۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

سال نو



سال نو آغاز شد.با برف آغاز شد،با سرما شروع شد.و نمی دانم دلهایمان چقدر گرم مانده است!
احساس میکنم وجودم سرد شده است ، دستانم یخ زده است. خوب است که اینجا هستم ، خوب است که هنوز شکوفه ها زیر برف دوام آورده اند و خوب است که جوانه ها هنوز امیدوارند. این روزها عید دیدنی و دور هم جمع شدن ها مشغولیت خوبی است. مشغولیتی که نمی خواهم تمام شود. دیگر مرا پای رفتن به گیلانغرب نیست. حتی اشکهای آزاده هم، که بهانه ای بود برای بازگشتن، در نگاه من یخ زده اند . برخی از آدم ها مثل تکه پازلی شاید بی ارزش، هستند که وقتی گم می شود سوراخی بزرگ در تابلویی زیبا پدید می آید گویی موشی گل قالی دستبافی را جویده باشد.
بابا گفته است اگر بخواهم برگردم با من می آید ، خوب است. می توانم ، هنگام بازگشت از گیلانغرب ، کتابها و برخی لباسهایم را پشت ماشین جا دهم. بقیه وسایلم را هم که از دوران دانشجویی ام با من هستند می بخشم.
کارهای ناتمامی دارم که باید انجام دهم. با خیلی ها باید خداحافظی کنم. باید به آزاده یاد دهم که قوی باشد و بدون من به تلاش و درس خواندنش ادامه دهد. باید برای معصومه ، همان دختر زیبایی که به خاطر وز بودن، موهایش را پسرانه کوتاه کرده بودند، شامپوی نرم کننده بخرم. باید بقیه شنای کرال سینه و نفس گیری اش را به فائزه، همان دختر باهوش راننده مان ، یاد دهم. بهش قول داده بودم به قسمت عمیق استخر ببرمش و یادش دهم چطور شیرجه بزند. باید عیدی یاسر را بدهم. باید....
شاید هنوز هم بهانه های بازگشت به گیلانغرب زیاد باشند. یادم می آید خانم کربلایی، معلم ریاضی ام می گفت وقتی انسانی می میرد گویی مورچه ای زیر انگشتی له شده باشد، بقیه مورچه ها بدون کوچکترین تغییری در مسیرشان به حرکت و زندگی ادامه می دهند!
2/1/1389

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

مرگ پدرسالار


"سلام آقای رضایی. خوبی؟ صبحت بخیر." ،" چایی داریم؟"،" شکلات داری آقای رضایی؟"،"ببخشید ، یه مارمولک اومده توی خونه ، میشه بیای بکشیش؟"،"آقای رضایی کپسول گازم تموم شده ، برام یه کپسول می گیری؟"، "راستی نفت برام گذاشتی؟"، "آقای رضایی میشه یه پنج تا نون برام بگیری؟"،"برامون از این مغازه سر کوچه فلافل می خری؟"،"میشه بیای بخاریمو نگاه کنی؟از دیروز روشن نمی شه!"،"کولرم کار نمی کنه!"، "آقای رضایی خوش تیپ شدی، کت نو مبارک"، "آقای رضایی برام دعا کن امتحانام رو خوب بدم"،" دعا کن فلان استاد نامه پذیرشم رو زودتر بفرسته."،"آقای رضایی بیا توی حیاط، ببین چه بارون قشنگی می باره"،" بیا ببین داره برف می باره"،"آقای رضایی زنبور اومده توی اتاقم ، بیا بیرونش کن"،" من می رم خونه، اگه مریض اومد صدام کن"،"آقای رضایی پرستوها اومدند، بهار شده."
دو هفته پیش بود که گفت خواب دیده هممون داریم توی راهروی درمانگاه کردی می رقصیم و خودش سر چوپی رو به دست گرفته و سر صف رقص ایستاده! شکوه از برنامه تعبیر خوابی که توی مبایلش داشت ،کلمه رقص را جستجو کرد، نوشته بود غم و اندوه برای همه آنها که پای کوبی می کردند.آنروز چقدر به خواب آقای رضایی خندیدیم!
"سلام خانم دکتر ، خاصی؟"،"دیشب کم درس خواندی ، قبل از دوازده چراغ خانه ات خاموش بود."،"امروز چقدر مریض آمد، خسته نباشی"، "خوب کاری کردی ثواب دارد."، "تو خوب درس می خوانی، حتما امتحاناتت رو خوب می دی."،"خانم دکتر من نیم ساعت می رم شهر حقوقم رو بگیرم"،"اگه از بالای این نردبام بیفتم ،دیه ام گردن توست"،"از اینجا نرو،بمان همینجا و شو کن"،"اینجا اصلا زمستان ندارد، دو فصل دارد، بهار و تابستان"،"یک سال دیگر از عمرمان هم گذشت"، "نزدیک بهار که میشه، پرستوها به اینجا می آیند."
امروز صبح آقای پرنو(یکی از همسایه ها و همکارهامان) زنگ زد، صدایش می لرزید، گفت دیروز آقای رضایی رفته آنتن تلویزیونشان را درست کنه که پایش سر خورده و افتاده. گفت سرش خورده به کنار جدول ، ضربه مغزی شده و تا برسانندش کرمانشاه فوت کرده است.
" آقای رضایی سم مارمولک چی بخرم؟"،"آقای رضایی برگشتم می خواهم توی حیاط سبزی بکارم"،"برگشتم از اون سوپ خامه که دفعه پیش خوشت اومده بود درست می کنم و بیشتر برایت می آورم"، "خداحافظ آقای رضایی، سال خوبی داشته باشی."
از صبح تا حالا صد بار صحنه افتادنش را در ذهنم تصور کردم و فکر کردم که اگر در آن لحظه بالای سرش بودم ...
به خانواده اش زنگ نزدم، نمی توانستم بهشان تسلیت بگویم، بگذار فکر کنند من هنوز خبر ندارم!!
28/12/1388

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

پروانه


دیشب خواب عجیبی دیدم ، دیدم روی یک دریاچه آرام ، بر روی تخته ای شناورهستم و مامان که با قایقی پارویی از من دور می شد. با خودم فکر می کردم که ای کاش مامان قایق را برایم جا می گذاشت. هوا که تاریک تر شد روی همان تخته که به زور به اندازه قدم می شد دراز کشیدم ، هوا گرگ و میش بود که چشمانم را باز کردم و چند تا پروانه بزرگ با بالهای رنگارنگ دیدم که دورو برم پرواز می کردند، می توانستم راحت بگیرمشان ولی پیش خودم فکر کردم ، بالهای ظریفشان در لای انگشتانم خواهد شکست و تنها غرق در زیباییشان شدم.
این اواخر خواب های عجیب و رنگی زیاد می بینم که نمی دانم تعبیری هم دارند یا نه!
راستی فردا نامه پایان طرحم را از شبکه بهداشت گیلانغرب می گیرم و بعد باید ببرمش کرمانشاه تا تاییدش کنند، بعد هم ارومیه و کارهای آزاد کردن دانشنامه پزشکی ام را باید انجام دهم تا بتوانم برای امتحانات USMLE ثبت نام کنم. خوشحالم که بعد از حدود سه ماه به خانه می روم، دلم برای مامان، بابا ، غزاله و مادربزرگم تنگ شده است.
امروز یاسر( همان بیمار تالاسمی ماژورم در قاسم آباد) آمده بود درمانگاه ، بعد از اینکه داروهایش را از داروخانه گرفت ، دوباره به اتاقم آمد و با لهجه کردی گفت :" خانم دکتر بعد از عید باز هم برمی گردی؟ دلمان برایت تنگ می شود."
آره ، بعد از عید برمی گردم، تصمیم دارم چند ماهی اضافه تر بمانم. حداقل تا زمانی که آزاده( همان دختری که هر روز می آید پیشم و با هم درس می خوانیم) کنکورش را بدهد.اگرچه از گرمای اینجا و مارمولک ها و عقرب ها و بارش های خاکش می ترسم!
یادم باشد به بابا بگویم کمی بذر سبزیجات و تربچه برایم بگیرد تا وقتی برگشتم، در حیاط درمانگاه بکارم.
23/12/1388

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

کوبه


امروز طبق معمول هر جمعه که سعی می کنم غذایی جدید درست کنم ، غذایی را درست کردم که پارسال صاحبخانه ام در گیلانغرب برایم آورده بود و البته خیلی هم خوشمزه بود. برخلاف آن چیزی که فکر می کردم درست کردنش هم خیلی سخت نیست!
کوبه در اصل یک غذای عربی( لبنانی) است که مردم گیلانغرب هم آنرا درست می کنند.در واقع یک نوع پیراشکی گوشت است که خمیر آن به جای آرد گندم از برنج درست شده است .یعنی برنج را با نمک، بدون روغن کته کرده و کاملا له می کنند و ورز می دهند.این خمیر را به صورت گلوله هایی به اندازه یک گردو در آورده و داخل آن سوراخی ایجاد کرده ومایعی را که از قبل تهیه کرده اند و تا حدودی سلیقه ای است، داخل آن ریخته و می بندند.
( اکثرا این مایع را از گوشت چرخ کرده ، پیاز و سیر و سبزی سرخ شده بعلاوه گردو ، کشمش و زرشک و ادویه درست می کنند.)
بعد این گلوله را که با دست کمی صاف کرده اند ، در تخم مرغی که قبلا خوب به هم زده اند فرو کرده و سرخ می کنند تا طلایی شود.
با اینکه اولین باربود درست می کردم ، خوشمزه شد. رفتم خانه حتما برای مامان ، بابا درست می کنم تا فکر نکنند دخترشون خیلی بی هنره!
21/12/1388

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

دخترک نمی خندد!


ساعت حول و هوش شش عصر است، یک ساعتی می شود شروع کرده ام به درس خواندن، مبحث هماتولوژی که طبق برنامه ام باید امروز تمام شود.
زنگ تلفن تمرکزم را بهم می زند.زنی پشت خط است.صدایش می لرزد ، می گوید حالش خوب نیست، سرگیجه دارد و احساس می کند فشارش افتاده است.می گویم بیاید درمانگاه و خداحافظی می کنم.
مبحث هماتولوژی، صفحه 174، پاراگراف اول! دوباره تلفن زنگ می زند. باز همان صدا که می لرزد، می گوید حالش بد است و نمی تواند به درمانگاه بیاید، اینبار بغضش می ترکد و می گوید بیست تا از قرص های اعصاب شوهرش را خورده است!
نام قرص هایی که خورده را می پرسم، چندین ساعت است که خورده و دیگر قرص ها جذب خون شده اند. مبحث مسمومیت ها را تازه خوانده ام ، زیاد خوانده ام و خوب می دانم که این قرص ها می تواند آریتمی قلبی بدهد. می گویم به شوهرش بگوید با من تماس بگیرد.
پنج دقیقه بعد دوباره تلفن زنگ می زند.مردی پشت خط است، صدایش را خوب می شناسم ،یکی از بیماران اعصاب و روانمان است، ماهی یکبار ویزیتش می کنم.وضعیت همسرش را برایش توضیح می دهم و می گویم باید ببردش بیمارستان و نوار قلبش را بگیرد، می گوید چشم و خداحافظی می کند.
کمی خیالم راحت شده است که دوباره تلفن زنگ می زند! صدای همان زن است که حالا کمی بیشتر گرفته و در میان صحبتش مرتب قطع می شود.می گوید شوهرش گفته اگر بمیرد هم به بیمارستان نمی بردش!
کمی آرامش می کنم، نام داروهایی را که در خانه دارند می پرسم و یک آرامبخش را که اثرات ضد آریتمی هم دارد، تلفنی تجویز می کنم.
به میز مطالعه ام برمی گردم.هماتولوژی، صفحه 174، پاراگراف اول! 5 دقیقه دیگر روسری ام را سر کرده ام ، پالتوام را پوشیده ام و جلوی قفسه داروخانه دنبال چند تا آمپول و سرم می گردم. سرم و آمپولها را در کیفم می گذارم ، گوشی و فشار سنجم را هم از اتاقم برمی دارم. و از در عقبی درمانگاه خارج می شوم. چند تا پسر بچه جلوی در ایستاده اند. یکی شان ، تورج، پسر آقای رضایی است. آدرس خانه فلانی را ازش می پرسم و از او می خواهم تا جلوی درب خانه شان با من بیاید.
شوهر زن را که ته کوچه خاکی می بینم ، می فهمم آدرس را درست آمده ایم.
وارد خانه می شوم، یک راهروی باریک ، که حکم حیاط خلوت دارد، در ورودی را به در خانه وصل می کند. خانه در واقع یک اتاق 15 متری است که گوشه ای از آن وسایل آشپزی چیده شده است. پسری 9 ساله نزدیک در نشسته و دارد مشق می نویسد. زن بیچاره ، کنار دیوار دراز کشیده است . چشمهایش قرمز شده و پیشانی اش عرق کرده. صدایش می لرزد، بدون لبخند خوش آمد گویی می کند ولی می دانم که از دیدنم خوشحال شده است. در حالیکه فشارش را می گیرم ، چشمم به دخترک 7 ساله اش می افتد که به دستانم خیره شده است. لبخند می زنم و کمی سر به سرش می گذارم ولی دخترک نمی خندد!
کمی که حالش بهتر می شود ، به خانه برمی گردم. آخر در زمان بیتوته اجازه ندارم درمانگاه را ترک کنم.
مبحث هماتولوژی،صفحه 174 ، پاراگراف اول! چهارمین بار است خوانده می شود! چشمهای دخترک که از بین خطوط به من خیره شده اند و گونه هایم که بی اختیار خیس می شود.
19/12/1388

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

خداحافظ بیست وشش


امروز ، ساعت هفت و نیم صبح ، با بیست و شش سالگی ام خداحافظی کردم.
به مامان زنگ زدم و تشکر کردم که من را به دنیا آورده. توی مهمانی ای که دوستام(همکارهام) به مناسبت تولدم گرفته بودند شرکت کردم و کلی کیک خوردم و رقصیدم (دیگر به رژیمم فکر نکردم!).
امروز نوشته ای که بالای میز مطالعه ام چسبانده بودم ، همان که رویش نوشته بودم زندگی همان گونه خواهد بود که من می خواهم را کندم و به جایش نوشتم زندگی من بهتر و زیباتراز آن خواهد بود که حتی بتوانم تصورش کنم.(اگرچه شاید آن چیزهایی که من در حال حاضر آرزوشان را دارم، هرگز برایم اتفاق نیفتد).
14/12/1388

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

مادر




دیشب خواب دیدم مادر شدم. پسرم را محکم در آغوش گرفته بودم که آسیبی بهش نرسد، حس خوبی بود. یک جور احساس قدرت!
صدای موسیقی کردی کل روستا را پرکرده است. امشب شب عروسی پسر فرنگیس است. همان زن تبر به دستی که مجسمه اش را در گیلانغرب و کرمانشاه ساخته اند. داستان فرنگیس از جمله داستانهای معروفی است که وقتی غریبه ای وارد گیلانغرب می شود برایش نقل می کنند. اگرچه روایات مختلفی دارد و شاید به نوعی و یا به دلایلی تحریف شده باشد، اصل داستان این است که زمان جنگ، همان موقع که عراقی ها تا گیلانغرب پیش آمده بودند، فرنگیس با دو سرباز عراقی درگیر شده ، یکی از آنها را با تبرش کشته و دیگری را هم اسیر کرده است.
هنوز صدای ساز و دهل می آید، می توانم چشم های خوشحال فرنگیس را تصور کنم که حتی بیشتر از زمان پیروز شدنش بر عراقی ها برق می زنند. چشمان یک مادر در عروسی پسرش!
امروز صبح گوهر، یکی از بیماران فشار خونی ام ، به درمانگاه آمده بود. پیرزنی دوست داشتنی، با چشمان میشی و پوست سفید، دفعه قبل بهم گفته بود که هشت دختر و 2 پسر دارد، دختر هایش ازدواج کردند و پسر هایش حاضر نمی شوند زن بگیرند!
سینه اش درد میکرد، فشارش را که گرفتم ، 24 روی 12 بود، قرص زیر زبانی و سه تا آسپیرین بهش دادم و فشارش را تا حدودی پایین آوردم، یک ساعت بعد که خواستم دوباره فشارش را چک کنم ،متوجه زخم های روی دستش و خراشیدگی پیشانیش شدم، وقتی علتش را پرسیدم چشم هاش پر از اشک شد و گفت پسرش کتکش زده و سرش را به دیوار کوبیده. بغلش کردم ، لباسش بوی گاو و گوسفند می داد ، بوی 8 تا دختر و 2 تا پسر، بوی مادر می داد!
12/12/1388