۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

پرواز


درست زمانی‌ که کاملا احساس خوبی‌ داری ،وقتی‌ که خودت را تحسین می کنی‌ ،به اوج می نشینی‌ و برای خودت کف میزنی‌ ، چیزی سر راهت قرار می‌گیرد ، که بگوید تو هنوز خیلی‌ کوچکی.
درست زمانی‌ که احساس می کنی‌ آزادی و می توانی‌ بالهایت را باز کرده و پرواز کنی‌ ، برقی چشمهایت را کور می‌کند ، بالهایت سست میشود و پاهایت به دام می‌‌افتاد.
دیگر حتی فکر پرواز هم به ذهنت خطور نمی کند ، هیچ چیز بدتر از این نیست که وقتی‌ خودت میدانی چقدر حقیر شده ای، دیگران آن بیرون، برایت جشن موفقیت بگیرند. وقتی‌ تو میدانی که تمام این برقها که اطرافیانت را خوشحال کرده ، ریسمان دیگری است که به پاهایت بسته می شود .
چقدر مرز بین بزرگ بودن و پست شدن باریک است.هرچه بالاتر روی با کوچکترین لرزشی بیشتر و عمیق‌تر سقوط میکنی‌.و پرواز دوباره برایت سخت تر می‌‌شود.
شاید بهتر باشد این بار که خواستی‌ پرواز کنی‌ ، به خودت یک قول بدی ، قول بدی که هرگز چشمهایت را باز نکنی‌، حتی از روی کنجکاوی ، تا دیگر برقهای کم سو ، لذت رسیدن به خورشید و خورشید شدن را از تو نگیرند.
اگر قرار باشد خورشید نشی‌،اگر قرار باشد به سمت هر سوراخی که فقط ذره ای از نور خورشید را به عاریه گرفته، راهت را کج کنی‌، همیشه مثل یک کرم توی خاک میلولی و یک روز بعد از یک باران حسابی‌، که سوراخها پر از آب میشوند ، جنازه ات روی خاک خیس شناور می‌‌شود.
صبر کن، اینها را نگفتم که همین الان بلند بشی و بخواهی بالهای زخمی ات را دوباره باز کنی‌ ،می دانم که گرفتار شده ای،پس بگذار تا آخرش بروی .
برایت دعا می‌کنم ، دعا می‌کنم روزی که فهمیدی ، این برقها هیچ کدامش خورشید شدن نیست، آن روز که دیگر هیچ برقی برایت جذابیت نگاه کردن هم ندارد ، هنوز باران حسابی‌، نباریده باشد.
6/10/1388

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

آجر پزی

زن و مرد جوانی وارد مطب می شوند ، پسر بچه‌ای در آغوش مرد است، با موهای لخت طلایی‌ و چشمان درشت عسلی که شاید با اولین نگاه در صورت کثیفش زیباییشان کمتر به چشم بخورد و تنها چیز آب دماغش باشد که در مسیر بین سوراخ‌های بینی‌ و لبهایش خشک شده است ، حدودا دو ساله به نظر می‌رسد ، نا‌ خوداگاه به مرد می گویم چه قدر پسرت خوشگل است. پسرک سوران را به یادم می آورد ، پسر کوچکی که در یکی‌ از معاینات مشاغل در کارخانه آجرپزی دیدم، پسری با موهای لخت ، چشمان عسلی و اثر یک سوختگی روی پای راستش. پدر و مادرش از مهاباد برای کار به اینجا آمده بودند و هردوشان درآجرپزی کار می‌‌کردند ، آخر به تعداد آجرهایی که هر روز درست می کردند مزد می گرفتند. چندین خانوده دیگر هم بودند ، که در اتاقهایی که کنار کارخانه بود زندگی‌ میکردند ، بعضی‌ هاشان بچه‌های بزرگتری داشتند که در کنار پدر و مادرهاشان کار می کردند. در اتاق خانواده سوران که در واقع مجلل ترین اتاق آنجا محسوب می شد، مشغول به معاینه کارگرن شدم، یادم می‌‌آید، سوران کفشهایم را پوشیده بود و من در حالیکه به او لبخند می زدم ، امیدوار بودم وقتی‌ بزرگ شد بتواند به مدرسه برود و مجبور نشود آرزوهای بزرگش را بین آجرهای داغ کارخانه خاک کند. 29/9/1388

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

ستایش



امروز روز خوبی داشتم . با اینکه چیزی به زمستان نمانده، اینجا هوا واقعا عالی است. صبح که به درمانگاه می رفتم ، مادر آقای رضایی که پیرزنی هفتاد و خورده ای ساله است ، توی محوطه قدم می زد.
وارد درمانگاه که شدم بوی سیب زمینی ای که طبق معمول ، بچه ها روی بخاری گذاشته بودند تا زغالی شود، پیچیده بود . و خبری از رضایی نبود (رفته بود برایمان نان تازه بخرد ) .
امروز ستایش کوچولو ، مثل همیشه برام یک گل رز از باغچه خانه مادربزرگش آورده بود. سرما خورده بود ولی چیز مهمی نبود. روی پاهام نشست و شعر جدیدی را که یاد گرفته بود برایم خواند.
بعد از اینکه بیمارها تمام شدند به حیاط رفتم و کمی قدم زدم ، دقیقا سه ماه از طرحم مانده که با احتساب مرخصی های نگرفته ام کمتر هم می شود. طرحی که زمانی به چشم یک دوره اجباری مسخره و غیر منطقی و تلف کردن عمرم به آن نگاه می کردم ، یکی از بهترین دوره های زندگی من را رقم زد.
23/9/1388

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

کارخانه گچ


اواسط تابستان بود که برای معاینه کارگران به کارخانه گچ رفتم ، هوا گرم بود و تحمل آفتاب خیره ، بدون سایبان ، حتی برای چند لحظه ، سخت بود. یادم می آید کلی غر زدم که چرا معاینات را برای پاییز نمی گذارند.
مسیر کارخانه گچ که از جاده اصلی گیلانغرب به قصرشیرین جدا می شد ، جاده ای باریک ، خاکی و پر از دست انداز بود. اول با خودم فکر کردم که مگر نمی شد کارخانه را کمی نزدیکتر به جاده اصلی بسازند ، که با ظاهر شدن کوه سفید گچ ، کلی به خودم خندیدم! هر چه به کوه گچ نزدیکتر می شدیم ، شدت گرد و غبار که همانند ابری سفید اطراف آنرا گرفته بود ، بیشتر می شد.
از ماشین که پیاده شدم بلافاصله به اتاقی در کارخانه رفتم که کولر و تهویه داشت و در واقع بهترین اتاق آن ساختمان بود ، اگرچه باز هم ابر نازکی از گچ جلوی چشمها را می گرفت و نفس کشیدن خیلی راحت نبود.
تقریبا می توانم بگویم کارگرانی که ویزیت می کردم ، هیچکدام وضعیت خوبی نداشتند و نیمی شان را می شد سالمند و از کارافتاده نامید. یکی از کارگران ، پیرمردی حدودا هفتاد ساله بود ، از کاهش دید ، کاهش شنوایی ، درد کمر و زانوها ، تنگی نفس و مشکلات ادراری ( به دلیل بزرگی پروستات ) شاکی بود.
وقتی پرسیدم چرا عینک نمی زند ، گفت کارش باربری و حمل کیسه های گچ است و چند بار عینکش حین کار شکسته است .
پیراهنش، که لایه ای از گچ به آن چسبیده بود را بالا بردم تا صدای ریه هایش را گوش بدهم ،لباس زیرش از عرق خیس شده بود، با اینکه عادت به دیدن صحنه های بد و حتی مرگ انسانها جلوی چشمانم دارم و خیلی آدم دل نازکی نیستم ، ناخوداگاه اشک در چشمانم جمع شد و گونه هایم را خیس کرد.
یادم می آید آنروز از خودم بدم آمد، از ناتوانی هایم ، از اینکه هیچ کاری برای آن پیرمرد نکردم . فقط به این فکر می کردم که روزی باید آنقدر قدرتمند شوم که حداقل بتوانم ذره ای از رنج های هم نوعانم بکاهم و برخی قوانین را تغییر دهم، شاید شعارگونه باشد ولی در آن روز این تنها فکری بود که می توانست از احساس بد ناتوانی ام بکاهد.
به خودم قول دادم که این هدفم را هرگز فراموش نکنم و حال می ترسم ، می ترسم از اینکه وقتی از اینجا بروم ، آنقدر درگیر روزمرگی های زندگی ام شوم که حتی یادم برود که روزی پزشکی در یک روستای دور افتاده بودم، چه برسد به پیراهن خیس پیرمردی در کارخانه گچ!!!!!!!!!
می ترسم از یاد ببرم که چقدر احساس لذت می کردم از زندگی در جایی که ساعت پنج عصر به بعد ، در روزهای کوتاه پاییزی ،جز صدای شغالها و کرکری خواندن سگها ،صدایی نبود و تمام منظره سیاه جلوی پنجره ، چند خفاش بود که می شد بال زدنشان را در نور ماه دید.
یادم برود که چقدر در میان مردمی که بدون کلمات رنگی ، با نگاه سیاه و سفیدشان از من تشکر می کردند و دوستم داشتند ، شاد بودم.
22/9/1388

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

گاومخل





بعد از بارندگی های چندهفته اخیر، زندگی به این منطقه نسبتا خشک که در تابستان ، به خصوص هنگام بارش های خاک ، کاملا بی روح و مرده به نظر می رسید ، بازگشته است.
امروز بعد از تمام شدن بیماران درمانگاه، برای ویزیت بیماران روستای گاومخل، به خانه بهداشتشان رفتم. روستا واقعا زیبا شده بود. کارم که تمام شد، رفتیم کنار رودخانه ای که از وسط آبادی می گذشت و کلی پونه و گیاه دیگری که اهالی اینجا به آن کوز می گویند چیدم.
مامان آزاده هم برای ناهار دیزی ، با گوشت قربونی گوسفند خودشون پخته بودو برام فرستاده بود ، که با این سبزی های معطر خیلی چسبید.
زندگی در طبیعت، به دور از دود و ترافیک، واقعا عالی است. سعی می کنم از لحظه لحظه این روزها ، که شاید دیگر در زندگی ام تکرار نشود، لذت ببرم.
18/9/1388

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

اینجا بچه ها بیشتر می خندند


کرج که بودم ، مامان ازم خواست برای معاینه شاگردانش به مهد کودک بروم .مامان واقعا به بچه ها علاقه دارد.
با اینکه اوایل سعی می کردم از تاسیس یک مهد کودک منصرفش کنم ، چون احساس می کردم دیگر زمان استراحت و بازنشستگی اش است، الان به او افتخار می کنم که با وجود مخالفت های ما ،کاری را که دلش می خواست انجام داد، کاری که سبب شادی و آرامش بیشترش شده است.
در بین بچه های مهد،یک چیز مشترک دیده می شد ،همشون اجتماعی تر از بچه های هم سنشان که تا به حال دیدم، بودند. و بچه های بزرگتر سعی می کردند از کوچکترها مراقبت کنند و به آنها چیز یاد بدهند.
یکی از بچه هایی که معاینه می کردم، پسری سه ساله و کمی خجالتی بود. سرما خورده بود.داشتم می گفتم محمد جان به مادرت بگو برات سوپ بپزد که مامان از پشت بهم اشاره کرد نگویم.حرفم را عوض کردم و گفتم :"عزیزم خاله برات سوپ می پزه تا زود خوب بشی."
مامان قبلا راجع به محمد بهم گفته بود، محمد هم یکی دیگر از بچه هایی است که پدر و مادرش جدا شده اند. و با پدرش زندگی می کند.
بچه های روستا، اگرچه از خیلی از امکانات بی بهره اند ولی به ندرت می توان بچه ای را دید که پدر و مادرش جدا شده باشند، اینجا بچه ها بیشتر می خندند.
17/9/1388

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

قول و قرارهای تازه


امروز چند تا قول به خودم دادم، قولهایی که برای شکل گیری بهتر مسیر آینده زندگی ام لازم است، امیدوارم هرگز فراموششان نکنم:
1) همیشه در زندگی ام به دنبال لذت های واقعی و آرامش واقعی باشم و هرگز به لذت های گذرا دل نبندم.
2) با تمام نیرویم برای پیشرفت ( علمی ، اقتصادی و ...) تلاش کنم ولی همیشه بدانم که چیزی که مهم است تلاش من است و نه نتیجه ای که بدست خواهم آورد.
3) برای کارهایی که به من آرامش می دهند و باعث می شوند احساس مفید بودن کنم ، وقت بگذارم. ( مثلا سعی کنم به عنوان پزشک بدون مرز پذیرفته شوم و چند ماهی در سال را به این کار اختصاص دهم)
4) به آنچه دلم می گوید گوش دهم و به خاطر ترس از مشکلات ، به دنبال یک زندگی عوام پسندانه و مورد تایید اطرافیانم نروم.
5) همیشه یادم باشد چیزهایی که من در زندگی ام بدست خواهم آورد هرگز حسادت انسان های ظاهربین را برنمی انگیزد وحتی پدر و مادرم وخیلی از کسانی که دوستم دارند را خوشحال نخواهد کرد ،تنها کسانی خوشحال خواهند شد و به من افتخار خواهند کرد که در این وادی قدم گذارده باشند.
6) قول می دهم نمیرم پیش از آنکه بمیرم.
خوب شاید چنین قولهایی مسخره به نظر برسد ولی بعد از استرس های چند ماهه اخیرم که به صورت بالشم که صبح ها موهای جدیدی رویش ریخته بود و دردها و اسپاسم های شکمی ام که هیچ دلیل طبی ای نداشت،ظاهر می شد ، قول و قرار گذاشتن با گلاره ، برای شروع یک زندگی تازه و زیبا، لازم باشد.
16/9/1388

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

یک هفته مرخصی











دیشب یکی از بهترین شبهای زندگی ام بود. فاصله بین باغ پرتقال تا کنار ساحل پلاژ شهرداری را ، که همیشه به نظرم مسیری طولانی بود ، با یکی از بهترین دوستانم ، پیاده رفتیم. در حالیکه قرص کامل ماه، آسمان را روشن کرده بود، بوی علف باران خورده در هوا پیچیده بود و نسیم خنکی به پوست صورتمان می خورد .
کوچه ها و خیابانهای رامسر و این بوی خاص و مرطوب، برای من تداعی گر کودکی هایم است. تمام تعطیلات تابستانی ام. و البته تمام روزهای سخت زندگی ام که لبخند کودکانه ام را از من می ربود.روزهای تنهایی ام که همدمم دوچرخه آبی ام بود و عروسکی کوچک که یادم می آید به دختر همسایه خانه قدیمی مان در رامسر ، که هم سن و سال من بود، بخشیدم . عروسکی که تمام رازها و اشکهای دخترکی نه ساله را ، در دل خود جای داده بود.
یک بوی خاص و یا یک خیابان خاص چقدر می تواند برای آدم سخن بگوید. گاهی اوقات خودم را فراموش می کنم .
در آن روزهای سخت که خیلی چیزها برای من زیبا نبود ، یکی از آرزوهایم این بود که روزی دختری بیست و هفت ساله شوم، دختری مستقل که آنطور که دلش می خواهد زندگی می کند،همان روز ها بود که به دریا قول دادم پزشک شوم. آن زمان هیچوقت فکر نمی کردم روزی رنگ و لعاب زندگی آنقدر مرا در خود غرق کند و آنقدر ریسمان به پاهایم ببندد که دیگر حتی نتوانم برای رسیدن به آرزوهایم به دریا قولی دهم!!
وقتی کودک بودم چقدر راحت و از ته دلم آرزو می کردم، الان واقعا نمی دانم چه چیز درست است ، حتی نمی دانم آن چیزهایی که آرزوشان را دارم، واقعا چیزهایی هستند که من می خواهم و می پسندم یا اطرافیانم می خواهند.
وقتی به گیلانغرب رفتم ارتباطم را باخیلی از دوستان دانشگاهی ام قطع کردم، می خواستم خودم باشم و آنطور عمل کنم که فکر می کنم درست است. ولی هنوز هم نگاه های زیادی بر زندگی من سنگینی می کنند، نگاههایی که متاسفانه تاییدشان برایم مهم است.
امروز آخرین روز مرخصی ام بود ، صبح از رامسر برگشتم ، سفر خوبی داشتم و احساس شادابی می کنم. فردا عید غدیر است، به گیلانغرب می روم ، برنامه های جدیدی برای زندگی ام دارم.
14/9/1388