود، امروز صحنه دعوای بیماران شد.
مردی که شب گذشته بابت درمان پسرش ده هزار تومان خرج کرده و امروز آزرده از بیخوابی شب گذشته ویا ده هزار تومان رفته از جیبش ، هر چه بد و بیراه به ذهنش می رسد بار من می کند! پیرزنی که از اول که وارد مطب می شود هزار بار دعایم می کند و التماس می کند داروی خوبی و به قول خودش سوزنی خاص برایش بنویسم و بعد حتی صد تومان از هزینه ویزیت و داروهایش را که پنج هزار تومان می شود ندارد که بدهد! یکی از همکارانمان که کمتر از اتاقش بیرون می آید ، با دیدن پیرزن، متاثر شده و سه هزار تومان از پنج هزار تومانی را که در جیب کتش است، بابت پول داروهای پیرزن روی میز داروخانه می گذارد و زیر لب می گوید که دو هزار تومان بقیه اش ، برای بازگشت به خانه کافی است. و من که هنوز دعوای صبح را فراموش نکرده ام ، می گویم پول آمپولش را هم خودم حساب می کنم و در حالیکه قائله را تمام شده می بینم به اتاقم باز می گردم و به این می اندیشم که آیا این کمکهای ناچیز ما دردی از این مردم دوا خواهد کرد!
زن دیگری آخر وقت می آید ، قیافه اش را از آن دفعه که هزینه ویزیتش را به بهانه جا گذاشتن کیفش نداد، همان دفعه که گفت می رود خانه و تا نیم ساعت دیگر باز می گردد و البته بازنگشت ، به خاطر دارم. جواب آزمایشش را نشانم می دهد ، به کردی بابت این که دیر آمده معذرت می خواهد و می گوید کیف پولش را گم کرده بوده و داشته دنبالش می گشته که البته پیدایش نکرده و مجبور شده دویست تومان از همسایه اش، بابت کرایه ماشینش تا درمانگاه قرض بگیرد، آخر از روستاهای اطراف می آید.
21/11/1388
۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه
برف
درحالیکه همه جا سبز شده بود و بوی بهار به مشام می رسید ، باریدن برف ، آن هم در جاییکه مردمش کمتر به دیدن آن عادت دارند، باورنکردنی بود. ارومیه که بودم زیاد برف می بارید، کل شهر سفید می شد و راه رفتن توی برف لذت خاصی داشت. البته گاهی هم برف زیادی، مایه دردسر بود. مثل روزهایی که باید صبح زود به بیمارستان می رسیدم و دیدن برف و ترافیک خیابانها خیلی خوشایند نبود.
پارسال گیلانغرب برف نبارید و تجربه برفی من خلاصه شد در مرخصی سه روزه زمستانی که به کرج رفتم. ولی هیچ وقت ندیده بودم که برف مثل خامه ای سفید روی گندم های سبز بنشیند.امروز صبح که سرما بیماران را هم مجبور به خانه نشینی کرده بود، از خلوتی درمانگاه سواستفاده کردم و رفتم توی مزارع گندم کمی قدم زدم.
مزارع شبیه کیک اسفناجی شده بود که با لایه ای از خامه سفید تزیین شده باشد. کوههای سفید اطراف هم ، که درازتر بودن دستهاشان سهم بیشتری از سفیدی برف نصیبشان کرده بود ،هر یک همانند چینی از دامن عروسی نامرئی، کنار دیگری ایستاده بودند. گویی انگشتان خیاطی زبردست، چین هایی ظریف در ساتن سفیدی دوخته باشد.واین عروس خوشبخت ، مست از آبی آسمان و سبزی زمین و شاید گله مند از گرمی آفتاب ، که دامن سپیدش را هر لحظه بیشتر از او می ربود ، به رقص مشغول بود.
18/11/1388
۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سهشنبه
ویزیت مجانی
امروز دوازده بهمن بود، صبح از طرف شبکه بهداشت تماس گرفتند که به مناسبت دوازدهم بهمن ، ویزیت مجانی است. و من نمی دانم این خبر کی در روستا پیچید، ولی بهرحال نتیجه این شد که درمانگاه حتی یک لحظه هم خالی نشد. حدودای ساعت دوازده، بعد از ویزیت 56 تا مریض، تازه برای پایش به روستای قاسم آباد، که دورترین روستا به مرکزمان است رفتم و نمی دانم خبر ویزیت مجانی چطور با این سرعت به آنجا هم رسیده بود که نه تنها خانه بهداشت پر از مریض بود، کوچه کنار آن هم از هجوم بیماران در امان نمانده بود.
شایعه شده بود دارو هم مجانی است وخیلی ها غر می زدند که چرا بابت دارو پول می گیریم!!
هر چند سعی میکردم خونسردی ام را حفظ کنم ، هر از گاهی سر بیماران داد می زدم که ساکت باشند و کسانی را که بیشتر صحبت می کردند ، به خصوص پیرمردها و پیرزنها را بدون نوبت ویزیت میکردم تا خانه بهداشت کمی آرامتر شود.
وقتی به یکی از زنان میانسال و پرحرفی که بعد از ویزیت شدن همچنان در راهرو ایستاده بود و صحبت می کرد گفتم:" مگر نمی خواهی بری ناهار درست کنی ، باز هم که ایستادی! "گفت: "ما همه شوهرهامان مرده ، کاری نداریم که بکنیم ." زنها همه خندیدند و سخنش را تایید کردند و او همچنان به صحبت کردن ادامه داد.
به یک دختر جوان هم که گفتم اگر می خواهد صحبت کند برود بیرون ، قهر کرد و دیگر برای ویزیت هم برنگشت.
خلاصه اینکه نتیجه این ویزیت مجانی برای من فقط سردرد و درد انگشتان و مچ راستم بود. مطمئنا شبکه بهداشت هم که همیشه از کمبود بودجه و بدهکاری هایش می نالد ، برای یک قلم دارو اضافه نوشتن ، نامه تهدید آمیز و تذکر برایم می فرستد و پول دارو را از حقوقم کم می کند ، خیلی از ویزیت مجانی امروز خوشحال نشده است !!!
12/11/1388
اشتراک در:
پستها (Atom)