۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

پدر سالار


به آبدارخانه می روم، بدجور به چای معتاد شدم ، امروز صبح حوصله چایی درست کردن نداشتم و کم کم دارم سردرد می گیرم. آقای رضایی را می بینم که دارد توی آبدارخانه قدم می زند، صورتش از عصبانیت برافروخته شده، درست مثل هفته گذشته ، همان موقع که پسر بیچاره اش برای تعطیلات بین ترم دانشگاه به خانه برگشته بود و برحسب اتفاق یکی از هم کلاسی های دخترش به موبایلش زنگ زده بود و نمی دانم آقای رضایی گوشی را جواب داده بود و صدای نازک ضعیفه ای را شنیده بود یا از لحن صحبت کردن پسرک، شستش خبردار شده بود که باید ضعیفه ای پشت گوشی باشد ، خلاصه رگهای گردنش قلمبه شده، گوشی پسر را از دستش گرفته و کوبیده بود به دیوار . و بعد از اینکه کار از کار گذشته و پسرک قهر کرده و رفته بود خانه خاله اش و تهدید کرده بود خودش را می کشد ، دل پدر به رحم آمده بود و اگرچه وانمود می کرد اصلا برایش مهم نیست که پسرش خودش را دار بزند ، با من مشورت می کرد که حالا چه کار باید بکند!
مرا که می بیند می گوید:" به خدا این کارها خوبیت ندارد." حدس می زنم موضوع چیست ، نیم ساعت قبل نسرین به بهانه کامل کردن یکی از پرونده ها به اتاقم آمد ، بهم چشمک زد و گفت مریض هایم که تمام شد به اتاقش بروم، قرار بود امروز خواستگاری برایش بیاید.خوب در مرکز ما که چند تا دختر مجرد و البته زیبا دارد ، همچین اتفاقی اصلا غیر عادی نیست و هر از گاهی پسری در آرزوی داماد شدن به درمانگاه آمده و به اتاقها سرک می کشد و بخت خود را می آزماید.
می گویم :"خوب آقای رضایی ، بالاخره باید یک جا همدیگر را می دیدند . تازه پسره که غریبه نیست و همکار خودمان معرفی اش کرده."
ابروهایش را در هم گره می کند و می گوید:"مگر اینها خانه و خانواده ندارند که اینجا قرار می گذارند؟! والا بچه های ما از این کارها نمی کنند."
به زور جلوی خنده ام را میگیرم ، یاد مریم می افتم که دیروز آمد پالتویم را قرض گرفت . با نامزدش قرار داشت ، بهم گفت به پدرش چیزی نگویم.
می گویم:" آخر نمی شود هر کسی را که به خانه راه داد ، لااقل باید یک بار همدیگر را ببینند ، شاید از قیافه هم خوششان نیاید. کار خلاف شرع که نمی کنند."
آقای رضایی که کمی آرامتر شده ، میگوید: " شما همتون مثل دخترهای من هستید، تو یکهو از این کارها نکنی"
در حالیکه از آبدارخانه بیرون می آیم ، می گویم:"من دیگه پیر شدم ، این کارها از من گذشته" و صدای خنده اش را که می شنوم خیالم راحت می شود!
27/11/1388

۱ نظر:

  1. سلام
    چند روز آخر هفته که دانشگاه تعطیل بود، گفتم چه بهتر که تو وقت بیکاری، مطالب خانم دکتر رو بخونم تا اینکه به مطلب پدر سالار رسیدم.
    طریقه آشنایی جوان ها و داستان ازدواج تو منطقه گیلانغرب با خیلی از جاهای ایران فرق داره! متاسفانه وجود آداب و رسوم سنتی و شاید غلط از یک سو و گذر زمان و اختلاف فکری نسل جدید با نسل گذشته و همچنین رشد سریع تطبیق فرهنگی جوانان از سویی دیگر، ازدواج را برای جوانان منطقه گیلانغرب به موضوعی بسیار پیچیده تبدیل کرده است.

    با تشکر
    -----
    Yazdan karamitabar
    Department of Environmental Health Engineering
    School of Public Health and Institute of Public Health Research
    Tehran University of Medical Sciences (TUMS

    پاسخحذف

نظر شما: